انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

رفتم دوش گرفتم، موهامو از پشت محکم بستم خیس خیس، نمی دونم چی برمی دارم می ریزم تو کوله م. فک می کنم فقط باید برم بیرون، نفسم نمیاد... لحظه ی اخر هاپو تکست داد که پاشو بیا پیشم، هرکاری می کنم که یه کم ارایش کنم، نمی تونم. حتی نمی تونم حالا که می خوام برم پیش هاپو مانتومو عوض کنم...راننده اژانسی-ه یه اقای پیری-ه، هی می گه قوربان کدوم سمت برم؟ چشم قوربان...می رسم جلوی در خونه ی هاپو، در تاکسی رو که خواستم ببندم گفتم شما مثه اقاجون من حرف می زنید.بغضم گرفته، زنگ طبقه ی ششم رو زدم. تو اسانسور بغضم می ترکه، عینکمو می زنم به چشام، جلوی در بغلم کرده، بوسم کرده. عینکم رو برداشتم. می گه تو راهم گریه کردی؟ این چشا مال کسیه که ٥-٦ روزه داره گریه می کنه، چیکار داری می کنی با خودت دختر؟... دستامو حلقه می کنم دور گردنش. سرمو فشار دادم تو سینه ش، هق هق شده گریه هام... زار زدم، زاااااار... برعکس همیشه که می رفتم اشپزخونه پیشش، بردتم رو تخت نشونده، بهم گفته اروم باشم. گفته یه کم نفس بکش. دستمال برداشته دماغمو گرفته. رفته برام چایی با شیرینی زبون اورده. بغلش کردم، احساس مرگ می کنم، جوری دستامو دور گردنش حلقه می کنم که انگار داره ازم دور میشه، چشماش سرخ میشه، پیشونیمو می بوسه می گه حرفات منطقیه، حق داری، تو رو خدا انقد گریه نکن... 
حس کردم امروز نمی تونم کلاس برم، حس کردم امروز دیوونه میشم. زنگ زدم سمی، خاله جان. نشستم رو چمنای بغل ایستگاه مترو، انقد حرف زدمو گریه کردم احساس کردم که چرا اشکام تموم نمیشن پس؟ زار زدم. هاپو زنگ زده: گریه می کنی پرستو؟ با هق هق گفتم نه گریه نمی کنم. گفته می ری خونه عزیزجون یا بیام دمبالت؟ گفتم نمی دونم. نشستم رو چمنا و نمی دونستم چیکار کنم، کوله مو بغل کرده بودم فقط داشتم گریه می کردم ... هاپو تکست داده: پرستو تو می تونی توو درگیریات رو من حساب کنی، فقط نمی دونم که توو این شرایطت چیکار کنم؟ می خوای تنها باشی و با خودت باشی یا اگه کم باشم فک می کنی واسم مهم نیستی. بخاطر کم و زیاد بودنام منو ببخش عزیزم... توو این لحظه همه چی اشکمو بیشتر می کنه. دستمو می ذارم روو دهنم. فک کردم که تواناییه کلاس رفتن رو ندارم، می رم خونه عزیزجون... در خونه رو که باز می کنه خاله می گه تو از کیه داری گریه می کنی بچه؟ می شینم رو کاناپه، انققققد داد می زنمو گریه می کنم که نفسم در نمیاد... عزیزجون بغلم کرده، گفته راس می گی پری، تو رو خدا انقد گریه نکن. چشمام انقد درد می کنه اما خوابم نمی بره حتی... چایی خوردم، دراز کشیدم. احساس لرز می کنم. ساعت شده ٦. احساس می کنم مرده م رو دارم برمی دارم می برم خونه. گلوم درد می کنه. انقد جیغ زدمو گریه کردم احساس می کنم سرم رو نمی تونم نگه دارم. فک می کنم دیگه هیچ کاری نمی تونیم بکنیم. دیگه کاری از دستمون برنمیاد...
نظرات 3 + ارسال نظر
az noe afje ...mina چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 04:17

Hamishe joori misookhti ke baghie aval booye doodo mifahmidano b vavhti miresidan ke to khodet tanhayi atisho khamoosh karde boodi inbaram mitooni harchi ke bashe và nasooz
Midoonamo bavar daram pas zood inkaro kon
To mitooni
Hichi vasat nashodani nist
Mese ye chaye hooloo o kerasone donafari
Mese jigh vasate enghelab
Zood in karo kon

دوست داشتم بگم این اتفاق هم وقتی ازش بگذره مثه همون روزا انقد کوچیک دیده میشه. که می تونی برگردی بگی سر چه چیزایی غصه خوردما... کاش می تونستم اینو بگم...

میلو چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 01:43

خفه شدم از بغض... لعنت... نگاه چیکار کردن با این بچه ی همیشه شاد و سرخوش...

ببخشید که همه ی این مدت تو رو هم ناراحت کردم میلو...

پری سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 23:29

نمیدونم یادت هست منو یا نه. تو وبلاگ قبلیت بعد از یه مدت خاموش بودن روشن شدم. بعد از مدتی که به اینجا نقل مکان کردی پیدات کردم و باز خاموش شدم تا الان. راستش واقعا نگران شدم و واقعا توی فکرم هستی. دلم می خواد باز اینجا یه عالمه ستاره خوشرنگ و بو و مزه ردیف کنی و دعا می کنم اینجوری بشه. شاید با حرف زدن با روانشناس خوب یا وکیل خوب (نمی دونم چرا این به ذهنم رسید درحالیکه هیچ حدسی از مشکلت ندارم) مفید باشه. من اگر شماره ای پیدا کردم حتما برات میفرستم. و اینکه شاید دارم چرت میگم و شعار میدم ولی همیشه فکر می کنم زمان ِ لعنتی میتونه رو همه چی یه گردی از کنار اومدن بریزه... امیدوارم که بلاخره یه راهی پیدا شه اما اگر نشد... نه حتما میشه.

کسی که باید بره پیش وکیل و روانشناس من نیستم... من همیشه داشتم کنار میومدم و این بار دنیا روی سرم خراب شده... با دنیای خراب شده چطور کنار بیام؟
مرسی برای همه ی مهربونیا و محبتات...مرسی فقط

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.