انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره


* با یه دل درد زیاااد و یه حس خواب زیااااد از خواب بیدار میشم. با یه چشم باز گوشیمو چک می کنم هاپو تکست صبح رو برام فرستاده. حالم انقد بده که نمی تونم جواب بدم. فک می کنم شاید بیشتر حس جیش دارم تا دل درد. چشمامو میبندم که ببینم می تونم خوابم ببره و بلند نشم. نتونستم... رفتم دستشویی، اما حس جیش نبوده، یه دل درد وحشتناک. انگار یکی عضلات شکمم رو با ناخن داشت چنگ مینداخت. رفتم تو اتاق مامان ، رو تختش دراز کشیدم.نه میتونستم چشمامو باز نگه دارم نه از شدت درد خوابم می برد. گریه م گرفته بود. مامان روم کلی پتو انداخته بود و با هر ماساژی که بابا میداد اشکم میریخت. نفهمیدم چطو شد که خوابم برد... ساعت ٢:٣٠ بیدار شدم اومدم تو اتاقم. گوشیمو چک کردم. از هاپو تکست و زنگ داشتم. تا اومدم بش زنگ بزنم باز زنگ زد. سلام نداد حتی، فقط گفت تو کجایی اخه پرستو؟... یه جور زیادی نگرانی بود توو صداش...

یادم نیست چقد از رابطه مون گذشته بود، هفته های اولش بود. روز جمعه بود. صب براش تکست فرستادم، جواب نداد... اون موقع؟ من هنوز خدای نگرانی این بودم که ممکنه ادمم شب تصمیم بگیره که دیه باهم نباشم و بخوابه و از فرداش بم جواب نده... نه که پارانوید باشم، نه... تجربه ی جواب دادن یهویی توو زندگانیم کم نداشتم. 
اون روز صبح یه حال کوفتی بود. تو تختم نشسته بودم و هی به خودم می گفتم دیدی اینم مثل بقیه بود، به درک. بره گم شه. به جهنم... بعد؟ اما دلم اشوب بود. ساعت ١ بهش زنگ زدم بالاخره. فک می کردم یا جوابم رو نمی ده یا یه چیزی میگه و از این ادماییه که بهونه و اینا میاره. از همین مدلا که تبشون زود سرد میشن و با یه نفر دیه هم هستن و بعد یه مدت رفتار و رابطه ش بات کمتر میشه... خیلی عصبانی بودم، زنگ زدم که بش یه چیزی بگم، زنگ زدم که خشم تموم ادم های قبلی رو هم خالی کنم. یه حس مزخرفی داشتم که خاک برسرت... گوشی رو برداشت، گفت: جانم؟
خواااااب خوااااب بود...  

هومممم. تاحالا هیشکی با اینهمه نگرانی برای من زنگ نزده بود. یه حس خوبی بود، داشتن تکست و زنگ وختی که تو نیستی. یکی هست که نگران بودنته... امروز تو صدای هاپو همون حس چند ماه گذشته ی خودم رو دیدم... حس خواستن و نگرانی

* بهرنگ امروز بم تکست داده، سلام، چرا عکسات از حمید کم شده؟؟؟؟؟؟؟؟ ... خنده م گرفته بود، معلوم بود نگران شده واسه رابطه ی من و حمید... هاپو خیلی ادم این سوشال-ا نیست. اینستا هم نداره خودش حتی، بعدتر از وقتی تمرین کردم اینستام کمتر گزارش روزمره م باشه، عکسایی که توو دلش، توو حسش هاپو داشت هم طبعن کمتر شده. بعد از اونجایی که هم هاپو هم بهرنگ جفتشون مشغله شون این روزا زیاده، خیلی خبری از هم ندارن و خب از رابطه مون هم خیلی اطلاع نداشت...
بهرنگ یکی از شوووخ ترین ادماییه که دیدم. و انقد بامزه و جالب و محترمانه بات شوخی می کنه که میمیری از خنده.حتی توو همون تایم کوتاهی که می خواد فقط حالتو بپرسه هم خیلی خوش روعه و شوخیش رو بات می کنه،تو هند درس خونده و یه دنیای جالبی داره واسه خودش... البته من با ادمای شوخ خیلی نمی تونم باشم ینی کسی که هر موقعیت رو طنز میبینه و درواقع ادم جدی ای نیست. تنها کسی که توو هممممه شرایط توانایی شوخی کردن و مسخره بازی و طنز داره و من عادت کردم بش و تایم طولانی باهاش اکی ام سمی-ه... 
انی وی،یه حس خووبی بود که یه دوست نگران حال ِ رابطه مون شده. یه حس ِ خووبی بود که منو پرستویه حمید صدا می کردو حال حمید رو از من می پرسید... هووممم :)
راستی من گفته بودم اینجا که همیشه دوست داشتم بجای اینکه با پارتنرم بصورت مستقیم خودمون اشنا شیم، یکی ما رو بهم معرفی کنه؟ هوم. واقعن اقای دنیا خیلی خووب حواسش هست به همه چی، به هممممه چی... امروز که بهرنگ بم تکست داد، یه دفعه یادم افتاد که عهههه پرستو چه جالبا واقعن، تو و هاپو بهم معرفی شدید... هع :)

** رسول و راضیه یکی از کوووول ترین زوجای دنیان. انققققد ذوق دارم که باهاشون دوست شدم که حد نداره. می دونی شبیه زن و شوهرا نیستن، دغدغه شون شبیه دغدغه ی اونا نیست... انگار دو تا دوستن، دوس پسر دوس دخترن که باهم همخونه شدن... بعد کافیه بگم فیلان چیز چقد خوبه، یا چقد قشنگه، یا دوست دارم یا فیلان فیلم باید باحال باشه، رسول خیلی سریع می گه اکی برات می گیرم . یه حسه جالبی دارن، یه جور خووبی ساپورتیو-ن. بعد می رن پیتزا می خورن، قهوه درست می کنه، عکس جدید می گیرن و باهام شِر می کنن و کللللللی برام تکست می فرستنو شوخی می کنن و حاااال خوب می دن بم... 
من واقعن نمی دونم توو زندگیم چیکا کردم، که اینهمه لایق داشتن دوستای خوبم اطرافم... با اینکه من اصصصصنه اصن دوستای زیاد داشتن رو دوست ندارم، اما یه جور خووبین ادمای اطرافم. یه جووری که تو هیچ جوره نمی تونی فکرش رو کنی که اکی این ادم رو از زندگیم بندازم بیرون...با هممممه ی گه بودنای من می سازن، و کنارم وایمیسن و هممممه شون خیلی حواسشون بم هست. وقتایی که ناراحتم، وقتایی که خوشالم . حواسشون هست که چی دوست دارم یا فیلان چیز رو دیدن برای من بگیرن و و و... من واقعن هیچ وخ انقد ادم خووبی نبودم که بشه انققققد ادم خوب سمتم جذب کنم. مرسی دنیا، مرسی... مرسی واسه دوستای خوب.

*** من یه دفتر نُت دارم که الان که فک می کنم راستش نمی دونم اسمش چی بود، اما توش چیزایی که دوس داشتم بخرم رو تووش نوشتم. مثلن همین ایفونی که دستمه یا رژلب طلایی. چیزایی که خب خیلی فک نمی کردم راحت بدستشون بیارم... امروز رسول کپشن یه عکسی که از بی ام دابلیو گرفته بود نوشته بود: به لیست خریدام اضافه شد، نوشته بود: من به جای ارزو داشتن چیزی اون رو به لیست خریدام اضافه می کنم.هرچند که داره این لیست خریدم طولانی میشه، اما این به این معنی نیست که ماشین مورد علاقه مو بش اضافه نکنم...
خوشم اومد از اسمش: لیست خرید... 

* یه فایل جدیدی درونم باز شده، فایل " از دلم نمیاد"... بعد یه سری چیزا هس از دلم نمیاد بی هاپو انجام بدم یا در حق هاپو انجام بدم

** داشتم گالری عکسامو نیگا می کردم، بعد سفره عقد مسا بود لابه لاش... خب واقعنی سفره عقد مسا یکی از قشنگ ترییییین و خوش بوترین و خوش رنگ ترین سفره عقدا بود... بعدتر؟ من یکی وقتی شرایط زندگانیش تغییر می کنه، ازش دور میشم. دست خودم نیس. فک می کنم خب حالا مدل زندگانیش تغییر کرده و شاید دیه من جایی تو زندگیش نداشته باشم، شاید دیه بخاطر تغییر کردن موقعیت زندگیش، و اینکه خودش تنها کسی نیست که بخواد تصمیم بگیره برای روزاش، تو معذوریت قرارش ندم یه موقع با بودنم. بعدتر؟ این روزا خودمو از مسا دور کردم...
الان؟ دلم براش تنگ شده دیه... دلم روزای مساییمو میخواد

این چرا پابلیک نشده بود؟ هوممم؟ نوشته ی قدیمی

* دلم اشپزخونه ی خونه ی هاپواینا رو می خواد. زنگ بزنم بگم هاپو؟ موز دارید؟ بگه صب کن برم یخچالو نیگا کنم...بعد  بگه اره داریم. بگم خامه چطور؟ بگه خااامه؟ یه جوری کش بده خامه گفتن رو بفمم داره طبقه ها رو نیگا می کنه، برسه طبقه اخر یخچال بگه نع، خامه نداریم... پنکیک درست کنم، قهوه مو با ایبریکمم بذارم تو کوله م. برم با هاپوم صبانه بخوریم... هاپو بشینه رو صندلی، سیگار بکشه و من قهوه مو درست کنم... 


** برام تکست داده:
می دونی که دوستت دارم پرستو، مگه نه؟
تو رستوران با مامان نشستم، گوشیمو که می بینم کلی ذوقم شده و براش ماچ فرستادم...
همون تایمی که پیش خاستگارا نشسته بودم، برام تکست داد: دیروز جواب سوالمو ندادیا. نگفتی می دونی دوستت دارم یا نه؟
می دونم که حالش اکی نیس، تو تموم 
گفتم اوهوم، می دونم... تو چشات دوست داشتن ِ من هست
ترسیدم یهو، ته دلم خالی شده. بش گفتم از این حرفت باید بترسم؟ 
گفته چرا  ترس؟؟؟ بعد از رفتن مهمونات صحبت می کنیم...
براش گفتم ترسیدم از اینکه دوبار این مدلی تاکید کرده به اینکه می دونم دوستم داره؟شبیه ادمی که می گه به ادم مقابلش که دوستت دارم و اون ادم بدونه که دوستش داره و با اینحال می خواد کاری رو بکنه...  زمزمه کردم کاری مثل ترک کردن
گفته مگه من الان دیواااانه م که ترکت کنم؟ 


*** گفتم سمی می دونه که چقد دوستت دارم، می دونه بخاطر این خیلی زیاد دوستت دارم که صبر کردی برای باهم بودنمون، منو کشف کردی، یه چیز فست فودی نخواستی... 
گفته بعله خانوم ، شوما شیشلیکه منی فست فود چیه؟ :)

این روزا دیدم حواسم نیست، دیدم دارم تموم ذهنم رو روی موضوعی متمرکز میکنم که حتمن خواه نخواه توو حرفامو با حمید جوری حرف زدم که این موضوع بوده لابه لای حرفام. و جالبه نه اینکه خواسته ی من نباشه ولی واقعن انقد که الان دیدم تمووووم ذهنم رو مال خودش کرده و اینهمه داره فشار میاره بم، خواسته ی من نیست... و یه لحظه به خودم اومدم دیدم، ای بابا پرستو تو کیفیت مدل رابطه برات خیلی مهم تره، خیلی مهم تر از اینکه چه تایتلی داشته باشه. و تو الان یه چیز خوب و باحال ساختید باهم با حمید. چیزی که هی هاپو سر جمله هاش " من با تو..." تاکید می کنه. من با تو اینجوریم، من با تو اونجوریم و بلاه بلاه...
و تو واسه ت اینکه حال رابطه ت چطوره، کیفیتش چطوره مهم بوده... اینکه ادمت، ادم دست و پاگیری نباشه تو زندگیت ... که همیشه ی همیییشه دلت ساختن می خواسته نه رسیدن صرف... اصن من یه واسه خودم همیشه یه چیزی زمزمه می کنم، می گم اینکه یه کسی به یه چیزی زود می رسه که مهم نیست خیلی، خوب رسیدن مهمه، که به چیزه خووب برسی... 
اما مشکل اینجاست که یهو دیدم زیر فشار یه عده ادمی که واقعن قبولشون ندارم، زیر فشار یه عده ادمی که انگار تنها کسی که بینشون دیده میشه منم، دارم یه چیزی می خوام که عجله ای واسه خواستنش ندارم... خیلیییی به ارامش و بودنش نیاز دارم و اگه الان باشه چقد خووب. اما الان اگه نیست هم اکیه. من هول "زودش" رو ندارم، من "خوبش" رو می خوام...
واقعن چقد بده ادمایی که اطرافمونن سطح شعور و فرهنگشون انقد کمه، اینکه می گم یه چیز الکی نیست به معنای واقعیه کلمه دچار فقر شعور و فرهنگن، که میان تو رو توو یه شرایطی می ذارن که باعث میشن لذت نبری از لحظه های الانت، این ادما فقط چشمشون به نقطه ی " رسیدن" هاست. خوب دانشگا قبول شدی؟ خب شوهر کردی؟ عروسیت کجا بود؟ خوب بچه اوردی؟ خب فوق لیسانس خوندی؟ بچه ی دوم؟ 
و من دارم تو یه محیط و بین ادم هایی که وحشتناک اینجوری هستن زندگی می کنم...
این ادما گاهی فشارشون انقد زیاد میشه مثه اینجای من، مثه الان من، که یه لحظه میبینم که چققققققد ذهنم، لحظه هام، خودم تحت فشارم، چقد اذیتم، چقد دارم لذت نمی برم از اینی که الان دارم، چقد استرس رسیدن دارم، چقد منو نگران از دست دادن کردن این ادما... 
من همیشه از رابطه داشتن با فامیل و دوستای زیاد گریزوت بودم، اطراف خلوت همیشه بهترین حال روحی ممکن رو به ادم میدن...
البته لابد از ضعیف بودن منم بوده، که منو تحت تاثیر قرار دارن...اما واقعن امون از حرف ادما، امون...
الان حالم بهتره، ذهنم رهاتر شده. به چیزی که الان دارم خوشحالم. زندگی واسه من یه مسابقه نیست که هی بخوام به نقطه ی انتهایی برسم، و من هیچ وخ دوست ندارم مثل فیلانی شم که راضی نیست، که بعد از ایننننهمه سال از خودش و از همه ی چیزایی که ساخته و انصافن خووب هم ساخته، راضی نیست... و همیشه داره نداشته هاشو میبینه. به معنای واقعی کلمه فقط نداشته های زندگیشو میبینه ... به خیلییییی چیزا رسیده، خیلی چیزا داره، و من دارم میبینمش، مثل یه بدبخت، مثل یه به خاک سیاه نشسته مثل یه ورشکسته، مثل کسی که دخترش فاحشه شده احساس بدبختی می کنه. و هیچ وخ چهره ش باز نمیشه. هیچ وخ...این ادم حرص رسیدن داره و همه ی اطرافیانش ولع اتو گرفتن از نقص ها و کمبودها و افتادن هاش...
من همچین اتفاقی نمی خوام توو زندگیم. من زندگی کردن واسه ادمایی که عمیقن به مزخرف بودنشون ایمان دارم مثل فیلانی رو نمی خوام... 
اوه خدا، یادم رفته بود واسه داشتن همین، همیییین چیز و همییین جا چقد خون دل خوردم. که چقد همینم نداشتم... شاید من یادم بره لرد جان، اما شوما یادت باشه. به من کمک کن خووب بسازم نه الزامن زود...