انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

* دارم فک می کنم ادم باید موهاش بلند باشه و عجب گهی خوردم موهامو کوتا کردم... هرچند که هروخ هاپو منو میبینه می گه: شبیه خانومای کلاسیک شدی... اون روز هی بش می گم هاپو موی بلند بم میاد یا کوتاه؟ خب فک کنم دفعه ی صدمه که دارم ازش می پرسم، هردفعه هم با حوصله بمجواب می ده که جفتش و تغییر خووبی کرده و من دوست دارم موهای اینجوریتو...می گه پرستو؟ می گم هوم؟ می گه لطفن بیشتر از اینکه انقد بفکر این باشی که بت موی کوتاه میاد یا بلند، بیشتر نگران این باش که کلن مو بت بیشتر میاد یا کچلی؟... بچه جون موهات ایییینهمه داره می ریزه هیچ کاری واسشون نمی کنه، هرررر دفعه هم بت می گم abc پلاس بگیر بخور، انگار نه انگار، تو یادم بنداز من خودم برم برات بگیرم اصن. نه خودت می گیری نه به من میگی...بعد؟ راس می گه خب. حالا کچلی بم میاد یا مو؟ :))

** من ادم تنوع طلبی نیستم، ینی دوس ندارم هی لوازم خونه م رو عوض کنم، هی پرده عوض کنم، هی دکور خونه رو عوض کنم، حتی هی خوده خونه م رو عوض کنم... من ادم انس گرفتنم... دلم یک چیز خووووب می خواد و تا مدت ها و تا وقتی که اون چیز خووب خراب شه، دوس دارم ازش استفاده کنم... و هیچ وخ چیزی که همون وقتی که روش تایم گذاشتم و انتخابش کردم و بنظرم خوووب بوده بعدش دلم رو نمی زنه... من ممکنه چیزای زیادی رو دوس داشته باشم، مثلن همون پرده ها یا استایل های مختلف چیدمان اما این به این معنا نیست که دلم بخواد هی عوضشون کنم، دلم می خواد همه رو باهم داشته باشم یا هرکدوم رو اگه دارم تا وقتی اکیه و قابل استفاده ازش استفاده کنم... من از لوازم خسته نمی شم، و وقتی می خوام یه چیز رو عوض کنم، وقتیه که خراب شده و دیگه کار نمی کنه نه اینکه الزامن اُلدفشن شده باشه... حالا؟ اگه چیزی باشه که از همون ابتدای امر ازش خوشم نیاد، خوشم نمیاد دیگه ازش... و جوره خیلی بدی روو مخمه. باش نمی تونم کنار بیام و همه ش توو ذهنمه که در اولین فرصت عوضش کنم...
و فک می کنم واقعن یه طرز فکر اکی و طبیعیه این مدل بودنم... حالا؟ کابینتای خونمون بطرز فجیعی بنظرم زشتن و بطرز فجیعی روو اعصابمن...و بنظرم زشت ترین کابینت دنیا رو خونه ی ما داره... 
خب؟ مامان هم مثه منه. با این تفاوت که حالا چیز زشت مثل من رو اعصابش نیس. مامان استاد کنار اومدن و دم نزدنه، استاد کوتاه اومدن... یکی از فوبیاهای من همینه اصن. مثل مامان شدن. که هی بگذرم، که هی کوتاه بیام. که هی صدام در نیاد... بعد؟ با این اخلاق من و مامان که هی دلمون نمی خواد تند تند لوازممون رو عوض کنیم ، اهل این نیستیم که امروز یه چیزی بخریم فردا بندازیمش دور و فیلان،بنظرم الان حق طبیعیمون که بخوایم کابینتای خونه عوض شه... 
و وای، و وای که هر چیزی بحث طولانی داره با بابا... 
چه بدونم بابا، روانی شدم از دست یه سری چیزا دیگه...

* دلم یه شلوار کرم رنگ می خواد... از این شلوار کرم خوبای بنتون... از اینا که راسته ی تنگن، بعد دو تا پیله داره بالای کمرش... اخ

** هی خودمو می برم تو خلوت، درو می بندم. می گم پرستو تو دختر حسودی ای؟ بعد بم جواب می ده بخدا نه. بعدتر بش می گم اخه پس چراااااا همه چیز بنظرم خیلی معمولی و حتی بد-ه ؟ می گم از حسودی داری اینجوری کامنت می دی؟ می گه بزن به چاک بابا، اصن بنظرم نمیان که بخوام حسودیشم کنم. فقط واقعن خوب نیست بنظرم. واقعن قشنگ نیست. واقعن معمولیه رو به پایین-ه... بعدترتر؟ از این به بعد می خوام خفه شم، دیگه نظرمو در مورد یه چیز یه کسکی به ادم دیه نظرمو نگم. چون میبینم که همه ش کامنتم یه چیزیه که من خوشم نمیاد یا بنظرم خوب نیست یا بد-ه :| ، بعد یه تایمی هم هست یه چیزی بنظرم خوبه ها. اون موقع هم کامنت دادم که چه قد خووبه. و وقتی بنظرم "خوبه" ینی خیلی خووبه... اما خب اینجور شبیه ادمای حسود میام دیه، والا بخدا... سمی جلوی توام خفه شم، یا تو واقفی به این مدلکی بودن من؟ واقفی که از حسودیه نی، از واقعن خوش نیومدنه ست؟


*** وای من عاشق این دیزاین استیج دیور هستم. پارسال که معرکه بود... یه عاااالمه ارکیده ی سفید با اون مغزیه بنفش-طورشون... کل دیوارا... فکرشو کن، همممه ی دیوارای فضات یه جور خفنی گل پوش باشن... بعد اسم اون اقایی که کار گل اراییش رو انجام داده یادم نی، جز غولاست اقاهه... امسالم دوس داشتم زیااااد

**** نشسته رو تخت. رژلبم رو بعد ٣ بار زدن و پاک کردن بالاخره تونستم اکی بزنم... گفته پرستو منو نیگا. شالم رو سر کردم، روبه روش وایسادم. یه جور کلافه ایم. این روزا هاپوی ریش پشمی صداش می کنم. خودمم بش می گم که انکارد نکنه، بس که ضعف می کنم این روزا واسه تیغ تیغیاش... یکی از عادتام اینه که وقتی پیششم، دستم رو می کشم روی صورتش... صورتش رو ناز می کنم... اون روز گریه می کردم تو بغلش، هق هق حتی. که هرررر چقد لبمو گاز می گرفتم، گریه ها باز می ریختن پایین. ٢-٣ هفته شده بود که پیشم نبود. بش گفته بودم که گاهی حتی همین دست کشیدن ساده ی رو صورتت رو هم ممکنه یه شرایطی که دست من و تو نیست، ازم بگیره... 
به صورتش نیگا می کنم، یه لحظه جدی می شه،می گه پرستو، من ٣٠ سالمه دیگه
نیگاش میکنمو کلافگیمو، عصبی بودنمو قورت می دم. فک می کنم راس می گه،٣٠ سالشه... فکرتر می کنم که ٣٠ سال خیلیه ها....

* از کیکای مورد علاقه م، کیک بروانی-ه... اخ. کیک بروانی-ه داغ با بستنی کره- گردو


** من عاااشق میوه های تابستونیم، البته میوه های تابستونی کال... شلیل کال، هلو کال، الو قطره ای کال، زرد الو کال ... و وااااای پادشاهشون الو خاکی-ه... دلم الو خاکی ِ سفت-ه سفت با نمک می خواد... اخ همه ی این میوه های کال هم با نمک دیه

*** من باید چن تا خونه داشته باشم خب. یه خونه که توش پرده های محمل سبز داشته باشم یا فیروزه ای یا سورمه ای حتی... یه خونه اما پرده هاش اسپرت و گل گلی باشه. یه خونه تور باشه پرده هاش... بعد؟ رنگ دیوارا چی؟ من عاشق اتاق خواب فیروزه ایم. بعد طوسی، قرمز چی میشه؟ یا نارنجی؟؟... بعد؟ اون مبل-ا که توو وَنِسا دیدمو کلاسیسم بودن، بعد درسته خیلی استایل ویکتورین دارن و اینا اما با اون پرده مخملا؟ واوووو... بعد؟ دلم مبلای سفید هم می خواد خب، با مثلن یه هاست-ه فسفری. یا چه بدونم زرد قناری.... و؟ من مطمئنم یه خونه م رو لوستر کریستال رنگی می کنم. لوستر کریستال مشکی یا بنفش مثلن، با چند تا تاش بنفش یا مشکی-ه دیه توو خونه... مثلن؟ مثلن دو تا کوسن یا شمع یا یه ظرف کریستال همون رنگی...
یه رنگ خونه، یه سبک و استایل منو ارضا نمی کنه که...
من مادام بواری ام، می دونم...

**** دلم چلوکباب می خواد. چنجه می خواد دلم... کوبیده هم می خواد... تو رستورانای قدیمی... چه بدونم رفتاری ِ شاپور، یا نایب هفت تیر. همون که تو کوچه موچه س. رستوران قدیمی می خوام... همون رستورانا که کباب خوب بت می دن. که اهل ادا و گارسون و کراوات و موسیقی زنده نیستن... ماه رمضون تموم شه، هاپو دستمو بگیره ببرتم کبابی خب :/...

لابد مشکل از اونجا شروع شد که به اعتیاد داشتن به مواد و  خانوم بازی و بی پولی و فقر و الکلی بودن و طلاق گرفتن و پدر، مادر از دست دادن و کوفت و زهرمار بش "مشکل اونجوری" داشتن میگن اما به جنگ روانی-ه هر روز و هر روزه داشتن، فقط لیبل این رو می زنن که: فقط یه کم خسته ای، اینا که چیزی نیست...تو داری سخت می گیری

دلم هم خونه شدن می خواد بات... تو یکی از این خونه های امریکایی، از همین اتاقای کری براد شاو یا اون دختره تو فیلم افتر سان ست... همون که یه اشپزخونه ست و یه اتاق... که تخت رو می ذاری اون ته، روبه روی اپن اشپزخونه ت، بعد قد یه کاناپه و تی وی برات جا می مونه... از همین خونه ها. از همینا که صب که پا میشم برم سرکار واسه خودم، از استارباکس قهوه و با کرم خودمو بخرمو تو راه بخورم. از همین خانوم شاغلا که شومیز پوشیدن، اسلیم فیت بعد تا دکمه ی دوم، سومشون بازه و داره دلبری می کنه، با شلوار دیپلمات پاچه گشاد، بعد شومیز سفیدشون رو گذاشتن تو شلوارشون... از همینا که عصری میان خونه دو دیقه بعد دوست پسرشون می رسه بهشون، از همینا که می گن خب شام چی بپزیم؟ که بگه لوبیا پلو، بگه ماکارانی، اصن بگه فسنجون( بعله خودتون فیت کنید اون دختره ی استارباکس به دست صبح رو با دختری ای که می خواد لوبیاپلو بپزه :)) ) بعد بخوای غذا بپزیا، نفهمی چطور رسیدی به لباش، به پایین کشیدن شلوارکش... به تخت
...ساعت شده باشه٩، ساعت شده باشه ١٠ بعد مست و خندون گرسنه تون باشه. فک کنید الان واقعن دیه چی بخوریم شام؟ که ندونید و فک کنید که بریم بیرون، اولین چیز خوشمزه و هیجان انگیزی که دیدیم بپیچیم همونجا... 
من زندگی اینجوری می خوام. همینجوری که خودم دستت رو بگیرم بریم تو یه خونه. که دلم رستوران رفتن اینجوری می خواد... 
دلم زندگی کردن ٢٤ساعته می خواد بات. دلم زندگی شب می خواد بات... دلم می خواد دوس پسرم باشی و بام زندگی کنی... 
هردفعه هاپو می گه خب بریم کجا؟ بریم فلان کافه؟ فلان رستوران؟ می گم نه هاپو، میام خونه پیشت...
می دونی حس می کنم اون سن دیت داشتن که باید باش بری رستوران، باید باش بری کافه، باید باش بری بیرون، دبیرستان بوده... اون تایمی که دیدنش معطوف میشده به اینجور جاها... همون تایمی که من توو زندگیم میس کردم... من کافه هامو تنهایی رفتم، رستورانامو تنهایی رفتم و الان؟ یه ادمی رو نمی خوام که منو ببره اینجور جاها... می خوام باش لحظه ها رو نفس بکشم، که برم باش رستوران و بعدش بتونم باش برگردم خونه ... زیر دوش باشه و درو باز کنم بگم بریم سینما؟ بگه اکی، فیلان فیلمو بریم ...
بیرون رفتن اینجوری می خوام، کنارهم بودن می خوام. بدون حاشیه. بدون اینکه بخوام به ازدواج فک کنم چون نمی دونم الان می خوام بات ازدواج کنم یا نه، بدون اینکه فک کنم یا باید بات ازدواج کنمو اینا رو باهات داشته باشم یا اینکه کلن بیخیال همه چی شم... چون هنو نمی دونم که شاید بترسم ازتو فرار کنم، که بهت هم گفتم هاپو... که تعجب می کنم چرا نمی ترسم ازتو فرار نمی کنم؟ که حرف نزدی بام، سفت بغلم کردی فقد...
که هنوز هم اخر شب هات، هرچقدم خسته باشی مال منه، اما من ادم پرحرفی نیستم. من ادم این نیستم که یه عالمه چیز برا تعریف کردن  داشته باشم. چون من کلن دختره یه عالمه حسم تا یه عالمه حرف... که ما توو تکست چیزی واسه تعریف نداریم، و وقتی میبینیم همو تازه می تونیم تعریف کنیم. تازه می تونی بگی تووهمی چون فلان شده و فلان شده و ... و من وختی ببینمت می تونم بگم چقد حرص خوردم از فلان اتفاق... دیشب می گی ساکتی پرستو؟ می گم هاپو اخه توو دلم حست می کنم، واسه اینکه بخوام بت نزدیک شم، واسه اینکه بخوام این حس رو داشته باشم که باهام اکی ای، که بم توجه داری بخوام بات هی حرف بزنم اینجوری نیس... بعد؟ خوب باید کنارت باشم، که سرمو تکیه بدم به شونه ی تو فیلم ببینیم باهم، که تو سرت توو گوشیت باشه و من تو کتاب، که یه لحظه سرمو بالا می کنم ببینم هستی، ببینی هستم برات... چه بدونم...