ما را به سخت جانی ِ خود، این گمان نبود...
سمی؟ راست می گم نع. همه ی این مصیبت زدگیا چرت و پرت نیستن، ادای بدبختی نیستن، نه؟... نمی تونی بم بگی پاشو انقد سر یه اتفاق کوچیک اه و ناله نکن، نمی تونی، نه سمی؟ شبیه ادمی نیستم که فک می کنه مشکل خودش از همه بزرگتره، نه؟ حق دارم به کسایی که می گن مشکل داریم، بخندم، نه؟ بلند بلند حتی؟...
هاپو می گه کاش شرایط مالیم اکی بود، باهم ازدواج می کردیم پرستو... برام ابمیوه ی ذغال اخته گرفته، با یخ و نمک می خورم، بم می گه نخور. می گه غش می کنی... اشکم می ریزه وختی بم می گه، می گم کاش شرایطمون امی بود حمید، می گه اره واقعن... می گم تاحالا به این مرحله رسیده بودی با کسی که بخوای باهاش ازدواج کنی؟ گفته نه هیچ وخ... از اینکه هاپو هم الان نمی تونه بیاد منو بگیره به دندون ُ فرار کنه، از اینکه اینم الان موقعیت مالیش گهی شده گریه م نمی گیره، از اینکه انقد مسخره همه چی سخته خنده م شده فقط، یه خنده ی مضحک که تهش زار زار گریه می کنم... اب ذغال اخته رو با معده ی خالی می خورمو از معده درد به خودم می پیچم... به هاپو گفتم دو تا دختر دارم، یه بامبو یه ارکیده، اینجا دیگه جای قشنگی نیس واسه نفس کشیدنشون، میارم می ذارم پیشت. بغضم می ترکه و زار زار گریه می کنم. به بامبوعه هه که چطو نمرد و موند برام نیگا می کنم، برگشو بوس می کنمو مثه کسی که بچه ش رو می خواد بده کسه دیگه بزرگ کنه قلبم درد می گیره... چشمامو از شدت درد و سوزش اشک ریختن ها نمی تونم زیاد باز نگه دارم.