انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

* یکی از چیزایی که ذهنمو درگیر کرده اینه که: چقد حرفام، سلیقه م، انتخابام، دنیای شفاهیم و انتزاعیم شبیه دنیای واقعنیمه... ینی چی؟ ینی چقدر وقتی به یه چیزی تو کلمات، تو ذهنم می گم خووب، چقد عکسایی که نشون می دم-حالا لباس، فضای اتاق و ظرفاو...( عکس مال خودمم نه) و بهشون می گم خوب، عالی... چقد خود ِ من انتخاب هام شبیه اوناس...

چرا درگیریه ذهنیم شده؟ چون این روزا تفاوت زیاد میبینم... مثلن یکی از دخترایی که دنیاشو خودش شبیه هم بودن، سارا-س... و پانیذ... ینی همونقد فضای ذهنشون و دنیای واقعنیشون شبیه هم بود- این دو نفر الان تو ذهنمه از بچه ها-

اسمش برام قضاوت بقیه نیس، اسمش رو راست بودن با خودمه، که من حالا با خودم چن چندم... که اگه خیلی گپ هست بین اون چیزی که ازش حرف می زنم و احتمالن ایده ال ذهنمه با من ِ واقعی، این گپ-ه از کجاس؟ و خب اگه هست، چطور درستش کنم؟... اه. کاش میشد مثه یه سوم شخص مفرد، حالا یا جمع بشینمو خودمو از بیرون نیگا کنم. بفمم دارم چیکا میکنم... بعد بیام بشینم اون کمیا رو درست کنم، سعی کنم درست کنم...


** دیروز از میدون ولیعصر گفتم: اریاشهر؟... حوصله ی صف وایسادن تو اون صف اریاشهر کوچه بغلی رو نداشتم. یه اقای پیری جلوم نگه داشت. جلو نشستم... تا نشستم گفتم: کرایه تون چقد میشه عاقا؟ یادم رفته لود همیشه ٢ تومن می دادم یا ٢٥٠٠... گفت بذااااا برسونمت... شلوار طوسی خوش دوختی پاش بود با یه بلوز استین کوتاهه راه-راه که از چروکای روش معلوم بود از دیروزه تنشه. بلوز خوش اتویی نبود... گفت گرمته؟ گفتم اره بیرون گرمه... کولر خودشو روشن کرد، شیشه طرف خودش رو داد بالا، رادیو روشن بود، خانم مجری گفت: بیماری ملقب به ثروتمندان، شیشه ی طرف خودمو دادم بالا، داشتم معذب می شدم اما شیشه رو دادم بالا، عاقای راننده گفت نقرس...نمی دونم از کجا شروع شد حرفای عاقای راننده که به غذایی که دیروز تو اوشوم فشن خورده بود و ٩٠ تومن بالای غذا پول داده بودن که ١٠ تومنم نمی ارزیده، اها از گرمی هوا و اینکه ناهار اب دوغ خیار خورده. گفت ناهاری که خوردم ٢ تا اشکال داشت... معذب شده بودم، هی می ترسیدم لابه لای حرفاش از غذا و معایب اب دوغ خیار و غذای بی مزه ی اوشوم فشن و رستوران قدیمی که تو بهار جنوبی بود و ٨ تا تک تومن پول می دادن و چه کبابی می داد و چه خوراک گردنی، شروع کنه یه تیکه ی جن*****سی بندازه.... معذب شده بودم، حرف که می زد سرش رو سمت من برمی گردوند و من یه لبخند خشک شده ای که پوست صورتمو داشت زخمی می کرد با یه صورت رو به جلو بودم... لحن حرفاش اذیت کننده نبود، اما من؟ معذب بودم....نزدیک سر جلال بودیم، گفت لابد تعجب کردی که ازت کرایه نگرفتمو مسافر دیگه ای هم نزدم؟... راستش خانوم، از بس خونه تنها موندم خسته شدم. دوستم کریم خان بود، یه سری بش زدمو گفتم باز از الان برم خونه تنها می مونم که... گفتم یکی دو ساعتی دور بزنم تو خیابونا. یه دختر دارم که با من زندگی نمی کنه و تنها زندگی می کنه. خانومم فوت کرده... خسته می شم بابا جان از روزا. تموم نمی شن... از تنهایی خسته شدم، خدا هیچ کسو تنها نکنه... دوس پسر داری؟ گفتم بله. گفته باهم خوش بگذرونید، باهم حوصله کنید، همو تنها نذارید، نذارید حس تنهایی کنید. ماشینو نگه داشت که پیاده شم، گفت خونه م قیطریه ست، اومدم این سمت که تو رو برسونم. گفتم چقد تقدیمتون کنم جناب؟ اینجوری که خیلی بده... گفته اسمت چیه باباجان؟ گفتم پرستو. گفته پرستو جان یه چیز درشت بهت می گما، برو باباجان...بعد؟ معایب اب دوغ خیارم این بود که هم خوابش گرفته بعد خوردنش، هم اینکه الان گرسنشه... 

هیچ تیکه و حرف جن****سی هم نگفته بم. و فقط یه پیرمرد تنها، خیلی تنها ،بوده که واسه گذروندن روزش، ماشینشو برداشته و یه ادمیو سوار کرده تا به مقصد برسونه و از رستورانای قدیم بهش بگه و از بد بودن درد تنهایی ... و چقد دردناک بود این حجم تنهاییش و چقد وحشتناک حتی... و؟ من نمی دونم تو کشور من اینجوریه یا من اینجوریم یا همه جا، که چرا تا به مرد غریبه تو یه مکانی که خلوت بیشتری داره ترس حرفای جنسی هست و اینهمه معذب بودنه؟ و وقتی پیاده شدم فک کردم کاش یکی رو سوار می کردی بات حرف می زد.تو این گرونی اینهمه بنزین هدر دادی و راهتو دورتر کردی و کرایه هم نگرفتی لااقل یکی که بیشتر به دردت می خورد...یه کم که بیشتر فک کردم، به ذهنم رسید منم گزینه ی خیلی بدی نبودم، اون ادم بیشتر از اینکه دلش می خواست با کسی حرف بزنه، دلش می خواست خودش حرف بزنه و؟ تموم مدت من شنیده بودم حرفاشو... 


نظرات 4 + ارسال نظر
سارا سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 00:02 http://http:

عه چه جالب این موضوع خیلی دغدغه ی ذهنی منم هس.بعد دقیقا همیشه دوس دارم خودمو از بیرون ببینم.
ببین خیلی این اقا پیرا خوبن به نظرم

خب یه جا که من تفاوت خیلی فاحشی دیدم، خیلی برام مهم شد که من خودم چه جوریم حالا؟...
این عاقا پیرا؟ خوبن و طفلکی... مثلن سارا افتاب زد تو چشمم، تا اومدم عینکمو از بالا سرم بزنم به چشمم، سریع سایه بون جلوم رو اورد پایین کفت بیا باباجان... یه جوره ترحم انگیزی بت محبت می کرد و باباجان می گفت... یه جوری که یکیو نیاز داره که اگه اون بش توجه نمی کنه یا دوستش نداره یا بلاه بلاه، فقط باشه... همه چیز رو این خودش می ذاره

memol یکشنبه 17 خرداد 1394 ساعت 19:48 http://ona7.blogfa.com

عزیززززززززززززم...خونه ی نوت پر از خاطرات خوب و اتفاقای قشنگ :**********

مچکررررر :))

Paniz یکشنبه 17 خرداد 1394 ساعت 19:18

اواا من... اسممو دیدم ذوق کردم اصن

هاهاهاااا... دخترک صورتیه پرررر انرژی واقعنی من :)

ندا یکشنبه 17 خرداد 1394 ساعت 19:13 http://n-o-7-1.blogsky.com/

چه خوب که پیدات کردم.. منم اینجا می نویسم ازین به بعد..

:)
عه مرسی برای ادرس جدید خب

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.