انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

ستاره ی اخرم تویی، مسام 3>

* می گن اگه می خواین شخصیت واقعنی خودتون رو بشناسید، نگا کنید ببینید به ادما چه حسی می دید از خودشون... ینی مثلن رفتار و حرفای من درباره ی مثلن سمی چه جوریه و سمی از طرز برخورد من با خودش، چه حسی از خودش می گیره-  بیتر بلد نبودم منظورمو برسونم :)-

بعد؟ اینو که خوندم حس کردم من یه شخصیت بیشعوری باید داشته باشم و ادم گهی باید باشم، چون اصن فک نمی کنم به ادما نسبت به خودشون حس خوب بدم... چون اصن یادم نمیاد از یکی تعریف کرده باشم یا هی بش بگم که چقد خوبی و هی واوووو و اووووف برا کسی راه ننداختم... بعد؟ چه بد لابد که به ادما نمی تونم حس خوب از خودشون بدم :(



** هدیه بم زنگ زده، می گه پرستو این اقای میم خیلی اصرار کرد. بخدا منم بش گفتم که پرستو وقتی می گه"نه" ینی "نع"... نظرش اصن عوض نمی شه، ادمیم نیس که تو روزربایستی و اینا بمونه...

بعد؟ یه حس جالبی داشتم، که هدیه که با من زیاد تایم نمی گذرونه این اخلاق منو از کجا فمیده خب


*** اتفاق خوب امروز؟ این بود که دو تا از کوکی هایی که هاپو برام خریدو برداشتم، گذاشتم توو کیفم، بردم دادم به سمی... خوبیش کجاس؟ که من کسی رو دارم، دوست ِ خوب ِ دختری رو دارم که خوردنی هامو باش شِر کنم


**** زنگ زدم مسا که ببرمش اخرین ناهار مجردیشو بدم، توله رفته مرخصی... بعد؟ تاحالا عقد دوست صمیمیم نرفتم تالا.مسا تو این تایمی که باهم بودیم مثه دوس پسرم بود، ٥ شمبه های طلایی برام می ساخت، ناهارا برام کباب می خرید. هدیه ی ولنتاین و سالگرد دوستی و هدیه ی سال نویی و تولد و هدیه های ریز ریز برام می خرید... خرش می کردم بعد کباب، بام بستنی می خورد، بعد بستنی، شیرینی، چایی... مسا؟ یه دختره چشم مربانی بود که یه روز تو پارک دانشجو با یه بغل کاکتوس که برام اورده بود دیدمش و شد دوستم... مسا همون دوستی بود که با اومدنش فمیدم، اگه دوستا/ ادمایی هستن که اکی نیستن توو زندگیتون، رهاشون کنید بعدش ادمای بهتری میان... مسا دوست عزیزه بعد ِ میناهه بود برام... من و مسا عادت داریم خریدایی که می کنیم تا می رسیم خونه تق تق عکس می گیریم برا هم می فرستیم، عادت داریم مدل لباسا را باهم شِر کنیم، عادت داریم باهم غیبت کنیم و فک کنیم خودمون خیلی خوبیم :))...  مسا همون دختریه که لحظه به لحظه ی تموم ٢ سالی که مثه دیوونه ها عاشق هیولا بودمو بام بود... اون روز بم گفت: دوست داشتن تو کسی رو اذیت نمی کرد پرستو اما تو رو از توو اب کرده بود، خودتو داغون کرده بود... و تموم روزا اذیتش کردمو کنارم بود... اون روز که یکی از دخترای وبلاگ بش گفته بود ببینمت: بش گفتم حسودیم میشه اگه با اون اکی تر شی یا اگه واسه اونم مثه من کادوهای رنگی رنگی بخری... یا اصن کادوی اون قشنگتر از مال من باشه. 

از مسا عشق به شیرینی و سوت****ین  و شور*** ت  ست رو یاد گرفتم :))... 

من و مسا می دونیم فقط شونه های از این ور تا اون ور گفتن ینی چی. من و مسا می دونیم اسم یکی رو به زبون اوردن و چشما پُر شدن ینی چی...

اون روز که دستشو گرفتم رفتیم کیک یزدیاشو تو امامزاده صالح پخش کردم، گفتم اخیش... چه روزا که هی می گفت بریم امامزاده خاله جان، دلم گریه می خواد و بالاخره رفتیم اما... اما دخترم خوشال بود این دفعه

برا دیدنش فردا لحظه شماری می کنم، واسه اینکه توو اون کت و دامن خرش و اون چادر کم رنگ عروسش بغلش بگیرمو ببوسمش... که مواظب باشم این دفعه اشکام سر نخورن و واسه اولین بار از شادی...البته به خودش گفتم فقط بخاطر بستنی و کیک عقده که می خوام فردا برم اما خب دروغ چرا؟ واسه فردا دارم لحظه شماری می کنم...... اخخخخ کی بشه برم از اون خانوم هفت تیریه شیرینی بخرم، زنگ بزنم بگم مسا چایی بذار دارم میام خونه ت... اخ اخ....خال جان؟ ناخونامو رفتم ارایشگا گفتم خانوم یه طرح برق برقیه اکلیل دار بزن برام، ساده اینا نه، مجلسی باشم اخه عقد دوستمه :))... خب قوربونت برم دوستم که فردا عقدته و من از امروز نشستم دارم واسه شادیت گریه می کنم :*



* عاقا بلوز گل گلی و دامن جین ال سی وایکی کی بود؟ یکی اون روانویس سرخابیمو بیاره تیک دان-ش رو کنارش بزنم... خاله جان  امروز برام از استانبول خریدتشون :))... بعد با فیس تایم داشت باهام صحبت می کردو دونه دونه جلو گوشی گرفته که ببینمشون. مچکرم تکنولوژی... بعد خب می میرم تا خاله جان برن انتالیا بعد بیان تهران که :/ من بلوز و دامنم رو می خوام


** عاقا من لوسم؟ :|

مثل اینکه واقعن هستم... بعد اخه تنها کسی که بنظرش لوس نیستم هاپوعه. هی لابه لای حرفاش می گه  تو دختر لوسی نیستی، من اصصصصصن اعصاب دخترای لوس رو ندارم... بعد اکثر دخترا از جمله سمی بم کامنت می دن که لوسم

کی گفته لوس بودن بده؟ من الان لوسم. بدم؟ :)) به این خوبی ... والا


*** هومممم...  دقت کردم دیدم مرجع تقلیدم شده اینستا، حالا اینکه یه مطلبی خوندم، خودم قراره اجراش کنم، به هاپو هم گفتم و اوشون قول ١٠٠ روز رو نداد، اما گفت چیزای خوب رو که دید بم می گه... اها. چیه اون مطلب؟ می خوام ١٠٠ روز، دلیل خوشالی ِ یا اتفاق خوب اون روز رو ثبتش کنم... حالا یا بصورت عکس یا نت... هرکی دوست داشت باهام شِر کنه، هرکی هم نخواست شِر کنه، واسه خودش ریزتر شه توو روزاش. واسه خودش نگه داره دلیلاشو اما داشته باشه...واقعن مگه میشه یه روزی از زندگی ادم خالی از هر اتفاق و دلیل-ی برای شاد بودن ؟ بدون حس خوب و اتفاق خوب؟

نیدونم شایدم یه روزایی بقول هاپو واقعن اینجوری باشه، هیچی نداشته باشن، ما قراره امتحانش کنیم... از فردا، ١٠٠ روز... هوز این؟


**** می گم هاپو؟ میشه بهم بگی نقاط مشترک ما کجاست؟ که چی ما رو کنار هم نگه داشته؟ یه لحظه حس کردم نیاز دارم از تو بشنوم اون مشترکاتمون رو، یه لحظه حس کردم نیاز دارم مطمئن شم چیزی جز تنامون ما رو کنار هم نگه داشته گفته...گفتم بم می گی؟ گفته اره

گفته: نگاهمون و دیدمون به زندگی روزمره. به ادما... مدل لباس پوشیدنمون، میزان اهمیت دادنمون به اتفاقا، استایل فیلم دیدنمون... بعد؟ گفته راستش پرستو نمی دونم چرا الان چیزی به ذهنم نمی رسه... و به نظر من داشتن یا نداشتنشون مهم نیس، مهم نتیجه شه. که ما کنار همیم و همو دوست داریم...

فک کردم، مشترکاتی نداریم واقعن؟ که نه من به ذهنم می رسه که بخوام پشت هم نام ببرم نه هاپو؟ ... ناراحتم کرده این فمیدنه، این دونستنه... بم برخورده حتی. که نکنه همون تنه واقعن؟

سکوت کردیم... دارم فک می کنم... یه لحظه به این نتیجه می رسم که من و هاپو چیزای مشترک شاید داشته باشیم باهم، سلایق مشترک، دید مشترک اما... اما اون چیزی که منو هاپو رو کنار هم نگه داشته اینه که جفتمون حواسمون به خط قرمزای طرف مقابل هست، جفتمون واسه اون چیزایی که واسه هم مهمه، رعایت می کنیم برا همدیگه، حواسمون به حساسیت هم هست که پا نذاریم روش... نمی خوایم جای هم تصمیم بگیریم،درک می کنیم همدیگه رو... احترام داریم واسه هم، واسه حریمای شخصیمون... 

بعد هاپو، از همه مهمتر... ما می تونیم باهم حرف بزنیم.

حمید گفته: اوهوم، حق باتوعه پرستو... من خیلی نمی دونم چیه و چرا، دارم از بودنش لذت می برم...


* یکی از چیزایی که ذهنمو درگیر کرده اینه که: چقد حرفام، سلیقه م، انتخابام، دنیای شفاهیم و انتزاعیم شبیه دنیای واقعنیمه... ینی چی؟ ینی چقدر وقتی به یه چیزی تو کلمات، تو ذهنم می گم خووب، چقد عکسایی که نشون می دم-حالا لباس، فضای اتاق و ظرفاو...( عکس مال خودمم نه) و بهشون می گم خوب، عالی... چقد خود ِ من انتخاب هام شبیه اوناس...

چرا درگیریه ذهنیم شده؟ چون این روزا تفاوت زیاد میبینم... مثلن یکی از دخترایی که دنیاشو خودش شبیه هم بودن، سارا-س... و پانیذ... ینی همونقد فضای ذهنشون و دنیای واقعنیشون شبیه هم بود- این دو نفر الان تو ذهنمه از بچه ها-

اسمش برام قضاوت بقیه نیس، اسمش رو راست بودن با خودمه، که من حالا با خودم چن چندم... که اگه خیلی گپ هست بین اون چیزی که ازش حرف می زنم و احتمالن ایده ال ذهنمه با من ِ واقعی، این گپ-ه از کجاس؟ و خب اگه هست، چطور درستش کنم؟... اه. کاش میشد مثه یه سوم شخص مفرد، حالا یا جمع بشینمو خودمو از بیرون نیگا کنم. بفمم دارم چیکا میکنم... بعد بیام بشینم اون کمیا رو درست کنم، سعی کنم درست کنم...


** دیروز از میدون ولیعصر گفتم: اریاشهر؟... حوصله ی صف وایسادن تو اون صف اریاشهر کوچه بغلی رو نداشتم. یه اقای پیری جلوم نگه داشت. جلو نشستم... تا نشستم گفتم: کرایه تون چقد میشه عاقا؟ یادم رفته لود همیشه ٢ تومن می دادم یا ٢٥٠٠... گفت بذااااا برسونمت... شلوار طوسی خوش دوختی پاش بود با یه بلوز استین کوتاهه راه-راه که از چروکای روش معلوم بود از دیروزه تنشه. بلوز خوش اتویی نبود... گفت گرمته؟ گفتم اره بیرون گرمه... کولر خودشو روشن کرد، شیشه طرف خودش رو داد بالا، رادیو روشن بود، خانم مجری گفت: بیماری ملقب به ثروتمندان، شیشه ی طرف خودمو دادم بالا، داشتم معذب می شدم اما شیشه رو دادم بالا، عاقای راننده گفت نقرس...نمی دونم از کجا شروع شد حرفای عاقای راننده که به غذایی که دیروز تو اوشوم فشن خورده بود و ٩٠ تومن بالای غذا پول داده بودن که ١٠ تومنم نمی ارزیده، اها از گرمی هوا و اینکه ناهار اب دوغ خیار خورده. گفت ناهاری که خوردم ٢ تا اشکال داشت... معذب شده بودم، هی می ترسیدم لابه لای حرفاش از غذا و معایب اب دوغ خیار و غذای بی مزه ی اوشوم فشن و رستوران قدیمی که تو بهار جنوبی بود و ٨ تا تک تومن پول می دادن و چه کبابی می داد و چه خوراک گردنی، شروع کنه یه تیکه ی جن*****سی بندازه.... معذب شده بودم، حرف که می زد سرش رو سمت من برمی گردوند و من یه لبخند خشک شده ای که پوست صورتمو داشت زخمی می کرد با یه صورت رو به جلو بودم... لحن حرفاش اذیت کننده نبود، اما من؟ معذب بودم....نزدیک سر جلال بودیم، گفت لابد تعجب کردی که ازت کرایه نگرفتمو مسافر دیگه ای هم نزدم؟... راستش خانوم، از بس خونه تنها موندم خسته شدم. دوستم کریم خان بود، یه سری بش زدمو گفتم باز از الان برم خونه تنها می مونم که... گفتم یکی دو ساعتی دور بزنم تو خیابونا. یه دختر دارم که با من زندگی نمی کنه و تنها زندگی می کنه. خانومم فوت کرده... خسته می شم بابا جان از روزا. تموم نمی شن... از تنهایی خسته شدم، خدا هیچ کسو تنها نکنه... دوس پسر داری؟ گفتم بله. گفته باهم خوش بگذرونید، باهم حوصله کنید، همو تنها نذارید، نذارید حس تنهایی کنید. ماشینو نگه داشت که پیاده شم، گفت خونه م قیطریه ست، اومدم این سمت که تو رو برسونم. گفتم چقد تقدیمتون کنم جناب؟ اینجوری که خیلی بده... گفته اسمت چیه باباجان؟ گفتم پرستو. گفته پرستو جان یه چیز درشت بهت می گما، برو باباجان...بعد؟ معایب اب دوغ خیارم این بود که هم خوابش گرفته بعد خوردنش، هم اینکه الان گرسنشه... 

هیچ تیکه و حرف جن****سی هم نگفته بم. و فقط یه پیرمرد تنها، خیلی تنها ،بوده که واسه گذروندن روزش، ماشینشو برداشته و یه ادمیو سوار کرده تا به مقصد برسونه و از رستورانای قدیم بهش بگه و از بد بودن درد تنهایی ... و چقد دردناک بود این حجم تنهاییش و چقد وحشتناک حتی... و؟ من نمی دونم تو کشور من اینجوریه یا من اینجوریم یا همه جا، که چرا تا به مرد غریبه تو یه مکانی که خلوت بیشتری داره ترس حرفای جنسی هست و اینهمه معذب بودنه؟ و وقتی پیاده شدم فک کردم کاش یکی رو سوار می کردی بات حرف می زد.تو این گرونی اینهمه بنزین هدر دادی و راهتو دورتر کردی و کرایه هم نگرفتی لااقل یکی که بیشتر به دردت می خورد...یه کم که بیشتر فک کردم، به ذهنم رسید منم گزینه ی خیلی بدی نبودم، اون ادم بیشتر از اینکه دلش می خواست با کسی حرف بزنه، دلش می خواست خودش حرف بزنه و؟ تموم مدت من شنیده بودم حرفاشو... 


* دماغم رو هل می دم تو لباسش، می گم این کدوم بوت-ه؟ می گه اوووم، فک کنم دیروز از ورساچی مشکیه زدم، بویه اون مونده... چشمامو می بندم می گم: ورساچی مشکیه رو از ابیه بیشتر دوست دارم

می گم راستی عطرت رو واقعنی دوست داشتی؟

می گه اررررره، خیلیییی زیاد

می گم نگفتی دختره رفت پولمو ریخت دور؟

گفته نه اصصصصن... اتفاقن شد یکی از عطرای همیشگیم...

بعدم گفته: من می دونم به کی بگم برام عطر بخره


** بعد از ٢هفته داشتم هاپو رو می دیدم، با یه عصبانیت و انرژی فیلانی سوار ماشین شدم... و کلی تلفن و فیلان جواب دادم از وقتی کنارش نشستم. و حتی نتونستم لبخند بزنم... اون بیل بیلک لیوانی شکل توی ماشین رو داده دستم، گفته بوش کن. یه کم اروم می شی... مماخمو کردم توش، چشمامو بستم...یه حااااال خوشی داشته. گفتم یاس بود؟ گفته نع، بهارنارنج-ه...یه مشت بهارنارنج چیدم ریختم تووش...

بعد؟ انگار یه دفعه همه اون عصبانیتا پوووف شد رفت هوا... فک کردم هوممم، چه زود و بی حرف بلد بود عصبانیتمو پووووووف  کنه بره هوا...


*** رفته اب معدنی بخره برام، فیلم اتش بس رو هم خریده. بعد؟ گفته تو می بری یا من؟ گفتم خب معلومه، من... گفته نخیر. سنگ-کاغذ-قیچی می کنیم... اگه دو تا ادم بزرگ و با قد زرافه ای دیدید که وسط شهرک داشتن سنگ-کاغذ-قیچی می کردن، ما بودیم :)



**** من ادمیم که با دروغ اکی نیستم، تو شرایطی که حتی ممکنه خیلی سخت باشه راست گفتنه ، من راسته رو 

بم تکست داده: پرستو دو تا چیزو می خوام بت بگم، چون اصن دوست ندارم بهت دروغ بگم. واقعنیه واقعنی تا بخوادبگه دروغی که بم گفته چی بوده دلم هری ریخت... گفت:عصری که بم زنگ زدیو گفتی اهنگ رو گوش دادی؟... دانلود کرده بودمو گوشش کرده بودم، عصبانی بودم، لجم گرفته بود بت گفتم که نشنیدم...

بعد؟ بغضم شد. که ادمم بعد این تایم باهم بودنمون از دلش نمیاد بم دروغ بگه. که دروغی هم که گفته بوده، نشنیدن یه اهنگ بوده. که توو همین تایم فمیده منو، فمیده که من هیچ وخ هیچ چیزیو دروغش بش نگفتم. وختی چیزی پرسیده، نخواستم جواب بدم ،دروغ نگفتم بش، گفتم که نمی خوام جواب بدم. که قبلش بام که صحبت می کرد می گفت پرستو تو یه جوری ای ادم نمی تونه بت دروغ بگه... وختی دروغی که بم گفته بودو شنیدم، یه لحظه حس کردم چه خووب، چه داراییه ارزشمندیه برام... یه اجر درست. مرسی خب...دومیشم این بود که می خواست شب تو جاده باشه و چون می دونه تا نرسه من نمی خوابم، بم گفت که بهت گفتم اما قول بده که بخوابی... 

* همیشه از دخترایی که ارایششون خط چشم و ریمل و یه ذره رژگونه و labello عه البالوئه خوشم اومده... اکچولی از دخترایی که این ارایش بهشون میاد


** http://gagclip.com/2015/04/29/10-ugly-things-awful-men-do-to-their-partners/



*** http://gagclip.com/2015/04/30/10-ugly-things-awful-wives-do-to-their-husbands/


*** ستاره ی ٢ و ٣ رو بخونید. بدید پارتنرتون هم بخونه... گاهی ادم حواسش نی دیه. انجامش میشه... لابد وختی بخونیم، بیشتر دقت می کنیم که انجامشون ندیم. لابد وختی بخونن بیشتر دقت می کنن که انجام ندن... ایشالا



***** دوش گرفتم، با حوله حمام همینجوری دراز کشیدم دارم با هاپو حرف می زنم، خواستگارا تا نیم ساعت دیه می رسن. می گه حالم خوش نی. می گم بیخیال. مکث کردم، می گم دلم می خواد موهامو همینجوری خیس از بالا دم اسبی ببندم، هیچی ارایش نکنم، جین بپوشم توام تا ٥دیقه دیه بیای دمبالم. بریم یه وری... می گه: بیام دمبالت تا ٨:٤٠،٩ برت نمی گردونما... می گم برم نگردون...

سکوتم طولانی شده، می گه پرستو کجایی؟ می گم واقعن همینو می خوام. همینه همینه همینو...می گه می دونم



***** می گم هاپو؟ 

گفته جانم؟

گفتم: بیا ماری جوانا بگیریم، بکشیم باهم. گفتم تاحالا کشیدی؟

دلم می خواد بشینیم وسط تخت، اون حس دست به دست دادن سیگاری رو، اون حس پیچیدنشو، اون حس مزه کردن دود رو باهات دوست دارم...

گفته نه،  می خوای امتحان کنی؟

گفتم اگه تو باهام بکشی

گفته باهم امتحان می کنیم...



******گفتم دیونه دلم برات یه ذره شده

گفته چرا من سختمه که بخوام این حرفو بزنم؟

گفتم کدوم حرف؟ اینکه دلت برام تنگ شده یا چیز دیگه ای؟

گفته همییین حرف...