عمو خسرو برام تعریف می کرد که:
یه پسره زندانی بوده، حکم اعدامش قرار بوده فردا اجرا شه. مامانش میومده ملاقاتش. روزای قبل اجرای حکمش به مامانشمی گه: من می خوام فردا فرار کنم از زندان، توام دیگه نیا ملاقاتم و نیا اینجا خبری ازم بگیر. تا اینکه وقتی اوضاع اروم شد خودم میام بت سر میزنم
مامانه می ره و فرداش پسره رو اعدام می کنن... مامانه ١٢ سال هر روز منتظر بوده تا پسرش بهش سر بزنه ولی میبینه خبری نشد و بالاخره می ره زندان، ببینه پسرش چی شده اخه... وقتی پرس و جو می کنه میبینه پسرش همون موقع اعدام شده، از دلش نیومده که مامانش بدونه واسه همین بش گفته که قراره فرار کنه
چی شد اینو برامون تعریف کرد؟ علی یه ویدئو گذاشته بود از یه محکومه به اعدام، بعد پسره پای دار می گفت اقا بذارید برم مادرمو ببینم، فقط مادرمو ببینم، خودم میام اصن طنابو می اندازم گردنم. تو رو خدا فقط مامانمو ببینم...
اخ... مامان-ها
** توی هلند تو خیابوناشون، یه حفاظای شیشه ای گذاشتن که توش یه شاخه گل رز-ه، روشم نوشته:
In the case of love at first sight break the glass
مثه همون محفظه هایی که کپسول اتشنشانی رو توش گذاشتن...
فک کن، تو خیابون برات گل گذاشتن که اگه از کسی خوشت اومد، بهش گل بدی... هوم. چه شهری لابد
این تیکه ی آخر پست یکی از رویایی ترینچیزایی بود که تا خالا شنیده بودم
خیلی خوب بودش
اوهوم، خعلی قشنگه به نظر منم :)
چه حس دلتنگی و حسرت شدیدی داشت اون اولیه...
اما دومی...حسای خوبش زیاده...اما خب بهترینش این که خوش به حال آدمای عاشق اون شهر
اوهوم واقعن :(
واقعن خوش بحال ادمای اون شهر