انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

اوکی، فردا صب می رم ببینمش. دو تا سیب برمی دارم، با دو تا تخم مرغ ابپز که ٤ قاچش کردم و یه برش کره می ذارم روش و شوید و نمک می پاچم روش... دو تا بطری هم دیتاکس واتر درست می کنم، اب و نعنا و لیموو زنجفیل و هلو... و یه فلاسک ابجوش برای چایی
... اگه مهموناشون رفته بودن که می رم خونه پیشش و اگه مهموناشون بودن، وسایلمو می ذارم تو سبد و می رم دمبالش پاشه بریم بیرون باهم...
اون روز که تو جاده چالوس بودیم داشتیم می رفتیم نمک ابرود با خاله اینا، تو راه بهش تکست زدم که هاپو یه روز تو سرما منو می بری جاده چالوس؟ بعد اون موقع که تکست می دادم حتی به خودم مطمئن نبودم که تا روزای سرد باهاش هستم یا نه...اما تصور پتوی پیچیده شده دورم و یه لیوان چایی تو دستمو بودن هاپو برام لذتبخش بود...جواب نداده بود، اون روز که اومد تهران گفتم جواب منو ندادیا هاپوم، منو میبری تو جاده ی سرد؟ گفته بود ارررره حتمن، حتی واسه این برنامه یه خونه ی قدیمی هم تو یه روستا داریم.قدیمی اما تمیز-ه پرستو... لوکس نیست فقط. گفتم اکی هاپو، اتفاقن خیلی هیجان انگیزه... گفته می دونم که تو با چیزای لوکس خوشحال می شی و لذت می بری. گفتم عه، نهههه هاپو... گفته چرا.٧٠ درصد چیزای لوکس،٣٠درصد چیزای معمولی بت لذت می ده... این توو ذاتته پرستو. ذات توعه این مدلی بودن، لاکژری بودن پرستو و اکیه. و من از این مدلی بودنت لذت می برم حتی، یه جوری تو راه رفتنت، تو حرف زدنت، تو نگاه کردنتم هست حتی...می خوای راحت برخورد کنی اما چیزایی که متجملن بهت لذت می ده... و من واقعن شوکه شده بودم که همچین نظری در موردم داشته. و با اینکه حتی توو دیت اول هاپو منو به یه رستوران بین المللیه پنج ستاره دعوت کرده بود، من داشتم از هیجان و ذوقم واسه اون دفعه ای که با مسا رفته بودم هانی-ه قیام می گفتم. انقد واقعن ادم تو قیفی نیستم اخه من، بعد با اینکه هیچ وخ من اینجوری برخورد نکردم. اما این چیزیه که از من گرفته و لابد چیزایی که به ادما می دیم اتفاقی نیست، واقعن بخشی از ماست که اونا از ما می گیرن...یه جوری جفتمون انگار عادت داریم به خرج کردنه راحت... به هرجایی که دلمون می خواد بریم ، هر رستورانی که دوست داریم بریم یا هرچی که می خوایم بخریم... و حالا؟ شرایطمون عوض شده...
البته ما الان مشکلمون این نیست، اما فک می کنم تو خونه موندن و کم دیدن همدیگه  باعث شده به یه مسائلی حساس بشه و گیر بده، هاپو وقتی دلش برام تنگ میشه یه جوره بدی بدخلق می شه و این روزا ما زیاد دلتنگیم هی، بس که کم همو میبینیم... سمی باعث شد فکرش رو کنم. وقتی از سرکار اومد خونه و باهام حرف زد...باید بشینم راه حل بسازم. 
تصمیم گرفتم مطمئن باشم به اینکه الان این رابطه رو می خوام و باید براش تلاش کنم... توو این شرایط اگه همین طوری شل و اروم برم جلو، رابطه م رو از دست می دم... می خوام تفریحات کم هزینه رو لیست کنم، تا وقتی شرایطمون اکی شه... سه شمبه ها سینما رفتن که نیم بهاست، قدم زدن صبا تو پارک که سمی گفت، بدمینتون زدن هم گزینه ی خوبیه، بستنی دستگاهی خوردن... 
کسی ایده ای داره که به لیستم اضافه کنم؟

با سمی حرف زدم، موقع خدافزی کردن می گه: افرین دخترم من برم یکم کارامو بکنم و تا وقتی برمی گردم خونه و باهات دوباره حرف می زنم کات نکن... و بم گفته این مسائل چیزی نیست که ادم بخاطرش رابطه رو تموم کنه...
دیشب یه تایم طولانی داشتم با حمید بحث می گردم و کام آن گایز من رابطه م رو بخاطر هیولا رو کات نمی کنم، چرا همچین فکری کردید؟ هوم؟ من اگه یه تایمی بخوام از هاپو دور شم فقط بخاطر اختلافاییه که باهم داشتیمه و نه ادم دیه... و من توو لحظه نمی دونم چطور می تونم اینهمه منطقی و ناامید بشم...
احساس می کنم انقد خودم مشکل و درگیری داشتم، انقققققد مسائل هست و نمی دونم چطور هندلش کنم که یه تنش کوچیک توو رابطه م هم منو دیوونه می کنه و تنها راه حل برام جدا شدنه... دیشب وختی هنو حرفامون بجایی نرسیده هاپو می گه اکی فردا باید بیدار شی بری باشگا، بیا بخوابیم... می دونم موقع های بحث که حل نشده باشه خیلی راحت نیست خوابیدن براش. گفتم توام می خوابی؟ گفته اره... گفتم اکی بحث کردیم، اما خب این به این معنی نیست که الان من طاقت ِ اذیت شدن و نخوابیدنت رو داشته باشم. اگه نمی تونی بخوابی منم بیدار می مونم. گفته نه می خوابم... ماچ شب بخیرو هم فرستادیم حتی
صبح پاشدم دیدم برام زده صبح بخه عزیزم... از زور سردرد و مسائل حل نشده و مشکلی که وااااقعن حتی نمی فهممش و از حمید بعیده یه جور گیجیم... از عزیزم ته صب بخیرش خنده م شده و فک کردم هاپو برعکس منه. فک می کنه ادم بحث می کنه دیه، ادمش رو که رها نمی کنه... من؟ انقد سردرگمم و نمی دونم واسه مسائلی که برام پیش اومده چه تصمیمی بگیرم که توانایی تنش اضافی رو ندارم. و اولین راه حل حذف کردنه برام... توو باشگا ست اخر تمرینام بود، دراز کشیده بودم و داشتم حرکتم رو می زدم، شد ٢٠ و دمبلا رو گذاشتم کنار. چشمامو بستم تا نفس بگیرم و ٢٠ تای دوم رو برم. یاد بحثا و حرفامون افتادم... یاد لحظه های خوبمون. انقد اعصابم خرده که اصن گریه نکردم اما چشمام درد داره... تمرینام تموم شده. لباسامو عوض کردم اومدم سمت خونه... تو راه داشتم فک می کردم که من با اینکه اگه ادمم رو رها کنم و یک ماه بعد دوباره نق-ه اینو می زنم که من بی عشق، بی دوست داشتن نمی تونم اما الان فقط می خوام تنها باشم. یه تایمی دور باشم از هاپو. احساس می کنم انرژی-ه یه دختر ٢٥ ساله رو واسه هندل کردن رابطه م ندارم. یه زن ٥٠ ساله نشسته اینجا، یه زن ٥٠ ساله ی صلح طلب که بنظرش رفتارای ادما، عادتای اخلاقیشون کارایی که می کنن رو تا اونجا که یه سری حدود و خط قرمزا رو رعایت می کنن و در ارتباط با ادم نزدیک رابطه ش مخالف عقایدش نباشه قابل احترام و قابل قبوله... من ادم گیری نیستم. توو هیچ رفتاری. و واقعن ادم دیوونه ای تو رابطه نیستم، نمی دونم... ادمی نیستم که به حریم یه ادم، به "خود" ه یه ادم بخوام گیر بدم و چرا بگم... من ادمم رو همون طوری قبول می کنم، اگه مثلن تو تابستون سختشه و گرما کلافه ش می کنه بهش نمی گم بریم بیرون. چون فک می کنم ساختار این ادم اینطوریه و اکی. من این ادم رو می پذیرم. و چیزایی هست که از نظر من اکیه توو رابطه اما چون پذیرفتم ادما فرق دارن، انتظار ندارم مطابق میل من رفتار کنن، مطابق میل من بره، بیاد، عشق بورزه... من به روشی که اون ادم بام رفتار می کنه و عشق می ورزه، به خوده اون ادم نگاه می کنم... و نه کاری به کارایی که بقیه ادما برا هم انجام می دن دارم و نه حتی به کارا و چیزایی که خودم واسه اون ادم انجام می دم... چه بدونم. احساس می کنم واقعن روحم زیادی پیره واسه رابطه داشتن. زیادی ادم ها رو همون چیزی که هستن می پذیره و هیچ مسئله ای بنظرش مشکلی نمیاد که بخواد اعتراض کنه...
امروز با اینکه خیلی خسته م اما به خودم گفتم: اگه سر مسائل اینچنینی بخوای رابطه رو رها کنی هیچ وخ نمی تونی رابطه دار باشی. وا نده... حداقل الان
نمی دونم، نمی دونم تا کی می تونم خودم رو کنترل کنم، حداقل به سمی قول دادم تا وقتی که برمی گرده خونه کاری نکنم...

فک می کنم با همه ی دوست داشتنایی که من و هاپو برای هم داریم، باید رها کنیم همو...

خونه عزیزجونیم.حالم خوب بود. اکچولی؟ خیلی خوب... از بعد شام دیشب که یه خورش قیمه ی غلیظ و چرب وبا سیب زمینی خلالی نازکا، از همون مدلا سرخ کرده ها که مخصوص کنار قیمه ست خورده بودیم و گفته بودم فردا ناهار یه سوپ ورمیشل شل و ول سبک باشه، که قبل ظهر حیاط رو که برگای درخت عناب و میوه های نرسیده و باد زده ی عناب کثیف کرده بود رو  شسته بودم، ناهار سبک خورده بودیم توو راهروی باریک و بلنده رو به حیاط خونه عزیزجون، خواب ظهر کرده بودم، ولو بودم همه ی تایم رو ، عصر شده بود. بزرگترین پیاله ی بستنی سنتی رو برداشته بودم برا خودم، قهوه ترک خاله جون رو با لجبازی تا ته ِ ته خورده بودم که هیچ لردی نمونه که خاله بگه چپه ش کن رو نعلبکیت تا فالتو بگیرم خاله...
همون موقع ها، همون موقع های ولوی حال ِ خوش دار یهو خاله گوشیشو داد بم، گفت این ویدئو رو دیدی؟ ... اخ... اخخخخ... همون ویدئوعه که دوماد به عروس اجازه داده شب عروسیش با عشق قبلیش که بش نرسیده برقصه... اخ، همون جا که چشماش پر می شه، همونجا که دیه نمی تونه خودش رو نگه داره و دستاشو حلقه می کنه دور گردن اقاهه. که انگار دیه نمی تونه و نمی خواد جلو اشکاشو بگیره... بعد؟ لعنتی. این ترکای استانبول ِ لعنتی... با این اهنگاشون. لعنتیا...اشکام واینمیسن. هی تموم میشدو هی پلی می کردم. اهنگ فرهات گوچر... بنی اف اِت قیزیم... بعد اشکام همینطور می ریزن اونجاهایی که می گه: بنی اف اِت...این اهنگای درد داره ترکی استانبولی ِ لعنتی
می دونی، بعضی دردا رو تا ادم با گوشتش، با خونش با قلبش تاچ نکرده باشه، نمی فمه...خوبتر که فک می کنم کلن دردا رو تا ادم نداشته باشه توو زندگیش، عمقش، دردش، زخمش، وسعتش رو حس نمی کنه انگار... هر دردی باشه، هر غمی باشه...
کسی که ادمی رو که عاشق بوده کنارش داره، بش رسیده، چه می فمه وختی که تو داری توو حال زندگیتو می کنی، عاشقیتو می کنی، غذا می خوری، لباس می پوشی، مشکلاتتو داری، اما؟ همییییشه ی همیشه ی دنیا یکی هست، تو تموم لحظه هات که می تونه نبودش رو به رخت بکشه...و هیچ وخ نمی تونی بذاریش کنار. و همیشه یه بغض-ه ته گلوعه، که فقط کافیه تکونش بدی. که اشکات لعنتیا دیه واینمیسن... تو زندگیتو می کنی و همیشه یه سایه هست تو زندگیت...که هی ازمون نپرسین اگه ادم قبلیت برگرده، اونو انتخاب می کنی؟ چیکار می کنی؟... و هیچ کس نمی تونه بفمه این نتونستن تو رو واسه کنار گذاشتن، واسه اینکه اگه گذاشتیش کنار و انتخابت رو کردی پس چه مرگته؟... نمی تونه بفمه چطو داری با ادمی که الان هست عاشقی می کنی، دوستش داری، می بوسیش، تو بغلش اروم می گیری و حتی فکر از دست دادنش هم برات سخته اما دلت برای ادم قبلیت تنگ می شه... هیچ کس نمی تونه بفمه که وختی هراسون از خواب ظهر پا میشم و توو خواب ظهرم دیدم که رابطه م با هاپوم رو از دست دادم، چطو توو خواب و بیداری و سنگینی و کرختیه خواب فقط دمبال گوشیم می گردمو شماره ی هاپو رو می گیرم و با شنیدن صداش گریه می کنم... که هرچی می گه چی شده، که فقط هق هق داشته باشم و خوشال باشم که صداش ماله منه هنوز... و وقتی تلفن رو قطع می کنم، سرمو کنم زیر پتومو باز گریه کنم، که اروم نشم... انقد حتی تصور نبودش سخت بوده برام... بعد؟ شب باشه، فردا باشه، هر تایم و هر کوفت دیگه ای باشه و من یه چیز ببینمو یاد هیولا بیفتم، که قلبم تکون بخوره حتی... هیچ کس این حسا رو نمی فمه. هیچ کس جز قبیله ی دخترا/ پسرایی مثه خودمون... مثه همون عروسی که شب عروسیش با اینکه زندگیش رو با یه ادم شروع کرده، عشق قبلش رو تو بغلش فشار می ده و تموم صورتش از اشک خیس میشه... این تضاد رو هرکسی نمی فمه، این تناقض رو...هیچ کس جز خودمون نمی تونه بفمه چه مرگمونه...

این روزا دو تا چیز برای خودم می خوام:

یک. خدایا منو ادمی قرار بده تا بتونم ادم ها رو به ارزوهاشون برسونم... نقشم تو زندگیه ادما جوری باشه که تو راه رسیدن به رویاشون، ارزوشون باشه... دلیل اخیش ها و لبخندهاشون باشم... کمکشون کنم واسه اون تیک سرخابیه کنار خواسته ها :)

دو. یه داستان کوتاهی بود که: یه روز استاده یه کلاس با بادکنک وارد کلاس میشه و به هر دانشجو یه بادکنک می ده. بعد اعلام می کنه که بادکنک های همو سعی کنید بترکونید و برنده کسیه که بادکنکش نترکه... همه شروع می کنن به ترکوندن بادکنک های همدیگه. در انتها دو نفر بادکنکاشون سالم باقی می مونه، استاد اعلام می کنه که این دو نفر برنده هستن اما من ازتون انتظار داشتم که هیچ کدومتون سعی در ترکوندن بادکنک دوستتون نکنید تا اونا هم برنده باشن. چون سالم بودن و برنده شدن دوستت منافاتی با برنده شدن تو نداره... این روزا برای خودم این نگرش رو می خوام که سعی کنم بادکنک بقیه رو نترکونم و در کنار هم برنده باشیم همه... واقعن به این باور رسیده باشم که برنده شدن ادم دیگه، ربطی به زندگیه من نداره ... سعی کنم کاری به بادکنک بقیه نداشته باشم