انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

* گاهی یک موضوعی رو من تجربه کردم، یک اتفاقی رو. بعد؟ درد دار بوده. انقد درد دار که همه ذهنم رو تحت تاثیر خودش قرار داده... وختی می بینم که یه دوستم، یکی از نزدیکام که برام مهمه تو اون شرایط قرار گرفته،  ذهنم درد می گیره... دست خودم نیس، انقد اون ادم برام عزیزه که دردم میاد از این شرایطی که توشه، شایدم نفهمه ها خودش درد داری موضوع رو اما چون این شرایطو تجربه کردم یه جور دیوانه واری رفتار می کنم، هی سعی می کنم ازش فاصله بگیرم، هی شروع می کنم نقد کردن و کلن دیه همه چیز برام تحت شعاع قرار می گیره. 

بعد من  ناراحت بودنم، درد اومدنم از شرایط ادمم رو جور دیگه ای عنوان می کنم... جور دیوانه واری ازش دور میشم و هی و هی شروع می کنم شرایط-ش رو گفتن. بعد؟ الان اومدم نشستم اینجا، گریمه. خسته ام از دور شدنه و هی و هی گفتن. کاش میشد بغلش کنم و ببرمش بذارمش یه جای امن برگردم... کاش خسته نشه از شرایطش، کاش خوشالیش کش بیاد، کاش ٥سال دیه،١٠ سال دیه یه لحظه به چیزایی که قبول کرده نیگا نکنه و بگه: من کوشم پس؟... نگه: نمی تونم دیه... نمی تونم بیشتر از این به دوش بکشم

چه بدونم، شایدم شرایط اون ادم با من فرق می کنه، شایدم اون به خستگی من نرسید. خوبه که بس کنم انقد حس تلخ و نگاه ِ بد اومدنمو از کسی که عزیزم رو تو این شرایط قرار داده... که انقد گیر ندم به موضوع های اینطوری که همه ی دورش بنظرم اصن قشنگ نیان، که واسه همه چیز یه شونه ی بالا انداخته ی بی تفاوته اصنم قشنگ نیست هیچ چیزش، نداشته باشم دیه

چه بدونم، چه بدونم... 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.