انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

* می گم هاپو می دونی این روزا چیکار می کنم؟ باشگا می رم( هروخ می خوام بگم باشگا یاد استندآپ کمدیه امیر مهدی ژوله میفتم که می گف بچه ها الان یا ارایشگان یا باشگا، زمان ما باشگا اینجوری نبود که، باشگا جایی بود که عروسی دایی مون رو می گرفتن :)) ) اشپزی می کنم، کتاب می خونم، فیلم و سریال تماشا می کنم( هاپو یه دسته بم فیلم داده و وسط سریال تکراری دیدنم مجبورم کرده روزی یه فیلم هم ببینم حتتتتمن :)) ) و با دوست پسرم تایم می گذرونم. خوبه نه؟
گفته تو بگو، خوبه؟
گفتم روزام هم طعم دارن، هم بوو هم عشق... خوبه لابد

* هوم اگه بعد از یه س****ک*****س خووب از پیش دوس پسرتون داشتید برمی گشتید، هوا خوب بود، همین جوری لبخند به لبتون بود، ٦ هزار تومن هم ته جیبتون بود و نمی دونستید باش چی بخرید؟
برید لاک سفید مارال بخرید. لاک سفید انقد خوب؟ داریم عاقا؟

** اون روز که پیش هاپو بودم داشتم با امیرعلی در مورد غذاهای مورد علاقه مون حرف می زدیم. گفتم امیر علی لازانیا دوست نداری؟ گفت لازانیا؟ عاااشقشم که... گفتم لازانیاهای مامانت رو دوست داری یا مامان جون رو؟ گفت مامان جون تالا برام لازانیا درست نکرده... گفتم جدی؟؟؟ وای لازانیاهای مامان جون واقعن خوشمزه س امیرعلی...
امروز هاپو زنگ زده، امیرعلی به مامی گفته که براش لازانیا درست کنه، امروز ناهار لازانیا داریم
گفتم هاپو خوشیه امروزتو که مدیونه منی، یکی طلبک :)) اما حالا هرچی هوس کردی تا امیرعلی هست بم بگو بهش بگم تا ملکه براتون درست کنه ... البته که قراره حق کمیسیونم وو بگیرم :)

*** فرفره رو وقتی تو کتابفروشی افق دیدم، فک کردم که چیزه خوبیه... هم از چوب بود جنسش، هم کار دست بود هم رنگش همون فیروزه ای بود که هاپو دوست داره...
وختی بش دادم نیدونستم چقد می تونه گزینه ی خوبی باشه واسه هاپو... دوس نداشتم فک کنه که هی دارم بش اسباب بازی کادو می دم... پیشش که بودم، همه ش فرفره دستش بود، گفت می دونی پرستو لامصب چوب خیلی حسش خوبه، دمت گرم اینو برام گرفتی. یه حسه نوستالژی-ه خوبی داره ... لبخندم شد، از اینکه انتخاب درستی داشتم. مهم نیست چیزی که دارم می خرم چقد کوچیک که با چه قیمتی باشه، لابد مهم اینه که چیز ِ "درست" باشه... و هاپو اتاق خلوت دوست داره، همه چیش رو توو کشوها می چینه، برعکس من که همه وسایلم معلومه، تو روی اتاقمه... اما هم جوجویی که بش دادم رو گذاشته جلو چشمش، هم مایک رو، شخصیت کارتونی مورد علاقه ش. هر دفعه هم میرم پیشش، می بینم مدل دستای مایک رو تغییر داده، حتی تگ روی عروسک رو هم جدا نکرده. می گم این کاغذاشو بنداز دور دیه... می گه اخه تو برام گرفتیش و اینکه رو کاغذه عکس سالیوان دوستش هست خب.... عاشق این مدل-ایه خاص خودشم که لوازم رو با مارک هاش یا جعبه ها و کارتن هاش نگه می داره...هر چند که خودم اصن ادم این مدلی نیستم

** نمی دونم چی شد وقتی پیشش بودم، دستش خورد رو شماره ی من رو گوشیش، بعد شماره م که گرفته شد، عکسی که اازم با شماره م سیو کرده بود رو دیدم...شماره ی من رو با عکسم سیو کرده گفته بود،روزای اول دیده بودم، همون عکسی که پروفایل واتز آپ-م بود، همون روزای اول اشنایی...من خودم؟ عکس ادما رو که روو کانتکتم هست رو عوض نمی کنم... اون روز دیدم عکسی که باش شماره رم رو سیو کرده، عوض کرده. هاپو حتی حواسش به عکسی از من که موقع شماره رم رو گرفتن نیگا می کنه، هست... گاهی از این توجه های ریزش که زیر اون لایه ی ضمخت و هاپوییش کشف می کنم، دلم غنج می زنه...

* یادم نیست از کیه، اما وقتی می رم پیشش دیه با خودم صبونه نمی برم. هر دفعه یه چیزی می ذاره رو میز واسه صبانه... یه چیزی انقد حالم رو خوب کرد امروز، ظرف شیرو گذاشت بیرون از یخچال، بعد یهو گفت عه تو صبا نمی تونی شیر بخوری، دلت پیچ می ره. یا ظرف پنیرو گذاشت رو میز، گفت از اون پنیرا که تو دوست داری گرفتما، می دونم پنیر لیقوان تبریز که سفت-ه و شوره دوست نداری... بهم گفت چند وقته باهمیم؟ ساعتمو نیگا کردم، دیدم تاریخ زده ١١ ام، گفتم ٥ روز دیه میشه ٨ ماه... پیش خودم فک کردم ٨ ماه گذاشته و خیلی اروم اروم یاد گرفته من چی دوست دارم... داره ظرفای صبونه رو می شوره، رفتم تو اتاق پیش امیرعلی، بچه ی خواهرش- نشستم داریم کارتون می بینیم. می گه من باب اسفنجیم، دایی حمید پاتریک-ه، دایی رضا اختاپوس... می گم عه دایی حمید اختاپوس تره که قدش بلنده، می گه نه دایی حمید پاتریک-ه، پاتریک خنگه... از خنده مرررردم، رفتم اشپزخونه می گم حمید امیرعلی می گه...می گه بلهههه شنیدم، وقتی بجای اینکه پیش من وایسی می ری با بچه صمیمی می شی و شیطنت می کنید همین میشه دیگه. از خنده مردیم جفتمون. داره ظرفا رو می شوره، از پشت می چسبم بهش، دستمو می ذارم رو سینه هاش، جمله ی همیشگیه دستاتو ادب بده رو بم می گه، منم مثه همیشه به حرفش توجه نمی کنم...یکی از چیزایی که در موردش دوست دارم، تمیزی زیاده مردونه شه، یه جوره خووووبی تمیز-ه... یه جوره خوبی همیشه بوی-ه خووبه خودش رو می ده، با اینکه سیگاری-ه، اما سیگاری نیست... دندوناشو مرتب در روز مسواک می زنه، یه عطر مخصوص واسه دستاش داره که بعد از سیگار به دستش می زنه، همیشه جلو پنجره اتاقش سیگار می کشه و توو ماشینش سیگار نمی کشه... بوی مونده ی سیگار هیچ وخ ازش نمیاد. همیشه یه بوی خوش-ه تلخیه که ازش می شنوم... همیشه، همیشه... کشوهاش مرتبه، کشوی ساعتا و ادکلناش جداس، کشوی خوراکیا و عودا و خوش بو کننده های اتاقش. کشوی روتختیاش، کشوی لباساش... و من عاشق اینم که حتی سیمای شارژرش مرتب و پخش و پلا نیست تو اتاقش... یه حس تمیزی، یه بوی تمیزی-ه خوبه همیشگی ای داره...
رفتم تو اتاقش، اومده توو اتاق. داره حرف می زنه. یه جوره خوبیه این لعنتی باهام. یه جوره محترمانه ای. داره بام حرف می زنه از همه چی، دمبلاشو اورده، حرکتامو دونه دونه از رو برنامه بم گفته که چطوری نحوه ی درست زدنه هرکدومشونه، بم گفته خودم برات مکملا و چیزایی که نیاز داری رو می خرم . و همینطور خیلی عادی داره حرف می زنه، نگاش می کنم و فک می کنم لعنتی نزدیک به ٢ هفته ست که باهم س****ک******س نداشتیم. بسه حرف زدن، بسه انقد جنتلمنانه معاشرت کردن بام، لت'ز فا****ک ... بغلش کردم، به دیروز، به پریروز، به این ادمی که دو تا ادمه خیلی متضاد توش زندگی می کنه نیگا می کنم، سرمو جوری می گردونم که گردنم جلوی لباش باشه. گردنم رو می بوسه... بهش می گم می دونی  تموم مدتی که احتمال اینکه بخوایم جدا شیم توو ذهنم بود، به چی فکر می کردم؟ تموم مدت نگران تو بودم... نگران این بودم که اگه با دختر دیه دوست شدی، اونم به اندازه ی من حواسش بهت هست؟ به اندازه ی من می دونه چیا اذیتت می کنه؟ می دونه حساسیتات چی ان؟ چه کارایی رو نباید انجام بده؟ حواسش هست که تو رو اذیت نکنه؟ خندیدم گفتم البته می دونم خودمم کم اذیتت نمی کنم اما نگران تو بودم، نگران اینکه دختر بعدی چطوری می خواد باهات باشه...
بوسم کرده، از همون بوسا که بعدش به س****ک*****س می رسی ...

صورتمو با صابون و اب گرم می شورم، یه حال خوبی داره شستن صورت با اب گرم و صابون... تو اینه قیافه ی خودم رو می بینم، بند سفید پیژامه م زده بیرون. یه پاپیون خوشگل می زنمش. شروع می کنم به مسواک کردن... فک می کنم پیژامه ها چقد حالمو خوب می کنن واقعن، حتی به اندازه ی مانتوها ... به سو*** تین اسفنجی سفیدی که زدم نیگا می کنم، سینه هام واقعن خوش فرمن توو این اسفنجی سفیدا... داشتم فک می کردم چطوری برام اکی بود خوابیدن با ادمای مختلف؟ نه که خوده س****ک****س الان برام عجیب باشه، الان برام سخته لخت شدن... یه حس جدیدیه که بلد نیستمش بگم. اون روز داشتیم با هاپو در مورد س****ک*****س صحبت می کردیم، بهش گفتم می دونی الان راحتم باهات، تو می دونی من کمرم پرز داره و کاملن بی مو نیستم، می دونی گاهی جوش می زنم و می دونی سینه هام خیلی بالا و سفت نیستن. گفته اوهوم، اینا تویی پرستو و من تو رو دوست دارم... 
تنها ماسکی که حوصله شو دارم هرشب برا صورتم استفاده کنم و انجامش می دم، یه لیمو ترش رو دو قاچ می کنم، نصفشو می مالم به صورتم، نصفشم می چکونم تو چایی سبزه اخر شبم که همیشه با برگ به لیمو همراهه... 
فردا باشگا دارم، هاپو گفته برو باشگاهتو. گفتم باشگا رو دوست دارم واقعن ، اما خب پیش تو اومدن رو بیشتر دوست دارم ... از اونجا که بیشتر حرکاتم با دمبله، و هاپو اعلام کرد دمبل یک کیلو و دو کیلو و تموم کیلوها رو توو خونه داره، فردا برم پیشش و تمرین فردام رو باهم انجام می دیم ...
الان؟ منتظرم چاییم سرد شه، نصف لیمو رو به صورتم زدم و داره می سوزه صورتم و با یه نصف ورقه آ٣ دارم خودمو باد می زنم واون اهنگ ابراهیم تاتلیس، اهنگ "انام" که امروز توو ماشین شنیده بودو گفت براش بریزم رو فلش، و یه سری اهنگای دیگه ابراهیم رو می ریزم و فک می کنم که هاپو همون کسی بود که دفعه ی دوم که دیدمش برام توو یه سی دی اهنگای فابیان رو رایت کرده بود، یاداوریه اینکارش لبخند میاره رو لبم ... که یکی هنوزم از اینکارا بلد بود، از این کارای قدیمی و رمنس :)

* یک. مرسی واسه ی همه ی همممه ی کامنت های خصوصیه خوبه شوکه کننده تون... مرسی واسه اینکه انقد نسبت بهم لطف دارید، انقد ... اصن نمی دونم واقعن چی بگم... فقط مرسی

** دیشب بعد از نوشتن حرفای اینجا، با هاپو همین جوری تکست معمولی دادیم. اما من داشت دردم میومد. می دونید من قهر بلد نیستم. از این مدلا که کلن حرف نزنیم، یه روز حرف نزنیم، ٢ هفته از هم خبر نداشته باشیم... اصن این مدلی نیستم. حتی توو همون بحث هم مثلن هاپو رو، همون هاپوم یا حمید جوون صدا می کنم، بلد نیستم بی رحم باشم. از خودم دفاع می کنم، اما بی رحم و کوبنده و بیشعور؟ نمی تونم باشم. با هاپو البته... بعد توو حرفاش چیزی نبودا، اما لحنش بغض دارم کرد. شب بخیرو که بش گفتم رومو کردم به دیوارو بغضم ترکید... صبح که پاشدم ساعت ٨:٣٠ بود، فک کردم انقد دوستش دارم که پاشم برم پیشش؟... برام تکست صبح بخیرو فرستاد، کوتاه، سرد... اذیته هاپوم. اینجور وختا اذیته. وختی با من بحث کرده، وقتی دلتنگمه منه بیشتر از من، اون اذیته... اما یه موجود قُد و کله خر میشه اینجور وختا به قول خودش... وقتی لحنش رو دیدم، حس کردم نباید بذارم انقد تو غصه بمونه، نباید بذارم انقققد خردشو اذیت کنه، انقد خودشو بخوره ... حوله م رو برداشتم، رفتم دوش گرفتم. زیر دوش فک می کرد از کی انقد برام عزیز شدی لعنتی؟ مسا می گه: هاپوها بخدا هاپو نیستن... هاپوی من بخدا هاپو نیست اما اخ از لحظه ای که جدی می شه. انگار هیچی تو اون لحظه براش مهم نی... رفتم اشپزخونه، تخم مرغ داریم که بذارم ابپز شه اما یکی دیشب سبد میوه رو خالی کرده، یه هلو مونده با شلیل و الو... فک می کنم میوه ی صبح ِ امروز باید سیب باشه که نداریمش. حاضر می شم، ابروهامو مرتب می کنم یه کم، یه کوچولو فرمژه و در حد یه شونه کردن مژه ها ریمل و رژ... فلاسک رو ابجوش می کنمو می رم سمت ماه بانو... نمی دونم این تایم شیرینی های تازه ش در اومده از فر یا نه و حتی نمی دونم باز هست یا نه... اما می رم اون سمتی... مغازه بازه و تارت گلابی های عزیزم رو داره می چینه. ازش سه برش می گم برام بذارن و بین خشکبارا، بین میوه های خشک استوایی، بین مسقطی های ترکیه ای و اجیل خام، فک می کنم چیپس میگو براش بهتر باشه... یه فرفره ی ابی فیروزه ای هم که دوست داشت براش خریدم و رفتم جلوی مجتمع. زنگ زدم که بیا پایین... صداش جدی بود. می دونستم که انتظار یه حال خوش رو نباید داشته باشم ازش... از دور که میاد خررررر یکی از اون کلاه های پوماش رو گذاشته سرش، تاحالا با کلاه ندیده بودمش. واقعن بهش میاد...نشسته پیشم، روش رو بوسیدم، صورتم رو نگه داشتم کنار صورتش... می گم دلم واقعن برات تنگ شده بود... تاحالا با یه ادمی که وقت بحث جلوش نه تنها دیوار ضخیم می کشه بلکه تا یک کیلومتریش فنس هم می کشه برخورد داشتید؟ هاپو همون ادمه... همون ادمه که فک می کنید همین الان فرار کنید برید چون این ادم نمی خواد بهتون راه بده، نمی خواد باهاتون حرف بزنه... می گه پرستو؟ می دونی هررررر کسی غیر از تو بود و اینکارو انجام داده بود من تاحالا پایین نیومده بودم؟ اگه زنگ می زد و می گفت بیا، من می گفتم نمیام، بیخود کردی اومدی من که نگفته بودم بیا. اما دلم نیومد با تو این رفتارو کنم... چشمام پره اشک میشه. می گه نه نه گریه نکن... می گم به چشمام نیگا نکن خب. چشماش اومده پایین. می گم دماغمم نیگا نکن، یه سوراخش بزرگه یکی کوچیک. وایسا رو لبام. خندیده گفته دیوونه... با چشمای اشک دار خندیدم... حرف نزده، یک ساعت نشستم پیشش و حرف نزده... گفته می دونی چیه؟ تو خیلی خوبی پرستو. جدی می گم. حتی می دونم بحث اون روزمسخره بود، حتی من روو این چیزا گیر ندارم، اون روز اکی نبودم، گیر دادنم به این موضوع...اما از اینکه انقد خوبی، انقد به فکرمی و حتی با اینکه می دونم حق باتوعه اما با همه ی اینا بعضی حرفا اذیتم می کنن... می گم می دونم... گفته من می فمم، پا میشی میای اینجا، تموم مدت که من مثه گه ام باهام مهربون حرف می زنی، تکست می دی، زنگ می زنی. می گم حمید اسم این رابطه ست، دردم میاد اما خب... می گه نمی خوام حرف بزنم چون نمی خوام ناراحتت کنم. گفتم اومدم اینجا حرف بزنی، حتی اگه من ناراحت شم، با پیش فرض اینکه الان بخوای قوربون صدقه م بری نیومدم پیشت... می گه باتو خیلی خوبم پرستو، از همون روز اول و حتی الان... انقد خوبم که پاشم الان بیام پایین. کاری که الان تا ٣٠ سالگی انجام ندادمش. با هرکسی که بودم و فک کردم می خواد ناراحت شه؟ اکی بشه. می خواد بره؟ اکی بره. اونم یه گهیه مثه بقیه... با تو از دلم نمیاد اما...
حرف زده برام، انقد بش گفتم که حتی اگه اشک دارمم کرد اکیه اما حرف بزن، که حرف زده...
حرفاش تموم شده، سرمو بردم گذاشتم رو شونه ش، گفتم با من یه چایی می خوری؟ گفته اوهوم... شیرینی گاز زدیم تو ماشین، چایی خوردیم و بش گفتم : حمید جوون رابطه لابد ینی همین، که باهم بحث داشته باشیم، اما بتونیم باهم تارت و چایی بخوریم، وسطش تو حتی عصبانی باشی و حتی من گریه م بگیره...
گفته چقد حال ادم خوب میشه وقتی حرف می زنه و چقد سخته حرف زدن و تو چطور می تونی اینکارو بکنی؟ که منو به حرف بیاری... خندیده، می گه منی که وقتی نشستم کلمه نداشتم، الان حرفام تموم نمیشه...
می گه چرا اینطوری نیگام می کنی؟ لیوان چاییمو گاز می گیرم می گم واسه اینکه دلم خواست ازت لب بگیرم و اینجا نمیشه...
خندیده...
جلوی در خونه ام، برام تکست زده: مرسی پرستو
و فک کردم دوستش دارم این ازم رو چون حداقل جاهایی که بی منطق، بداخلاق و هاپو میشه خودش می دونه که این مدلیه و حق رو به خودش نمی ده، اعتراف می کنه که بی منطق بوده و نباید به این موضوع گیر می داده، ادم حق به جانب و بیشعوری نیست... و فک می کنم دلیل اینکه انقد با هاپو بودناش، بی رحم شدناش، سخت به حرف اومدناش و و و می تونم خودم رو قانع کنم برا حرف زدن باهاش، برا کنارش بودن لابد همین اخلاقشه... همین اخلاقش که زبون نفهم و بیشعور نیست و کاری که تو داری می کنی رو میبینه و می فهمه...
ادما چند بار از این اتفاقای اینجوری می تونن رابطه شون رو زنده بیارن بیرون؟