انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

* گاهی یک موضوعی رو من تجربه کردم، یک اتفاقی رو. بعد؟ درد دار بوده. انقد درد دار که همه ذهنم رو تحت تاثیر خودش قرار داده... وختی می بینم که یه دوستم، یکی از نزدیکام که برام مهمه تو اون شرایط قرار گرفته،  ذهنم درد می گیره... دست خودم نیس، انقد اون ادم برام عزیزه که دردم میاد از این شرایطی که توشه، شایدم نفهمه ها خودش درد داری موضوع رو اما چون این شرایطو تجربه کردم یه جور دیوانه واری رفتار می کنم، هی سعی می کنم ازش فاصله بگیرم، هی شروع می کنم نقد کردن و کلن دیه همه چیز برام تحت شعاع قرار می گیره. 

بعد من  ناراحت بودنم، درد اومدنم از شرایط ادمم رو جور دیگه ای عنوان می کنم... جور دیوانه واری ازش دور میشم و هی و هی شروع می کنم شرایط-ش رو گفتن. بعد؟ الان اومدم نشستم اینجا، گریمه. خسته ام از دور شدنه و هی و هی گفتن. کاش میشد بغلش کنم و ببرمش بذارمش یه جای امن برگردم... کاش خسته نشه از شرایطش، کاش خوشالیش کش بیاد، کاش ٥سال دیه،١٠ سال دیه یه لحظه به چیزایی که قبول کرده نیگا نکنه و بگه: من کوشم پس؟... نگه: نمی تونم دیه... نمی تونم بیشتر از این به دوش بکشم

چه بدونم، شایدم شرایط اون ادم با من فرق می کنه، شایدم اون به خستگی من نرسید. خوبه که بس کنم انقد حس تلخ و نگاه ِ بد اومدنمو از کسی که عزیزم رو تو این شرایط قرار داده... که انقد گیر ندم به موضوع های اینطوری که همه ی دورش بنظرم اصن قشنگ نیان، که واسه همه چیز یه شونه ی بالا انداخته ی بی تفاوته اصنم قشنگ نیست هیچ چیزش، نداشته باشم دیه

چه بدونم، چه بدونم... 


* یکی از چیزایی که من و هاپو داریم و بش پوئن مثبت می دم اینه که فاصله ی خونه هامون رو هم میشه پیاده رفت-خیلی نزدیک نیست ولی میشه- و ١٥ مین بیشتربا ماشین راه نیس...

یکی از روزای سرد زمستون بود، صبش قرار بود برم خونه هاپواینا، گفتم که ماشین ندارم امروز و می خواست بیاد دمبالم که گفتم  می خوام یه کم پیاده روی کنم و پیاده میام خونتون... تو مسیر وختی رسیدم روی اون پل-ه که ماشین گذره یه حس خوبی داشت. عرق کرده بودم، خنکی می رفت توو تنم و منه عاشق ارتفاع روی پل وایساده بودمو اتوبان پایینی رو نیگا می کردم که ماشین می گذشت... اون حس کتونی و بلوز سرخابی یقه هفت ساده سادهه ی تام تیلور-ه حس خیلی خووبی بم می داد... 

از سر شهرک یه دسته شب بو براش خریدمو خودمو رسوندم بغلش


** اون روز برا صبانه مون توت فرنگی خریده بودم، یه جا هست تاکسیا وایمیسن، صبا که دلم می خواد زودتر برسم بغل هاپو حوصله م نمیگیره منتظر شم تاکسی پُر شه همین مسیر ١٥ دیقه ای رو دربست می گیرم... تو تاکسی دیدم توت فرنگیا خیلی زیاده، یه مقدارشو ریختم توو پلاستیک دادم به عاقاهه ی تاکسی. گفتم صبحتون رو با توت فرنگی شروع کنید، باشه که روزتون خوب پیش بره... امروز؟ دربست گرفتم، خوده عاقاههتو مسیر چپ و راست رو قبل اینکه من بگم می گفت. جلو ورودی مجتمع نگه داشت و گفت: یه بار من شما رو چند وقت پیش اوردم اینجا خانوم توت فرنگی... لبخندم شده، یادم رفته بود که این همون عاقاییه که بش توت فرنگی داده بودمه :)


*** هاپو می گه: پرستو می دونی دلم برا چی تنگ شده؟ 

دلم واسه لحظه ای که در ورودی رو باز می کنم برات، بعد از بغل و روبوسی ، من درو بستم و تو رد شدی،پشتت به من و جلوتر وایسادی... واسه اون موقعی که از پشت بغلت می کنمو بوت می کنم ... دلم برا این تنگ شده



**** روزی که ازدواج کنم، هیچ وخ از خواسته های ضمن عقدم، حق طلاق رو نخواهم خواست... چون خودم رو می شناسم، می دونم تقی به توقی بخوره شناسنامه مو می زنم بغلم می رم دادگاه واسه طلاق... بس که کوچکترین اختلاف نظرا بنظرم غیرقابل حل میان، بس که می ترسم از کوتاه اومدن و همیشه ادم تو سری خوره بمونم... 

شاید اینم یاد گرفتم، شاید...

ولی هیچ وخ حق طلاق رو نمی گیرم


***** من ادم صدقه دادن نبودم، اما از وختی با هاپوئم، روزایی که یادم بمونه براش صدقه می دم که مشکلا از روزش برن کنارو و خودش از بلاها حفظ شه... من نمی دونم چقد اینجوریه، چقد درسته این باور...اما دلم می خواد درست باشه، دلم می خواد این قدرتو داشته باشه

لحظه ای هم که صدقه می دم زیر لب زمزمه می کنم: صدقه چشمات

* وای این اهنگ "هیس...معلومه کجای؟" ... 


** داشتم فک می کردم عه، چه خوب که دلیل خوشالیه این روزام فقد خوراکیا نبوده


*** من یه ادمیم که ذهنم همه ش می جووره... هی به یه سری رفتار ادم مقابلش گیر می ده، هی فک می کنه فک می کنه که چرا این رفتارو داشته؟ من ادم ساده گذشتن از کنار رفتار ادما نیستم، پارتنرم مخصوصن... انقدی فک می کردم باید رابطه نداشته باشم اصن. بس که هی فک می کردم خب؟ چرا این رفتارو نکرد؟ خب چرا این حرفو زد؟ چرا اینکارو نکرد؟ و اینو نکرد و نگفت ینی دلش بام نیس؟ ینی نمی خواد باهم باشیم؟ ینی این حرف زدنام ، ینی این مدلکی بودنم خسته ش کرده؟ و بلاه بلاه بلاه... یا اینکه این رفتارو نکرد ینی ادم خسیسیه؟ این حرکتو زد ینی نشون دهنده ی ادم گیریه؟ ادم تعصبیه؟ بس که ادم مریض دیدم، بس که ادمایی دیدم که فکر نمی کنن، ادمایی که جای اینکه بخوان رفیق باشن برا هم دمبال سلطه گری-ن، دمبال بکن، نکن... هی خودمو از هاپو می کشم کنار که ببینم نکنه دارم بش اوانس می دم؟ تا یه حدی ادما توو رابطه به خواسته های هم احترام می ذارن و چیزی رو کنار می ذارن ولی تا حدی... هی فک می کنم نکنه زیادی به چیزایی که براش اهمیت داره دارم توجه بخرج میدمو از منیت خودم می زنم... من با هاپو توو رابطه مون، هاپو همون کارایی که از من انتظار داره انجام ندم، خودش هم همون کارو در مقابل برای من انجام نمیده.... هاپو؟ با دوستی که پسر باشه اکیه، اما اینکه بخوای هر هفته یا حتی ماهی یک دفعه همو ببینیم اکی نیس. اکیه هر از گاهی تو برنامه ای، دوره همی ای یا نه اصن بیرون رفتن دو نفره هم که بود اما نه توو تایم های نزدیک... اکچولی تنها چیزی که براش رعایت کردم اینه، و؟ خودش هم متقابلن برام رعایت می کنه... یاد دیالوگ سامانتا به شارلوت افتادم، اونجا که داشت از س****ک*****س اورال می گفت: که اگه اون واسه تو انجام میده، اکیه که توام واسه اون انجام بدی :))

من می دونم هرکی توو رابطه ش کارایی که واسه طرف مقابلش می کنه به خودش ربط داره ، اما گاهی از اینکه بشنوم که خیلییی تغییر کردم و این خیلی تغییر رو با یه لحن که مثلن دوس پسرت روت تاثیر گذاشته و از اون خود بودنه تغییر کردی و حس تحقیرانه ای که توش داشته باشه بدم میاد، قبل از اینکه هر کدوم از ادما به خودشون نیگا کننو ببین تغییر خودشون چقدر بوده ....

هووووووم... من دلم نمی خواد خوشالیه لحظه ای داشته باشم، خوشالیه تایمی... من وختی از خودم راضی نباشم، خوشال نیستم و این روزها هییییی به خودم گیییییر دادم که عایا خوشحالیه تو خوشالیه لحظه ایه؟ از خود گذشتگی زیادی واسه هاپو کردم؟ خیلی کوتاه اومدم در برابرش؟ رفتارام درسته عایا؟ اون روز هاپو بم گفت: پرستو من حواسم بود که تموم مدتی که من اکی نبودم، تو صبور بودی و من می دونم تویی اینکارو کردی که برات راحت نیست انجام یه سری کارا... من این جور رفتارا یادم می مونه.... به من گفت صبور...هع. منی که همممممه ی روزامو گذاشته بودم تا یاد بگیرمش. و هاپو دقیقن همون رفتارو دیده

من دوس ندارم چیزی که اکی نیست واقعن، از ریشه و اصل و پایه ها و اجرای-ه اولیه اکی نیست رو الکی اکی ببینم.... و برای همین انقدر به خودم گیر می دم که درست ببینیا، جوگیر حس رابطه ت نباشیا، منطقی ببین همه چیزو.... 

چه بدونم. نیدونم واقعن تونستم اینکارو کنم اما هاپو کسیه که این گره ها و گیرای رفتاری رو کمتر دارم، رفتارا و حرفاش جوری نیس بخوام هییی فک کنم، که هیییی ببینم این اخلاق ینی گیر؟ ینی متعصب؟ ینی خسیس؟ ینی حوصله مو نداره؟ ینی می خواد باهم نباشیم ؟ ینی با یکی دیگه س؟ ینی می خواد منه پرستو رو عوض کنه؟هاپو ینی هامو خیلی کم کرده، خیلی....


* خودش می دونه که hype-ه منه


** دلم خوراک زبون می خواد با سس خامه و قارچ...


*** خوشالیه امروزم؟

زنگ زدم دارم باش حرف می زنم، می گم اومدم کافه ناهار بخورم، گفته اکی. منم خونه م. فک کردم خب طبق معمول هر روز کارش تو ویلاش تموم شده و اومده خونه ی خاله ش و می گه خونه م... گفتم اکی... گفته پرستو؟ گفتم جوونه پرستو؟... گفته خونه ی خودمونم...بعد؟ از خوشالی مرررردم که اومده تهران... خرررر بم نگفته داره میاد که وختی از تهران صداشو می شنوم خوشال تر شم


**** یه سری چیزا خعلی ریزه، شایدم ریز نی... مثه همون دختر و پسری که امروز توو کافه جلوم نشسته بودنو من نمی فهمیدم دختره چرا کیفشو برنمی داره بره ... بس که پسره چرررررت و پررررت تحویلش می داد. بس که فک می کرد خفن و شاعر و موزیسین و بلاه بلاهه... واااای دیدید این ادمای روشن فکر نمای جیب خالی ای که ادای هنریا رو در میارن؟ که خودشون رو می چسبونن به شعر و فیلم و فیلان و ادعاشون می شه که خععععلی خاص و خفنن و زندگیو از دریچه ی دیگه ای می بینن؟... خب من دیت داشتم با همچین ادمایی. که جیب خالی ای دارنو می خوان با دیالوگا و شعرای فیلان زندگی رو از دریچه ی دیگه ای تحویلت بدن؟... که حتی طرز برخورد با یه خانوم، حتی یه دیت درست و درمون رو هم بلد نیستن؟... هاه هاه... من یه بار پارک دانشجو بودم، دور تئاتر شهر نشسته بودم منتظر بودم سمی بیاد. هوا سرد بود. یه پسره دورتر ازم نشسته بود، کلاه سرش بود، یه کاپشن خاکی رنگ خوبی تنش بود با یه جین تیره ی کهنه... از دور گاهی بهم نیگا می کردیمو اون سرش رو می کرد توو کتابشو منم تو گوشیم. یه اقا چاییه بود که چایی می فروخت. صداش کردم ازش دو تا چایی خریدم، یکی واسه خودم، یکیشم پسره ی کاپشن خاکی رنگو نشون دادم گفتم یه چایی هم ببرید بدید به اون اقا... هع. پسره چاییشو گرفتو با لیوان چایی و کوله ش اومد واسه تشکر. بم شماره شو دادو دعوتم کرد بیرون... اوغ. مثه همین پسره ی وراج ادای شاعر و کارگردان بود که هیچ گهی نیستن... هومممم. چقد از اون موقع گذشته ها. یادم رفته بودتش حتی


***** با تو من بهارم

بی تو شوره زارم

وقتی نیستی

بی تو یه قاب شکسته رو دیوارم


****** بش می گم همه تغییر هورمونیشونو گه اخلاقیشون واسه تایم پریودیشونه، اون وخ اخلاق من اون موقع اکیه اما بی اعصابیامو کلافگیامو اخلاق گهم از وختی شروع میشه که تو نیستی... وختی که ازم دوری


******** دوست ایدا-س. ایدایه کارپه دیم... عاقای داور هنری.به لحاظ من اقای شاخی هست اوشون... از نظر سواد و نگاه هنر و فیلان...توو اینستا منو فالوو کرده. بعد؟ دیدم پای تقریبن اکثر عکسای من لایک-ش هست... بعد از چند ماه طاقت نیوردم، بش دایرکت دادمو رفتم تو دلش که: شوما واسه چی عکسای منو لایک می کنید؟ بعد متعجب و خنده شده. پرسیده ینی چی بچه ؟ گفتم ینی شوما نگاهت و سوادتو فیلان خیلی بیشتر از مزخرفات و چرت و پرتاییه که من ازشون عکس می گیرم، شوما چرا بنظرتون اینا قشنگه؟ 

گفته واسه اینکه اینستا ربطی به هنر نداره، اینستا زندگی روزمره س...من اینجا داوری هنر نمی کنم. زندگیای روزمره، لایف استایل ادمها رو میبینم و از همین روزمره ی تو خوشم اومده... گفتم اون جمله هه تو فیلم انی هال بود که وودی الن می گفت: من با دخترایی که حاضر بودن با ادمی مثل من باشن نمی موندم یا همچین چیزایی... من هم نمی تونم درک کنم که کسی روزمره ی ادمی مثل من براش جالب باشه...

گفته پیچیده ش نکن... گفتم اوهوم. لابد باید اینکارو کنم... گفته همیشه موفق باشی دختره ای که رنگ جورابتو با بلوزت ست می کنیو رنگ لباس زیراتو با لاکات... خندیدم. گفتم مچکر خب



*****حوصله م سر می ره، هی میام تو وبلاگ حرف می زنم، اینستا بست می دارمو کپشنای طولانی می نویسم بعد از این ور حرص می خورم که اخه چرا من انقد زندگی مجازیم زنده س، چرا انقد حضور دارم، چرا انقد به تفصیل کپشن نوشتمو عکس گذاشتمو حرف زدم... بعد؟ در راستای ستاره ی قبل، یک نفر دیگه هم هست که دوست دارم نباشه لابه لای فالوورام. سختمه بلاک کردنش. اینجارم می خونه اما... بعد فقط بلاک کردنش بم حال خوب نمی ده، اینکه اینجا رو هم نخونه و کلن ازم دور باشه و هیچی ازم ندونه حس خووب بم می ده... نیدونم چرا، اما حس می کنم اون کنار وایساده و یه نگاه سردی داره و بنظرش وا چقد سطحی و مزخرف گونه و فیلان میاد براش... نه اینکه برام مهم باشه، رو مخمه. بعد شایدم حسش این نباشه ها. اما من فک می کنم حسش اینه... اه. بعد تصمیم گرفتم فاصله دارترترتر باشم. الان حالم بهتره :)

*امروز؟ هوس اون اش دوغایی رو که کردم که با ماست چکیده گوسفندی و رو اتیش تو شهریار درست می کردیم... همون وختا که عاقاجون زنده بود. اصن جوجه با لوبیاپلو خوردن من از همون موقع شروع شد، از همون شهریار رفتنا... که عزیز جون واسه ناهار هم پلو ساده و جوج برمی داشت هم لوبیاپلو. بعد من جوجه مو با لوبیاپلو می خوردم. با کره ی فراوون... دلم اون اش دوغ اتیشیا رو خواست که بعد از ناهار، عصرا می پختیمو با لقمه سیب زمینی اتیشی و کره می خوردیم.همون اش دوغا که مامان و عزیز جون می رفتن سبزیاشو از باغای همونجا تازه تازه می خریدنو ریز می کردن...همیشه  قبل رفتن زنگ می زدم عزیزجوون که اووز گُز برداشتی؟ ... ترکا به نعنا داغ روی اش می گن اووز گُز :) . این یکی از کلمه هایی که من وختی با عزیز جون حرف می زنم ترکیشو می گم. یکی از کلمه های قشنگ ترکی... اووز ینی صورت، گُز ینی چشم. بعد اووز گُز مثلن انگار ینی چشم و صورت اش :))...من اش بدون نعنا داغ دوس ندارم، مامان زورش میومد درست کنه و برداره واسه همین همیشه قبل رفتن به عزیز جون می گفتم که برداره برام، مثه وقتایی که مامان تنبلیش میومد پلو درست کنه و می گفت جوجه ها رو با نون بخوریم و من زنگ می زدم که عزیزجون برام کته می ذاری؟... پووووف. .. از صب می رفتیم تا وختی هوا تاریک می شد، خاکی و خسته برمی گشتیم خونه... عاقاجون خدابیامرز ددری بود، عزیزجون هم... اصن واسه همین عزیزجون بعد از فوت اقاجون افسردگی گرفته... تموم اخرهفته های بهار و تابستونی که اقاجوون بود یا به مسافرت می گذشت یا به بیرون شهر. وقتی اقاجون فوت کرد همن برنامه های بیرون رفتنم کم و کمتر شد...راستش؟ من کوول ترین بابابزرگای دنیا رو داشتم. دوستای ٥٢ ساله بودن. اصن مامان و بابای خودم سر دوست بودن باباهاشون باهم اشنا شدنو ازدواج کردن... جفتشون اهل عشق و حال. اهل رفیق بازی... اهل پوشیدن و خوردن... هع... اقاجون زودتر از حاج اقا فوت کرد... حاج اقام قبل از فوت کردنش، حافظه ی کوتاه مدتش رو از یاد برده بود، تموم مدت ابراهیم، ابراهیم می کرد... یادش رفته بود ابراهیم-ش فوت شده... اوایل با مهربونی بش می گفتیم حاج اقا مگه یادت رفته که ابراهیم فوت کرده؟ وقتی می شنید کلی غصه می خوردو هرررربار گریه می کرد... دیگه نگفتیم بعدش. یه بار گفت زنگ بزنید از ابراهیم بپرسید که ناهار دوست داره ابگوشت بگم زهرا - مامان- براش بار بذاره یا پلویی می خوره؟...مامان؟ این ور اشک می ریخت. واسه بابایی که نیست بهش زنگ بزنه و پدرشوهری که انقد دوستش داره و حالش داره بدوبدتر میشه... مامان گفت زنگ زدم حاج اقا، اقام می گه فردا کار دارم، نمی تونم ناهار بیام... حاج اقا گفت: اسبمو بیارید خودم می رم دمبالش... مامان جلو دهنشو گرفت که صدای هقش هقش بلند نشه و رفت اشپزخونه... تموم دو هفته ی اخر عمرش تو روزایی بود که با ابراهیم بود، یه بار نگفت داداشام. یه بار هیچ کدوم از برادراشو نخواست. تموم روزشو می خواست با دوست ٥٢ ساله ش بگذرونه.یه بار دایی اومده بود ملاقاتش، فک می کرد دایی، اقاجونه. می گفت ابراهیم یادته یه بار رفتیم قُطور سویی؟ هوا سردم بود،  وقتی از اب گرم دراومدیم رفتیم تخم مرغ خریدیم و کره محلی از اونجا؟ یادمون رفته بود مایتابه ببریم؟ یه حلبی پیدا کردیم و گذاشتیمش رو اتیشو روش تخم مرغا رو شکستیم؟ چه بوی گهی گرفته بود اما ای خوردیما... 

حاج اقا و اقاجوون جوونیا وقتایی که میومدن تهران، دوستا باهم جمع میشدنو تریاک می کشیدن... حاج اقا همیشه باخنده تعریف می کرد که: شبا که جمع می شدیم خونه ی غلامعلی رو می کوبیدمو نقشه می دادیمو می ساختیم، یه خونه ی ٥ مرتبه. صبح که میشد، نشئه گی تریاک که می پرید خونه غلامعلی همونجوری می موند تا دفعه ی بعدی که باز دوره هم جمع شیم...

بابا؟ اهل دوست و رفیق نیست. اهل فامیل و خویش وبستگانه... من؟ خونم از بابابزرگامه اما. از حاج اقام... که تموم زندگیشو، تموم روزاشو با یه دوست گذروند. و روزایی که حالش خوش نبود هم با رویای دوست ٥٢ ساله ش بود...

دفعه اخری که حاج اقام از اردبیل اومده بود تهران، اقاجون دعوتمون کرد شام. بعد شام که داشتیم برمی گشتیم به حاج اقام گفت: حاجی پارسال که اومدی تهران دعوتت کردم نیومدی، امسالم نمیومدی دلم بد می شکست ازت... حاج اقام گفت: بخدا خیلی پیر شدم ابراهیم، نه حوصله شو دارم نه توان مهمونی رفتنو. حتی خونه ی دخترامم نمی رم. میام یه هفته،١٠روز پیش پرستو می مونم تا دوباره برگردم اردبیل. اقاجونم گفت من فرق می کنم. خونه دخترا و پسرای دیگه ت هم نرفتی، خونه ی من باید بیای... بعد؟ بایه بغضی گفت اقاجونم. فرداش رفت بیمارستان،٢هفته بعدم فوت کرد...

دلم برای بابابزرگام که کلا شاپو می ذاشتن و انگشترای فیروزه و عقیق و فیلان دستشون می کردن و کت و شلوار انگلیسی می پوشیدن و تو زمستونا پالتو بلند فیلان و شالگردن چارخونه می انداختن دور گردنشون تنگ شده... بابابزرگایی که همیشه سفره شون باز بود، همیشه دستاشون پر بود و وختی مردن هیچ کس فک نمی کرد که حساب بانکیاشون انقد خالی باشه... هیچ کس فک نمی کرد که ادمایی با این مدل زندگی انقد هیچی نداشته باشن... بابابزرگام ادمای زندگی منن...ادمایی که هرلحظه ی زندگیو زندگی کردن و خوش گذروندن. وقتیم مردن، وقتیم داراییشون رو بچه هاشون دیدن گفتن: خوش بحالشون که واقعن کیف دنیا رو بردن، خوب پوشیدن، خوب خوردن، خوب گشتن...

کاش منم اینجوری زندگی کرده باشم وقت مردنم...



** مواظب ابراهیمای زندگیتون باشید...