انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

* let it be از Beatles رو بشنوید


** یه حسه جدیده، من دیگه مومن به روزه نیستم... خیلی برام فرق نمی کنه روزه بگیرم، روزه نگیرم... چرا؟

هاپو راست می گه، ماه رمضونم مثل عید "بو" داره... هنوزم واسه من بو داره، اما اون مسر بودنه رو دیگه ندارم. اون حسی که سالای پیش، پیش تر، پیش ترتر موقع پریودیم دعا دعا می کردم که این ماه پریود نشم و حتی گریه م می گرفت وختایی که پریود میشدمو نمی تونستم روزه بگیرم... حتی یه جوره باور نکردنی یک سال ماه رمضونس پریود نشدم... الان؟ اون پرستو مرده، اون حسش دیگه نیست... نمی گم شده مخالف روزه و فیلان، خیلی دیگه بندش نیست...

چه بدونم، شایدم خسته است... شایدم تو جوی زندگی کرده که ادماش روزه شون غذا نشد، یه لاخ موهاشون معلوم نشد اما ریدن به روزای نوجونیش... 

همیشه گفتم، می گم هم. خدا رو دوست داشتن اتفاقن توو لحظه های سخت معنی پیدا می کنه، وختی هیچی درست پیش نمی ره. اون وختی که همه چی اکیه که همه عاشق خدای گوگولی مگولی-ه مهربونشونن... 

چه بدونم

اما هیچ کدوم از اونا دلیل نمیشه که اون مصر بودنم بره، چم شده؟؟

مصر با کدوم ص/س کوفتی نوشته میشد حالا این وسط؟

دل پیچه ی گه کوفتی ای دارم، بین ساعت دیدنا و لاک دیدنا دیواااانه شدم... بس که هی عکس ساعتای سواچ رو دیدم، لاکای زویا رو دیدم، روانی شدم دیه... چرا همه چیه کوفتی انقد گرونه؟ جدی چرا؟ چرا صدامون در نمیاد اخه؟ مثلن با دوستت می ری یه کافه، تو راه برگشت از یه شالم خوشت میاد، می خریش. ته روز میبینی اوه ١٠٠ تومن رفته... بعد هی فک می کنم من زیاد خرج می کنم؟ چه بدونم...

خوابم نمیاد، ١ ساعت دیه هم واسه سحر باید بیدار شم، در حالیکه هنو نمی دونم می خوام فردا روزه بگیرم یا نه... 

امروز یه چیزی فهمیدم، یه چیز واقعنی... لابه لای برنامه ی ماه عسل. لابه لای قصه ی ادماش... واقعن هرچقد یه چیز رو ادم عاشقانه دوست داشته باشه، کم نمیاره در برابر سختیش...

شعار نیست این واسه م، این واقعیته... منی اینو می گه همیشه خودخواه بوده و خودش مهمتر بوده همیشه ... 

اینهمه حرف زدم، نفهمیدمم چی شد که روزه گرفتن انقد برام بی معنا شده... 

نمی دونم. به تموم لحظه هایی که دم افطار اشک ریختم فک می کنم، به تموم روزه بودنها و صاف بودنه دلم. که واقعن هی بهش می گم عاقا، خدا" ما بد نیستیم، بلد نیستیم" فقط. به تموم مومن بودنهای همه ی اون روزهام، به اینکه بعد همه ی اون روزها، همه ی التماس ها و گریه ها و خواهشها و گه زدنهام، بعد از همه ی اشتباههام، هنوز هم "هیچی" ندارم... هیچی توو دستم نیست

بی انصاف هرچقد خراب کرده بودم، هرچقد کله خری کرده بودم اما همیشه دوستت داشتم... بلد نبودم، بلد نبودم...

مثل اون پدری شدی، که پدری بلد نیست. که فقط پول دراورده تو زندگیشو داده بچه هاش و غر زده سرشون حتی واسه پوله. که هی منت پوله رو می دی به بچه هاتو به وخ همینم ازشون نگیری. همون پدری که مهربونی بلد نیست، بغل بلد نیست، شوخی بلد نیست با بچه هاش کنه. حتی بلد نیست سر سفره با ارامش و لبخند و بدون نصیحت و بگو مگو با بچه هاش غذا بخوره... شدی همین باباهه عاقای خدا... خسته نیسی خودت؟


**** 

١- هاپو ازم سوال کرده که تولد ملکه س، هدیه چی بگیرم؟ گفتم یا کفش بگیر براش، اسکچر... چون ملکه اهل بیرون رفتن و پیاده رویه و اگه یه کفش خوب نداره براش یه اسکچر بخر. یا براش ساعت بگیر. سواچ لدفن... بام روو ساعت به توافق رسیده. رفتیم و یه ساعت سفید سواچ- یکی از ساعاتای مورد علاقه ی من و هاپو، سفید بودنه و سواچ بودنه س-انتخاب کردیم... هاپو اهل مشورت کردن با اقای رضاس. زنگ زده دیتیل ساعت رو داده گفته اکیه بگیرم برا مامی؟ اقای رضا گفته: پرستو پیشته، اگه می گه اکیه، بگیر


٢- چند دیقه بعد اقای رضا زنگ زده به هاپو  که بالاتر از نمایندگی سواچ برو شیلا. هاپو گفته: خب تو چی می خوری بگیرم؟ اقای رضا با یه لحن بلندی گفته من که هیچی، تو و پرستو برید هات داگ بخورید... بعد؟ خنده م گرفته. هاپو گفته خعله خب اقا. بعد گفته پرستو من مگه خسیسم که حالا رضا زنگ زده می گه با پرستو ناهار بخور؟ واقعن از خنده مردم، گفتم نع عزیزم... گفته البته رضا از جهت خسیسی نمی گه، یاداوری کرده فیلان جا شیلا داره، برید هات داگ بخورید... یکی از چیزایی که من دوست داشتم این بود که انقد تیست کرده باشم که بدونم فیلان غذا رو توو فیلان رستوران باید خورد...استیک می خوای بخوری برو میزبان تو میدون کاج، پاستا؟ فقط ژوانی و سنسو.. می خوای جوجه با استخوان بخوری؟ برو حاتم...پیتزا برو میخوش. می خوای شیشلیک بخوری؟ برو شاندیز جردن. هات داگ؟ شیلا..می خوای چلو گوشت بخوری؟ نگرد تو تهران، فقط برادران کریم تو مشهد و و و...

بعد هاپو هم همینه، اقای رضا برادر بزرگ هاپو هم همینه... 

اها یه چی دیه می خواستم بگم، باز این غذاهای دیوونه باعث شدن بزنم صحرای کربلا


٣-هر دفعه که پیش هاپو ام اگه ماشین نداشته باشم خودش منو میرسونه خونه... اون روز خیلی صادقانه گفت پرستو تنبلیم میاد برسونمت، بیخشید... گفتم اکیه خره. گفت برات اژانس می گیرم. که خودم گفتم نه دوست دارم پیاده برم. سر خیابون ١ ساعت وایساده بودم و همه ی تاکسیا و ون هایی که مسیری که من می خواستم برمو کاملن پر بودن، زنگ زدم هاپو که من فیلان جام. لدفن برام اژانس بفرست اینجا، خسته شدم... گفت اخه تا بیاد اونجا و پیدات کنه که کلی طول میکشه، وایسا الان می پوشم میام خودم دمبالت... که گفتم پس یه چند دیقه دیه وایسا اگه این ونه هم اومد و پر بود، زنگت میزنم که بیای دمبالم...

هاپو برام تعریف کرد بعد تلفن ِ من اقای رضا کلی بش بد و بیراه گفته که واسه چی پرستو رو نرسوندی؟... که اصن خجالت نکشیدی این دختر بت زنگ زدو گفت که من یه ساعته وایسادم منتظر تاکسی و بلاه بلاه بلاه


٤-اون سری که داشتن از شمال برمی گشتن، رودبار پیاده شدن واسه خرید. مامان هاپو بش گفته: خب تو خرید نداری مگه؟ واسه پرستو چی می خری؟


٥-برا ولنتاین. مامان هاپو گفته بود بیار ببینم هدیه چی گرفتی؟ و بعد دیدن هدیه ها از هاپو پرسیده بود خب تو چی هدیه خریدی واسه پرستو؟ که هاپو گفته بود هیچی، ٢شاخه رز. خوده پرستو می دونه من سختم بوده که برم مغازه و به بهونه ی ولنتاین هدیه بخرم... و باز مامانش کلی بدو بیراه گفته بود بش که ینی چی که بدم میاد و هدیه ی ولنتاین به پرستو ندادی



اینا رو گفتم-که حتی شاید تو وبلاگ قبلیم یه سریاشو نوشته بودم ، یادم نمیاد-  که بگم، که خانواده چقد مهمن تو تربیت یک ادم. که واقعن هاپو تو رعایت کردن اینجور چیزا خودش ادم واقعنه واقعنه واقعن اکیه ایه. ینی تو هزینه کردن ها و احترام گذاشتن ها. حواسش بودن ها واسه توجه کردن و سوغاتی اوردن و و و و که خودش خیلی حواسش هست. که منی که انققققد خجالت می کشم و واقعن سختمه وختی گرسنمه به کسی بگم که گرسنمه یا تشنمه یا کوفتمه بریم چیزی بخوریم، هاپو انقد اکی رفتار کرده که انگار مثلن مسا-س یا سمی-ه برام... و انقد خودش پیشاپیش پیشنهاد می ده که اصن به پیشنهاد من نمی رسه... یا وختی هاپو با اقای رضا می خواد مشورت کنه، اقای رضا میگه دخترت پیشته، نظر اونو بگیر. در حالیکه من می بینم حساسیتاشون رو توو انتخاب و خرید کردن. که من باشم می گم اکی عکسش رو بگیر برام واتس آپ کن ببینم چطوریه؟ ... هییییچ دیکتاتوری ای وجود نداره تو رفتاراشون. هیچ حس نادیده گرفتن خانومی که کنار پسرشونه ولو دوست دخترش باشه... و با همه ی رعایت کردنای خوده هاپو باز خانواده ش بهش هی گوشزد می کنن، درحالیکه هاپو یه پسره ٢٠ ساله نیس. درحالیکه هاپو یک عالمه دوست دختر داشته و اولین بارش واسه برخورد با یه دختر نیس...اما همچنان یاداوری میشه توو خونه شون  که اکی پرستو دوست دخترته اما عوضی بازی در نیاریا باش. که حواست بش باشه. که اون دختره توعه... بعد؟ واقعن من موضوع "تربیت" خیلی خیلی معتقدم. به اون فضایی که ادمها توش بزرگ شدن. به اون رفتارهایی که دیدن بین اعضای خانوادشون. به اینکه نگاه ِ ادم ها هیچ ربطی به تحصیل و کوفت و فیلان نداره، خانواده عاقا. خانواده...و ارزش "زن" توو خانواده. برای من خیلییی مهمه که چطور نگاه می کنن و بنظر من، اگه می خواین بدونین یه اقا چطور با دختر خودش، با خانوما رفتار خواهد کرد، ببینید بابای اون پسر چطور با خانومش رفتار می کنه... و ببینید خوده عاقا چطور با مامانش رفتار می کنه...

تمام.

* موقع غذا خوردن، هاپو مثه یه مامان می مونه واسم. از هرجای غذاش که دلم بخواد یا جای خوب غذاها رو من برمی دارم. اضافه ی غذامو هرچقدم بد و قرو قاطی خورده باشم، می خوره. در حالیکه مثل بقیه ی پسرا نیس، ینی یکسری وسواس های تمیزی خودش رو داره و مثلن مثه خیلی از پسرا که اکیه براشون از دهنا دوستاشون بخورن مثلن، اینجوری نیس اصن... اما؟ موقع غذا خوردن مامان ِ منه :)


** خب عاشق اون بوی میوه ای-ه کرم پودرم شدم... ینی مچکرم بورژوا که انقد خوش ذائقه ای. که می دونی پوست ادم بوی هلو و سیب و طالبی بده چقد هیجان انگیزه... 


*** هاپو بم می گه: ببین پرستو تو ذاتن ادم شاخی هستی. نمی گم با من داری شاخ-طور رفتار می کنی. اما ذاتت اینطوریه...من می فمم که وختی با من داری حرف می زنی چقققد حرفاتو از فیلتر رد می کنی، چقد تو لحظه هایی که اون ادمی که غرور و بی تفاوتیش به دوست داشتنش می چربه، با من چقد یواش-ه... 

لبمو گاز گرفتم گفتم ببین حمید، من تموم روزای قبل از تو، هیچ وخ "رابطه" رو تجربه نکرده بودم اما هر روزی که بیدار میشدم از اینکه دوست داشتن نیست تو زندگیم خسته بودم، مثل کسی که طعمش رو چشیده، شبیه یه کولی که هر روز و هر روز دمبال یه گم شده بودم، دمبال دوست داشتن و انگار هیچی نداشتم وقتی دوست داشتن رو نداشتم...این روزا هیچ کاری نمی کنم غیر دوست داشتن تو... اینا رو گفتم که بدونی چقد دوست داشتن برام مهمه، چقد سختمه بدون این حس زندگی برام و هیچی هم ندارم انگار. اما حمید من می دونم" دوست داشتن همه چیز نیست"... و می تونم چشمم رو ببندم روش...اما هاپو این روزا با تو اینجوری نیستم...


 و من همه ی این روزها دارم سعیم رو می کنم. و حداقل برام حسه خوبیه که حمید باهمه هاپو بودناش، داره سعی منو میبینه.... من دارم یاد می گیریم کنار کسی بودن توو رابطه ینی چی. یاد می گیرم که همیشه خندیدن نیس و وختی اختلاف نظر پیش میاد، مهم نیس. مهم اونه که چطور مشکله حل شه. . یاد می گیرم که اینجوری نیس که تا تقی به توقی بخوره، بگی من از فیلان چیز خوشم نیومد و خدافز.... که دارم یاد می گیرم که لحظاتی که بحثی هست، به راه حل فک کنم... من خیلیییی چیزا بلد نیستم، خیلی چیزا... 

هاپو داره سعی می کنه که بم بفمونه پرستو ادما باهم بحث می کنن، باهم اختلاف نظر دارن و هر اختلاف نظر و بحثی یه اتفاق غیرقابل حل نیست. گاهی بعد از یک روز مشکلا حل میشن و گاهی لازمه چند روز در موردش صحبت بشه و بحث بشه تا موضوع حل شه... بحث کردن به معنای اینکه وای تموم شد دیگه، ما به درد هم نمی خوریم یا ما مشکل غیر قابل حل داریم که تنها چیزی که حلش می کنه جدایی-ه نیس... و شاید وختی داریم بحث می کنیم گاهی یادم بره دوست داشتنت رو اما این به این معنا نیست توو اون لحظه ها دوستت ندارم یا دوست داشتنم کم میشه

پرستو گاهی خنده س و گاهی بحث... این یه رابطه س

و من؟ سر کوچکترین حرفی که شبیه اختلاف نظره خودم رو می بازم. چرا؟ چون از بحث خیلی خسته ام و حتی مدیریت رفتاری درست رو هم بلد نیستم توو این تایم... 


***** چرا فک می کنم همه ی اینایی که دارم می گمو قبلن هم گفتم ... البته لابد مهم نی، چون دارم این حرفا رو برا خودم میزنم.و هرچند بار که بخوام میتونم واسه خودم بگمش...

عمو خسرو برام تعریف می کرد که:

یه پسره زندانی بوده، حکم اعدامش قرار بوده فردا اجرا شه. مامانش میومده ملاقاتش. روزای قبل اجرای حکمش به مامانشمی گه: من می خوام فردا فرار کنم از زندان، توام دیگه نیا ملاقاتم و نیا اینجا خبری ازم بگیر. تا اینکه وقتی اوضاع اروم شد خودم میام بت سر میزنم

مامانه می ره و فرداش پسره رو اعدام می کنن... مامانه ١٢ سال هر روز منتظر بوده تا پسرش بهش سر بزنه ولی میبینه خبری نشد و بالاخره می ره زندان، ببینه پسرش چی شده اخه... وقتی پرس و جو می کنه میبینه پسرش همون موقع اعدام شده، از دلش نیومده که مامانش بدونه واسه همین بش گفته که قراره فرار کنه


چی شد اینو برامون تعریف کرد؟ علی یه ویدئو گذاشته بود از یه محکومه به اعدام، بعد پسره پای دار می گفت اقا بذارید برم مادرمو ببینم، فقط مادرمو ببینم، خودم میام اصن طنابو می اندازم گردنم. تو رو خدا فقط مامانمو ببینم... 


اخ... مامان-ها


** توی هلند تو خیابوناشون، یه حفاظای شیشه ای گذاشتن که توش یه شاخه گل رز-ه، روشم نوشته:

In the case of love at first sight break the glass

مثه همون محفظه هایی که کپسول اتشنشانی رو توش گذاشتن...

فک کن، تو خیابون برات گل گذاشتن که اگه از کسی خوشت اومد، بهش گل بدی... هوم. چه شهری لابد


* gap یه لباس زنونه داره، یه پیرهن؟/ بلوز؟ از این مردونه ها که زنونه س، شومیز ینی... بعد اسم کارش رو که دیدم مرررردم، دلم خواست داشته باشمش...اسمش: boy friend shirt بود...خرررررر. از اینا که یقه مردونه س بعد تا باالا دکمه می خوره. راس می گه خو...بخاطر اسمش خر شدم داشته باشمش. چرا بر نداشتمش؟؟؟ :/




** خیلی وختا شده در مورد یه چیز کامنت بدم، مامان بگه: انقد که تو اینجوری می گی، اخر برات برعکسش میشه... اینو مامان من تنها نمی گه، اینو از خیلی از ادما شنیدم... من؟ همیشه اتفاقن هر چیزیو که گفتم، با جزئیات حتی، عین همون برام اتفاق افتاده... عین همون برام ساخته شده، پیش اومده

اون روز به مامان گفتم: می دونی چیه مامان؟ بنظرم اون چیزی که خودت می دونی چیه و می خوایش، تو ذهنت می سازی اتفاقن همون اتفاق می افته... اونایی که می بینی واسه شون برعکس میشه، واسه اینه که ادمایی هستن که نمی دونن خودشون چی می خوان، تو ذهنشون خواسته شون رو نساختن، به بقیه نیگا می کنن و فقط انتقاد می کنن. نمی گن " من اینو می خوام"، می گن" وا چرا این اینجوریه، من نمی ذارم واسه من اینجوری باشه" یا " مگه فلان چیزم اینجوری میشه" بلاه بلاه... ادمای ایراد بگیری هستن، ادمایی هستن که به بقیه نیگا می کنن و هی ایراداشونو می گیرن بعد مطمئنن واسه خودشون اون ایراد اتفاق نمی افته و من؟ مطمئنم واسه دسته ی دوم بقول مامان و همه قدیما" برعکس همون چیزی که خیلی هی می گفتی و بدت می یاد، سرت میاد"


*** اون روز داریم حرف می زنیم،جمعه بود... می گه ناهار چی دارید؟ می گم مروری بر هفته :( بعد دوس ندارم دیه امروز اینا رو بخورم... برای ناهار رفته بوده از مسلم غذا خریده بوده. می گه می خوای یه پرس برات بذارم کنار بیای ببری؟ اصن پایه ام خودم برات بیارم اما می دونم که نمی تونی بیای ازم بگیری که...


دیشب داریم حرف می زنیم، می گه فردا برات نون سنگگ می خرم برات افطارت ، میارم برات.فقط بیا جلو در ازم بگیر

می گم هاپو بابا خونه س خو، نمی تونم بیام ازت نون بگیرم... بعد بگم این نون رو برام کی اورده اخه؟


بعضی چیزا حتمن نباید برام انجام بدن، حتمن نباید مثلن غذاهه یا نون به دستم رسیده باشه، همین که بدونم دوستم، پارتنرم دلش خواسته یه جوری بم حال بده، حالم رو خوش کنه، خواسته واسم کاری انجام بده، همین نیتش، همین مرا بس