انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

* موقع غذا خوردن، هاپو مثه یه مامان می مونه واسم. از هرجای غذاش که دلم بخواد یا جای خوب غذاها رو من برمی دارم. اضافه ی غذامو هرچقدم بد و قرو قاطی خورده باشم، می خوره. در حالیکه مثل بقیه ی پسرا نیس، ینی یکسری وسواس های تمیزی خودش رو داره و مثلن مثه خیلی از پسرا که اکیه براشون از دهنا دوستاشون بخورن مثلن، اینجوری نیس اصن... اما؟ موقع غذا خوردن مامان ِ منه :)


** خب عاشق اون بوی میوه ای-ه کرم پودرم شدم... ینی مچکرم بورژوا که انقد خوش ذائقه ای. که می دونی پوست ادم بوی هلو و سیب و طالبی بده چقد هیجان انگیزه... 


*** هاپو بم می گه: ببین پرستو تو ذاتن ادم شاخی هستی. نمی گم با من داری شاخ-طور رفتار می کنی. اما ذاتت اینطوریه...من می فمم که وختی با من داری حرف می زنی چقققد حرفاتو از فیلتر رد می کنی، چقد تو لحظه هایی که اون ادمی که غرور و بی تفاوتیش به دوست داشتنش می چربه، با من چقد یواش-ه... 

لبمو گاز گرفتم گفتم ببین حمید، من تموم روزای قبل از تو، هیچ وخ "رابطه" رو تجربه نکرده بودم اما هر روزی که بیدار میشدم از اینکه دوست داشتن نیست تو زندگیم خسته بودم، مثل کسی که طعمش رو چشیده، شبیه یه کولی که هر روز و هر روز دمبال یه گم شده بودم، دمبال دوست داشتن و انگار هیچی نداشتم وقتی دوست داشتن رو نداشتم...این روزا هیچ کاری نمی کنم غیر دوست داشتن تو... اینا رو گفتم که بدونی چقد دوست داشتن برام مهمه، چقد سختمه بدون این حس زندگی برام و هیچی هم ندارم انگار. اما حمید من می دونم" دوست داشتن همه چیز نیست"... و می تونم چشمم رو ببندم روش...اما هاپو این روزا با تو اینجوری نیستم...


 و من همه ی این روزها دارم سعیم رو می کنم. و حداقل برام حسه خوبیه که حمید باهمه هاپو بودناش، داره سعی منو میبینه.... من دارم یاد می گیریم کنار کسی بودن توو رابطه ینی چی. یاد می گیرم که همیشه خندیدن نیس و وختی اختلاف نظر پیش میاد، مهم نیس. مهم اونه که چطور مشکله حل شه. . یاد می گیرم که اینجوری نیس که تا تقی به توقی بخوره، بگی من از فیلان چیز خوشم نیومد و خدافز.... که دارم یاد می گیرم که لحظاتی که بحثی هست، به راه حل فک کنم... من خیلیییی چیزا بلد نیستم، خیلی چیزا... 

هاپو داره سعی می کنه که بم بفمونه پرستو ادما باهم بحث می کنن، باهم اختلاف نظر دارن و هر اختلاف نظر و بحثی یه اتفاق غیرقابل حل نیست. گاهی بعد از یک روز مشکلا حل میشن و گاهی لازمه چند روز در موردش صحبت بشه و بحث بشه تا موضوع حل شه... بحث کردن به معنای اینکه وای تموم شد دیگه، ما به درد هم نمی خوریم یا ما مشکل غیر قابل حل داریم که تنها چیزی که حلش می کنه جدایی-ه نیس... و شاید وختی داریم بحث می کنیم گاهی یادم بره دوست داشتنت رو اما این به این معنا نیست توو اون لحظه ها دوستت ندارم یا دوست داشتنم کم میشه

پرستو گاهی خنده س و گاهی بحث... این یه رابطه س

و من؟ سر کوچکترین حرفی که شبیه اختلاف نظره خودم رو می بازم. چرا؟ چون از بحث خیلی خسته ام و حتی مدیریت رفتاری درست رو هم بلد نیستم توو این تایم... 


***** چرا فک می کنم همه ی اینایی که دارم می گمو قبلن هم گفتم ... البته لابد مهم نی، چون دارم این حرفا رو برا خودم میزنم.و هرچند بار که بخوام میتونم واسه خودم بگمش...

عمو خسرو برام تعریف می کرد که:

یه پسره زندانی بوده، حکم اعدامش قرار بوده فردا اجرا شه. مامانش میومده ملاقاتش. روزای قبل اجرای حکمش به مامانشمی گه: من می خوام فردا فرار کنم از زندان، توام دیگه نیا ملاقاتم و نیا اینجا خبری ازم بگیر. تا اینکه وقتی اوضاع اروم شد خودم میام بت سر میزنم

مامانه می ره و فرداش پسره رو اعدام می کنن... مامانه ١٢ سال هر روز منتظر بوده تا پسرش بهش سر بزنه ولی میبینه خبری نشد و بالاخره می ره زندان، ببینه پسرش چی شده اخه... وقتی پرس و جو می کنه میبینه پسرش همون موقع اعدام شده، از دلش نیومده که مامانش بدونه واسه همین بش گفته که قراره فرار کنه


چی شد اینو برامون تعریف کرد؟ علی یه ویدئو گذاشته بود از یه محکومه به اعدام، بعد پسره پای دار می گفت اقا بذارید برم مادرمو ببینم، فقط مادرمو ببینم، خودم میام اصن طنابو می اندازم گردنم. تو رو خدا فقط مامانمو ببینم... 


اخ... مامان-ها


** توی هلند تو خیابوناشون، یه حفاظای شیشه ای گذاشتن که توش یه شاخه گل رز-ه، روشم نوشته:

In the case of love at first sight break the glass

مثه همون محفظه هایی که کپسول اتشنشانی رو توش گذاشتن...

فک کن، تو خیابون برات گل گذاشتن که اگه از کسی خوشت اومد، بهش گل بدی... هوم. چه شهری لابد


* gap یه لباس زنونه داره، یه پیرهن؟/ بلوز؟ از این مردونه ها که زنونه س، شومیز ینی... بعد اسم کارش رو که دیدم مرررردم، دلم خواست داشته باشمش...اسمش: boy friend shirt بود...خرررررر. از اینا که یقه مردونه س بعد تا باالا دکمه می خوره. راس می گه خو...بخاطر اسمش خر شدم داشته باشمش. چرا بر نداشتمش؟؟؟ :/




** خیلی وختا شده در مورد یه چیز کامنت بدم، مامان بگه: انقد که تو اینجوری می گی، اخر برات برعکسش میشه... اینو مامان من تنها نمی گه، اینو از خیلی از ادما شنیدم... من؟ همیشه اتفاقن هر چیزیو که گفتم، با جزئیات حتی، عین همون برام اتفاق افتاده... عین همون برام ساخته شده، پیش اومده

اون روز به مامان گفتم: می دونی چیه مامان؟ بنظرم اون چیزی که خودت می دونی چیه و می خوایش، تو ذهنت می سازی اتفاقن همون اتفاق می افته... اونایی که می بینی واسه شون برعکس میشه، واسه اینه که ادمایی هستن که نمی دونن خودشون چی می خوان، تو ذهنشون خواسته شون رو نساختن، به بقیه نیگا می کنن و فقط انتقاد می کنن. نمی گن " من اینو می خوام"، می گن" وا چرا این اینجوریه، من نمی ذارم واسه من اینجوری باشه" یا " مگه فلان چیزم اینجوری میشه" بلاه بلاه... ادمای ایراد بگیری هستن، ادمایی هستن که به بقیه نیگا می کنن و هی ایراداشونو می گیرن بعد مطمئنن واسه خودشون اون ایراد اتفاق نمی افته و من؟ مطمئنم واسه دسته ی دوم بقول مامان و همه قدیما" برعکس همون چیزی که خیلی هی می گفتی و بدت می یاد، سرت میاد"


*** اون روز داریم حرف می زنیم،جمعه بود... می گه ناهار چی دارید؟ می گم مروری بر هفته :( بعد دوس ندارم دیه امروز اینا رو بخورم... برای ناهار رفته بوده از مسلم غذا خریده بوده. می گه می خوای یه پرس برات بذارم کنار بیای ببری؟ اصن پایه ام خودم برات بیارم اما می دونم که نمی تونی بیای ازم بگیری که...


دیشب داریم حرف می زنیم، می گه فردا برات نون سنگگ می خرم برات افطارت ، میارم برات.فقط بیا جلو در ازم بگیر

می گم هاپو بابا خونه س خو، نمی تونم بیام ازت نون بگیرم... بعد بگم این نون رو برام کی اورده اخه؟


بعضی چیزا حتمن نباید برام انجام بدن، حتمن نباید مثلن غذاهه یا نون به دستم رسیده باشه، همین که بدونم دوستم، پارتنرم دلش خواسته یه جوری بم حال بده، حالم رو خوش کنه، خواسته واسم کاری انجام بده، همین نیتش، همین مرا بس

* گاهی یک موضوعی رو من تجربه کردم، یک اتفاقی رو. بعد؟ درد دار بوده. انقد درد دار که همه ذهنم رو تحت تاثیر خودش قرار داده... وختی می بینم که یه دوستم، یکی از نزدیکام که برام مهمه تو اون شرایط قرار گرفته،  ذهنم درد می گیره... دست خودم نیس، انقد اون ادم برام عزیزه که دردم میاد از این شرایطی که توشه، شایدم نفهمه ها خودش درد داری موضوع رو اما چون این شرایطو تجربه کردم یه جور دیوانه واری رفتار می کنم، هی سعی می کنم ازش فاصله بگیرم، هی شروع می کنم نقد کردن و کلن دیه همه چیز برام تحت شعاع قرار می گیره. 

بعد من  ناراحت بودنم، درد اومدنم از شرایط ادمم رو جور دیگه ای عنوان می کنم... جور دیوانه واری ازش دور میشم و هی و هی شروع می کنم شرایط-ش رو گفتن. بعد؟ الان اومدم نشستم اینجا، گریمه. خسته ام از دور شدنه و هی و هی گفتن. کاش میشد بغلش کنم و ببرمش بذارمش یه جای امن برگردم... کاش خسته نشه از شرایطش، کاش خوشالیش کش بیاد، کاش ٥سال دیه،١٠ سال دیه یه لحظه به چیزایی که قبول کرده نیگا نکنه و بگه: من کوشم پس؟... نگه: نمی تونم دیه... نمی تونم بیشتر از این به دوش بکشم

چه بدونم، شایدم شرایط اون ادم با من فرق می کنه، شایدم اون به خستگی من نرسید. خوبه که بس کنم انقد حس تلخ و نگاه ِ بد اومدنمو از کسی که عزیزم رو تو این شرایط قرار داده... که انقد گیر ندم به موضوع های اینطوری که همه ی دورش بنظرم اصن قشنگ نیان، که واسه همه چیز یه شونه ی بالا انداخته ی بی تفاوته اصنم قشنگ نیست هیچ چیزش، نداشته باشم دیه

چه بدونم، چه بدونم... 


* یکی از چیزایی که من و هاپو داریم و بش پوئن مثبت می دم اینه که فاصله ی خونه هامون رو هم میشه پیاده رفت-خیلی نزدیک نیست ولی میشه- و ١٥ مین بیشتربا ماشین راه نیس...

یکی از روزای سرد زمستون بود، صبش قرار بود برم خونه هاپواینا، گفتم که ماشین ندارم امروز و می خواست بیاد دمبالم که گفتم  می خوام یه کم پیاده روی کنم و پیاده میام خونتون... تو مسیر وختی رسیدم روی اون پل-ه که ماشین گذره یه حس خوبی داشت. عرق کرده بودم، خنکی می رفت توو تنم و منه عاشق ارتفاع روی پل وایساده بودمو اتوبان پایینی رو نیگا می کردم که ماشین می گذشت... اون حس کتونی و بلوز سرخابی یقه هفت ساده سادهه ی تام تیلور-ه حس خیلی خووبی بم می داد... 

از سر شهرک یه دسته شب بو براش خریدمو خودمو رسوندم بغلش


** اون روز برا صبانه مون توت فرنگی خریده بودم، یه جا هست تاکسیا وایمیسن، صبا که دلم می خواد زودتر برسم بغل هاپو حوصله م نمیگیره منتظر شم تاکسی پُر شه همین مسیر ١٥ دیقه ای رو دربست می گیرم... تو تاکسی دیدم توت فرنگیا خیلی زیاده، یه مقدارشو ریختم توو پلاستیک دادم به عاقاهه ی تاکسی. گفتم صبحتون رو با توت فرنگی شروع کنید، باشه که روزتون خوب پیش بره... امروز؟ دربست گرفتم، خوده عاقاههتو مسیر چپ و راست رو قبل اینکه من بگم می گفت. جلو ورودی مجتمع نگه داشت و گفت: یه بار من شما رو چند وقت پیش اوردم اینجا خانوم توت فرنگی... لبخندم شده، یادم رفته بود که این همون عاقاییه که بش توت فرنگی داده بودمه :)


*** هاپو می گه: پرستو می دونی دلم برا چی تنگ شده؟ 

دلم واسه لحظه ای که در ورودی رو باز می کنم برات، بعد از بغل و روبوسی ، من درو بستم و تو رد شدی،پشتت به من و جلوتر وایسادی... واسه اون موقعی که از پشت بغلت می کنمو بوت می کنم ... دلم برا این تنگ شده



**** روزی که ازدواج کنم، هیچ وخ از خواسته های ضمن عقدم، حق طلاق رو نخواهم خواست... چون خودم رو می شناسم، می دونم تقی به توقی بخوره شناسنامه مو می زنم بغلم می رم دادگاه واسه طلاق... بس که کوچکترین اختلاف نظرا بنظرم غیرقابل حل میان، بس که می ترسم از کوتاه اومدن و همیشه ادم تو سری خوره بمونم... 

شاید اینم یاد گرفتم، شاید...

ولی هیچ وخ حق طلاق رو نمی گیرم


***** من ادم صدقه دادن نبودم، اما از وختی با هاپوئم، روزایی که یادم بمونه براش صدقه می دم که مشکلا از روزش برن کنارو و خودش از بلاها حفظ شه... من نمی دونم چقد اینجوریه، چقد درسته این باور...اما دلم می خواد درست باشه، دلم می خواد این قدرتو داشته باشه

لحظه ای هم که صدقه می دم زیر لب زمزمه می کنم: صدقه چشمات