انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

کی می تونه باور کنه دیروز، وختی دخدرا پیشم بودن وحشتناک ترین خبر زندگیم رو شنیده بودم؟ کی باور می کنه که خاله جان صبش زنگ زده بود و دردناک ترین، دل بهم زن ترین خبر دنیا رو بم داده بود و من شب داشتم واسه شام ِ مهمونام سس بشامل درست می کردم ؟ که وختی هدیه داشت اتفاق سوگند رو تعریف می کرد لحظه ای که من فقط داشتم می گفتم خیلی وحشتناکه حواسم به زندگیه سوگند نبودو صحنه ای که خاله گفته بود رو داشتم صدباره و هزار باره توو ذهنم مرور می کردم و دلم بهم می خورد ازش خیلی

 وحشتناک بود... کی می تونه باور کنه که دیروزحال من خیلی بد بود، خعلی... خعلی، خعلی... 

می دونستم نباید شروع کنم به گریه کردن، و الان از دیشبه گریه هام بند نمیان...

من جاهای تنگ نفسمو می گیره، همیشه فک می کردم فوبیای چی دارم من؟ و بالاخره یافتمش... من فوبیای جاهای تنگ و بسته رو دارم... مثلن وقتی می رم باشگاه اول به ارتفاع سقف نیگا می کنم، بنظرم باشگاهی که سقفش بلند باشه، باشگاه اوکی ایه... نفسم می گیره انگار تو جاهای تنگ و بسته... اصن خونه ی مورد علاقه ام خونه با دیوارای بلند، سقف بلند، پنجره های بلند و تو ارتفاع است... 
وختی ایلین هی اصرار کرد که بریم موج های خروشان، یکی از همین پارک های ابی که این بزرگترینش توو خاورمیانه ست، وقتی اولین سرسره ی سر پوشیده رو سوار شدم حس کردم از ترس دارم می میرم. و کلن علاوه بر ترس بنظرم کار مزخرفی بود ایده ی این پارک... یه چیز مثه دیوونگیه محض. که تو اون لوله ها بری و تهش شالاپ بیفتی تو اب...اها من از این مدلا که می ری تا ته اب و حس می کنی داری غرق میشی و نمی تونی نفس بکشی هم می ترسم.حس مرگ بم می ده....و اخ بجاش اون زیب لاین رو که سوار شدم، تموم مدتی که اون بالا بالاها بودم، از این ور مجموعه با دستام اویزون طناب بودمو ویییییییییژ رفتم اون سر طناب، از بالا سر همممه رد می شدی و هوا بود، نفس بود. اخ چقد دوس داشتم اون حس رو...اون ازادی رو، اون حجم هوا رو... واقعنی من یه پرستوام، واقعنی من هوا می خوام جایی که بشه پرواز کرد، جایی که بزرگ و بلند و هوا-داره...
تو همون تایما که ایلین داشت بازی می کرد و من توو سونا تر با اون بوی اکالیپتوسش داشتم نفس می کشیدم، همینجوری دراز کشیده بودم رو نیمکتای چوبیش، یه فکر هیجان انگیز به سرم زد.بندای بیکینیمو پشت گردنم گره زدم و رفتم طبقه ی دوم مجموعه، مدلای خانومه رو ورق زدم رو یه طرح سُل وایسادم به خانومه نشونش دادم و ازش خواستم که بالای سمت راست سینه ام، طرح سُل رو با حنا برام طرح بزنه :)...

اون روز که با سمی حرف می زدم، سمی گفت پرستو تو خیلی داری سعی می کنی که  مراعات هاپو رو کنی. فلان سینما نریم حمید از محیطش خوشش نمیاد، وسط روز نریم گرمه حمید اذیت می شه، با بچه ها شاید زیاد حال نکنه و و و... گفت بذا یه کم بخاطر تو به زحمت بیفته اصن، اذیت شه... 
داشتم فک می کردم واقعن من خیلی سعی نمی کنم، خیلی ناخوداگاهه این کارم. من اصولن دوس ندارم ادم ها رو توو شرایطی که راحت نیستن و باش حال نمی کنن بذارم، چون این موضوع رو دوس دارم واسه خودم رعایت شه واسه بقیه خیلی راحت رعایتش می کنم خودم... اما سمی راست می گفت لابد، من نمی ذارم هاپو برای من به زحمت بیفته؟
اون روز لابه لای حرفامون هاپو گفت پرستو می دونی بدیه این رابطه چیه؟ دلم هری ریخت. لبخند رو لبام ماسید گفتم چی؟ گفت اینکه من همه ش با خودم توو جنگم. وقتی بحثی پیش میاد هی فک می کنم اکی این حرکت رو نکن، این حرف رو نزن پرستو ناراحت می شه، پرستوعه ها... من هییییچ وخ انقد خودم رو کنترل نکرده بودم، با هییچ کس.... اما تو یه مدلی ای، یه مدلی ای که خودت باعث می شی ادم بت بی احترامی نکنه، ادم از دلش نیاد ناراحتت کنه... و واقعن فک می کنم این جنگ داشتن با خودم هم بد نیس، دارم یاد می گیرم گاهی خشمم رو کنترل کنم. گاهی واقعن اکیه اما بعضی وختا هم خیلی اذیت می شم. از اینکه یه حرفی رو می خوایتم بگم اما قورتش دادم، حرفه اذیتم می کنه...
نمی دونم جفتمون این مدلکی که برا هم هستیم تا کی می تونیم واقعن ادامه بدیم. اما داشتم فک می کردم هر ادمی به روش خودش توو رابطه بخاطر ادمش به زحمت میفته. به روش خودش واسه ادمش تلاش می کنه و خودش رو اذیت می کنه...و هیچ کس جز دو نفری که توو اون رابطه هستن نمی فهمن که دارن برا همدیگه چه کارایی می کنن... و من؟ وختی اونجایی از حرفامون که گفتم هاپو چی اذیتت کرده بود، شاید ناخوداگاه بوده از سمتم بگو شاید دفعه باید رعایتش کنم... گفت پرستو من نمی خوام رعایت کنی، چون اگه قرار باشه هی حواسمون باشه که همه چی رو برای هم رعایت کنیم یه جا تلنگش در می ره، یه جا یه چیز از دستمون در می ره بالاخره،دلم می خواد خودمون باشیم و فقط حواسمون بهمدیگه باشه... همون وخ بود که لبخند ماسیده م شد لبخند رضایت ... 

* راضی زنگ زده که ٢هفته ست برات از شیراز شیرینی اوردم، اخه چرا اکی نمیشه ببینمت جوجه؟... رسول و راضیه منو جوجه یا پریسا صدا می کنن. کلن قشنگ ترین زوجی هستن که تالا دیدم... بعد راضی گفته اخه تا تو بری مسافرتو برگردی که رسول شیرینی هاتو خورده که. امروز برات پیک می کنم پس. و غر زده که می خواستم ببینمت و سورپرایزت کنم هی برنامه مو خراب می کنی :|... تا عاقای دیلیوری-ه راضیه برسه پاشدم ٣ برش اخر چیزکیک هلو که دیروز درست کردم و همین ٣ تیکه ازش مونده رو گذاشتم تو ظرف در-دار، یه شیشه براش ترشی البالو ریختم، یه شیشه ترشی هفت میوه، یه شیشه هم لیته ی بادمجون و خُرفه... گذاشتم تو یه پاکت منتظرم اقاهه بیاد بدم دستش ببره برا راضی...
فک می کنم بیشتر از اینکه چیزی که درست می کنم خوردنش واسم لذت بخش باشه، تقسیم کردنش بین کسایی که دوستشون دارم حالم رو بهتر می کنه... 
از اینکه صب که رفته بودم پیش هاپو و براش از این چیزکیک برده بودم و وقتی خورده بود گفته بود عاقا پنیرش که خیلی خووب و خفنه و بنظر من حتی اون نون تهش واسه تو حتی خیلی خوشمزه تر از مدلاییه که اماده ست... یه لبخند گنده اومده بود روو صورتم... اخ گفتم هاپو؟ گفتم امروز صب؟ رفتم پیشش، گفته که برات نیمرو می خوام بپزم... نشسته بودم رو صندلی، داشتم کیف می کردم از تخم مرغ پختنش برام. نمی دونم، احساس می کنم غذا پختن تووش خیلی عشق داره... تالا شده  یه هاپو تنها غذایی که بلد بوده نیمرو و تخم مرغ اب پز بوده باشه و همونو براتون بپزه؟

** بنظر من جوراب خیلی موجود س****ک****سی ایه. این جوراب ناااازک بلندا... و کلن بنظرم جوراب داشتن حتی هرچقد نازک و حتی شیشه ای خیلیییی شیک تر و س****ک****سی تر از پا لخت بودنه... قراره بریم مسافرت، مشهد... هروخ رفتم مشهد وقتی برگشتم ادمم رو از دست دادم.امروز قرار بوده قبل سفر ببینمش. رفتم دوش گرفتم. فک کردم اگه قراره اخرین باری باشه که منو میبینه چی تنم باشه؟ حس کردم حتی نمی ترسم دیه از این سوال، حتی حوصله ی نگران بودن رو ندارم. همونقدی که حتی حوصله ی بحث در مورد اینکه خب وختی بلیط هواپیما گیرمون نیومده و نه قطار، ایا واقعن انقد باید بریم مشهد که با ماشین بزنیم به جاده؟ من حتی فکر قطار حالم رو بد می کنه چه برسه به ماشین. اما حتی حوصله ی اعتراض و مخالفت نداشتم... انقد ادم یه جایی سکوتش می گیره دیه. صب پاشدم رفتم دوش گرفتم، تموم ارایش چشمی که بلد بودم انجام دادم، س****ک****سی ترین ست لباس زیرم رو برداشتم. از همین مدلا که انگار این لباس رو می پوشی و می گی: یه کاری بده دستم... از همون لباسا. جورابای بلندم رو هم تا روون کشیدم بالا، گیره ی جورابم رو هم تنم کردم، یکی از اون مدلایی که روش با مروارید سیاه کار شده.از بالا گیر دادم به لبه های جوراب... به اینه نگا می کنم، از اینکه دیشب شام نخوردم و شکمم توعه هم راضیم. لبامو با لبلو چرب می کنم و امیدوارم سیاهی چشمام پخش نشه ... زبونمو برا خودم دراز می کنم تو اینه و فک می کنم ادم باید گاهی شبیه استریپ دنسرا لباس بپوشه برا مردش... گاهی براش حتی لَپ دنس هم بیاد... یه تاپ بلند ساده ی مشکی می کشم تنم و می رم سمت هاپو... 
بعد از صبونه، وختی در اتاقش رو بستم و کنارش بودم، نفسش گرفته بود... فک می کردم اگه اخرین باره، به اندازه ی کافی خووب هست/ هستم  پس الان... اروم شده بودیم و کنارش دراز کشیدم. بم می گه مثه مامی می مونی پرستو اما مامی نیستی برام... عشوه گری و لوندی می کنی اما یه محجوبیتی داری که ادم حتی فک نمی کنه ممکنه تو رو یه روز اینطوری ببینه... مثه مامی می دونی روتختیا باید ماهی یه بار عوض شه، مثه مامی می دونی خونه ی خوب خونه ایه که تووش بوی غذا بیاد، بساط کیک پختنت به راهه. تعریفایی که از یه خانوم داری مثه مامی-ه. ظرفا رو مثه مامی میشوری، جمله هات مثه مامی-ه اما تهش مامی نیستی برام.منو کنترل نمی کنی، بکن، نکن بم نمی گی. سرکشی نمی کنی و سعی نداری که منو اصلاح کنی مثه مامانا ... از اون طرف توی تخت، توی بغلم، توی لباس پوشیدن برام جوری لوندی و س****ک****سی بودن داری که حتی نمیشه فک کرد این ادم مثلن می تونه یه تخم مرغ نیمرو کنه...
از بغلش جدا شدم، سرمو گذاشتم روو بالش.چشمامو بستم. فک کردم داره تعریف می کنه؟ تمجید می کنه؟ حرفاش خوبه، بده؟ نمی دونستم... فک کردم لابد داره می گه چقد ادم متناقضی هستی بچه جون ، ادم تکلیفش رو باهات نمی دونه ... اماده شدم. جلوی در بوسش کردم. حتی اضافه تر بغلش نکردم، اضافه تر نگاش نکردم، اضافه تر مکث نکردم. منتظرم اسانسور بیاد بالا، فک می کنم جمله هه راست بود: ادم نمی دونه کی اخرین باره که می بوسه... و فک می کنم این اخرین بار بود که بوسیدمش؟ ادم نمی دونه...