دلم هم خونه شدن می خواد بات... تو یکی از این خونه های امریکایی، از همین اتاقای کری براد شاو یا اون دختره تو فیلم افتر سان ست... همون که یه اشپزخونه ست و یه اتاق... که تخت رو می ذاری اون ته، روبه روی اپن اشپزخونه ت، بعد قد یه کاناپه و تی وی برات جا می مونه... از همین خونه ها. از همینا که صب که پا میشم برم سرکار واسه خودم، از استارباکس قهوه و با کرم خودمو بخرمو تو راه بخورم. از همین خانوم شاغلا که شومیز پوشیدن، اسلیم فیت بعد تا دکمه ی دوم، سومشون بازه و داره دلبری می کنه، با شلوار دیپلمات پاچه گشاد، بعد شومیز سفیدشون رو گذاشتن تو شلوارشون... از همینا که عصری میان خونه دو دیقه بعد دوست پسرشون می رسه بهشون، از همینا که می گن خب شام چی بپزیم؟ که بگه لوبیا پلو، بگه ماکارانی، اصن بگه فسنجون( بعله خودتون فیت کنید اون دختره ی استارباکس به دست صبح رو با دختری ای که می خواد لوبیاپلو بپزه :)) ) بعد بخوای غذا بپزیا، نفهمی چطور رسیدی به لباش، به پایین کشیدن شلوارکش... به تخت
...ساعت شده باشه٩، ساعت شده باشه ١٠ بعد مست و خندون گرسنه تون باشه. فک کنید الان واقعن دیه چی بخوریم شام؟ که ندونید و فک کنید که بریم بیرون، اولین چیز خوشمزه و هیجان انگیزی که دیدیم بپیچیم همونجا...
من زندگی اینجوری می خوام. همینجوری که خودم دستت رو بگیرم بریم تو یه خونه. که دلم رستوران رفتن اینجوری می خواد...
دلم زندگی کردن ٢٤ساعته می خواد بات. دلم زندگی شب می خواد بات... دلم می خواد دوس پسرم باشی و بام زندگی کنی...
هردفعه هاپو می گه خب بریم کجا؟ بریم فلان کافه؟ فلان رستوران؟ می گم نه هاپو، میام خونه پیشت...
می دونی حس می کنم اون سن دیت داشتن که باید باش بری رستوران، باید باش بری کافه، باید باش بری بیرون، دبیرستان بوده... اون تایمی که دیدنش معطوف میشده به اینجور جاها... همون تایمی که من توو زندگیم میس کردم... من کافه هامو تنهایی رفتم، رستورانامو تنهایی رفتم و الان؟ یه ادمی رو نمی خوام که منو ببره اینجور جاها... می خوام باش لحظه ها رو نفس بکشم، که برم باش رستوران و بعدش بتونم باش برگردم خونه ... زیر دوش باشه و درو باز کنم بگم بریم سینما؟ بگه اکی، فیلان فیلمو بریم ...
بیرون رفتن اینجوری می خوام، کنارهم بودن می خوام. بدون حاشیه. بدون اینکه بخوام به ازدواج فک کنم چون نمی دونم الان می خوام بات ازدواج کنم یا نه، بدون اینکه فک کنم یا باید بات ازدواج کنمو اینا رو باهات داشته باشم یا اینکه کلن بیخیال همه چی شم... چون هنو نمی دونم که شاید بترسم ازتو فرار کنم، که بهت هم گفتم هاپو... که تعجب می کنم چرا نمی ترسم ازتو فرار نمی کنم؟ که حرف نزدی بام، سفت بغلم کردی فقد...
که هنوز هم اخر شب هات، هرچقدم خسته باشی مال منه، اما من ادم پرحرفی نیستم. من ادم این نیستم که یه عالمه چیز برا تعریف کردن داشته باشم. چون من کلن دختره یه عالمه حسم تا یه عالمه حرف... که ما توو تکست چیزی واسه تعریف نداریم، و وقتی میبینیم همو تازه می تونیم تعریف کنیم. تازه می تونی بگی تووهمی چون فلان شده و فلان شده و ... و من وختی ببینمت می تونم بگم چقد حرص خوردم از فلان اتفاق... دیشب می گی ساکتی پرستو؟ می گم هاپو اخه توو دلم حست می کنم، واسه اینکه بخوام بت نزدیک شم، واسه اینکه بخوام این حس رو داشته باشم که باهام اکی ای، که بم توجه داری بخوام بات هی حرف بزنم اینجوری نیس... بعد؟ خوب باید کنارت باشم، که سرمو تکیه بدم به شونه ی تو فیلم ببینیم باهم، که تو سرت توو گوشیت باشه و من تو کتاب، که یه لحظه سرمو بالا می کنم ببینم هستی، ببینی هستم برات... چه بدونم...