انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

لابد مشکل از اونجا شروع شد که به اعتیاد داشتن به مواد و  خانوم بازی و بی پولی و فقر و الکلی بودن و طلاق گرفتن و پدر، مادر از دست دادن و کوفت و زهرمار بش "مشکل اونجوری" داشتن میگن اما به جنگ روانی-ه هر روز و هر روزه داشتن، فقط لیبل این رو می زنن که: فقط یه کم خسته ای، اینا که چیزی نیست...تو داری سخت می گیری

دلم هم خونه شدن می خواد بات... تو یکی از این خونه های امریکایی، از همین اتاقای کری براد شاو یا اون دختره تو فیلم افتر سان ست... همون که یه اشپزخونه ست و یه اتاق... که تخت رو می ذاری اون ته، روبه روی اپن اشپزخونه ت، بعد قد یه کاناپه و تی وی برات جا می مونه... از همین خونه ها. از همینا که صب که پا میشم برم سرکار واسه خودم، از استارباکس قهوه و با کرم خودمو بخرمو تو راه بخورم. از همین خانوم شاغلا که شومیز پوشیدن، اسلیم فیت بعد تا دکمه ی دوم، سومشون بازه و داره دلبری می کنه، با شلوار دیپلمات پاچه گشاد، بعد شومیز سفیدشون رو گذاشتن تو شلوارشون... از همینا که عصری میان خونه دو دیقه بعد دوست پسرشون می رسه بهشون، از همینا که می گن خب شام چی بپزیم؟ که بگه لوبیا پلو، بگه ماکارانی، اصن بگه فسنجون( بعله خودتون فیت کنید اون دختره ی استارباکس به دست صبح رو با دختری ای که می خواد لوبیاپلو بپزه :)) ) بعد بخوای غذا بپزیا، نفهمی چطور رسیدی به لباش، به پایین کشیدن شلوارکش... به تخت
...ساعت شده باشه٩، ساعت شده باشه ١٠ بعد مست و خندون گرسنه تون باشه. فک کنید الان واقعن دیه چی بخوریم شام؟ که ندونید و فک کنید که بریم بیرون، اولین چیز خوشمزه و هیجان انگیزی که دیدیم بپیچیم همونجا... 
من زندگی اینجوری می خوام. همینجوری که خودم دستت رو بگیرم بریم تو یه خونه. که دلم رستوران رفتن اینجوری می خواد... 
دلم زندگی کردن ٢٤ساعته می خواد بات. دلم زندگی شب می خواد بات... دلم می خواد دوس پسرم باشی و بام زندگی کنی... 
هردفعه هاپو می گه خب بریم کجا؟ بریم فلان کافه؟ فلان رستوران؟ می گم نه هاپو، میام خونه پیشت...
می دونی حس می کنم اون سن دیت داشتن که باید باش بری رستوران، باید باش بری کافه، باید باش بری بیرون، دبیرستان بوده... اون تایمی که دیدنش معطوف میشده به اینجور جاها... همون تایمی که من توو زندگیم میس کردم... من کافه هامو تنهایی رفتم، رستورانامو تنهایی رفتم و الان؟ یه ادمی رو نمی خوام که منو ببره اینجور جاها... می خوام باش لحظه ها رو نفس بکشم، که برم باش رستوران و بعدش بتونم باش برگردم خونه ... زیر دوش باشه و درو باز کنم بگم بریم سینما؟ بگه اکی، فیلان فیلمو بریم ...
بیرون رفتن اینجوری می خوام، کنارهم بودن می خوام. بدون حاشیه. بدون اینکه بخوام به ازدواج فک کنم چون نمی دونم الان می خوام بات ازدواج کنم یا نه، بدون اینکه فک کنم یا باید بات ازدواج کنمو اینا رو باهات داشته باشم یا اینکه کلن بیخیال همه چی شم... چون هنو نمی دونم که شاید بترسم ازتو فرار کنم، که بهت هم گفتم هاپو... که تعجب می کنم چرا نمی ترسم ازتو فرار نمی کنم؟ که حرف نزدی بام، سفت بغلم کردی فقد...
که هنوز هم اخر شب هات، هرچقدم خسته باشی مال منه، اما من ادم پرحرفی نیستم. من ادم این نیستم که یه عالمه چیز برا تعریف کردن  داشته باشم. چون من کلن دختره یه عالمه حسم تا یه عالمه حرف... که ما توو تکست چیزی واسه تعریف نداریم، و وقتی میبینیم همو تازه می تونیم تعریف کنیم. تازه می تونی بگی تووهمی چون فلان شده و فلان شده و ... و من وختی ببینمت می تونم بگم چقد حرص خوردم از فلان اتفاق... دیشب می گی ساکتی پرستو؟ می گم هاپو اخه توو دلم حست می کنم، واسه اینکه بخوام بت نزدیک شم، واسه اینکه بخوام این حس رو داشته باشم که باهام اکی ای، که بم توجه داری بخوام بات هی حرف بزنم اینجوری نیس... بعد؟ خوب باید کنارت باشم، که سرمو تکیه بدم به شونه ی تو فیلم ببینیم باهم، که تو سرت توو گوشیت باشه و من تو کتاب، که یه لحظه سرمو بالا می کنم ببینم هستی، ببینی هستم برات... چه بدونم... 

* let it be از Beatles رو بشنوید


** یه حسه جدیده، من دیگه مومن به روزه نیستم... خیلی برام فرق نمی کنه روزه بگیرم، روزه نگیرم... چرا؟

هاپو راست می گه، ماه رمضونم مثل عید "بو" داره... هنوزم واسه من بو داره، اما اون مسر بودنه رو دیگه ندارم. اون حسی که سالای پیش، پیش تر، پیش ترتر موقع پریودیم دعا دعا می کردم که این ماه پریود نشم و حتی گریه م می گرفت وختایی که پریود میشدمو نمی تونستم روزه بگیرم... حتی یه جوره باور نکردنی یک سال ماه رمضونس پریود نشدم... الان؟ اون پرستو مرده، اون حسش دیگه نیست... نمی گم شده مخالف روزه و فیلان، خیلی دیگه بندش نیست...

چه بدونم، شایدم خسته است... شایدم تو جوی زندگی کرده که ادماش روزه شون غذا نشد، یه لاخ موهاشون معلوم نشد اما ریدن به روزای نوجونیش... 

همیشه گفتم، می گم هم. خدا رو دوست داشتن اتفاقن توو لحظه های سخت معنی پیدا می کنه، وختی هیچی درست پیش نمی ره. اون وختی که همه چی اکیه که همه عاشق خدای گوگولی مگولی-ه مهربونشونن... 

چه بدونم

اما هیچ کدوم از اونا دلیل نمیشه که اون مصر بودنم بره، چم شده؟؟

مصر با کدوم ص/س کوفتی نوشته میشد حالا این وسط؟

دل پیچه ی گه کوفتی ای دارم، بین ساعت دیدنا و لاک دیدنا دیواااانه شدم... بس که هی عکس ساعتای سواچ رو دیدم، لاکای زویا رو دیدم، روانی شدم دیه... چرا همه چیه کوفتی انقد گرونه؟ جدی چرا؟ چرا صدامون در نمیاد اخه؟ مثلن با دوستت می ری یه کافه، تو راه برگشت از یه شالم خوشت میاد، می خریش. ته روز میبینی اوه ١٠٠ تومن رفته... بعد هی فک می کنم من زیاد خرج می کنم؟ چه بدونم...

خوابم نمیاد، ١ ساعت دیه هم واسه سحر باید بیدار شم، در حالیکه هنو نمی دونم می خوام فردا روزه بگیرم یا نه... 

امروز یه چیزی فهمیدم، یه چیز واقعنی... لابه لای برنامه ی ماه عسل. لابه لای قصه ی ادماش... واقعن هرچقد یه چیز رو ادم عاشقانه دوست داشته باشه، کم نمیاره در برابر سختیش...

شعار نیست این واسه م، این واقعیته... منی اینو می گه همیشه خودخواه بوده و خودش مهمتر بوده همیشه ... 

اینهمه حرف زدم، نفهمیدمم چی شد که روزه گرفتن انقد برام بی معنا شده... 

نمی دونم. به تموم لحظه هایی که دم افطار اشک ریختم فک می کنم، به تموم روزه بودنها و صاف بودنه دلم. که واقعن هی بهش می گم عاقا، خدا" ما بد نیستیم، بلد نیستیم" فقط. به تموم مومن بودنهای همه ی اون روزهام، به اینکه بعد همه ی اون روزها، همه ی التماس ها و گریه ها و خواهشها و گه زدنهام، بعد از همه ی اشتباههام، هنوز هم "هیچی" ندارم... هیچی توو دستم نیست

بی انصاف هرچقد خراب کرده بودم، هرچقد کله خری کرده بودم اما همیشه دوستت داشتم... بلد نبودم، بلد نبودم...

مثل اون پدری شدی، که پدری بلد نیست. که فقط پول دراورده تو زندگیشو داده بچه هاش و غر زده سرشون حتی واسه پوله. که هی منت پوله رو می دی به بچه هاتو به وخ همینم ازشون نگیری. همون پدری که مهربونی بلد نیست، بغل بلد نیست، شوخی بلد نیست با بچه هاش کنه. حتی بلد نیست سر سفره با ارامش و لبخند و بدون نصیحت و بگو مگو با بچه هاش غذا بخوره... شدی همین باباهه عاقای خدا... خسته نیسی خودت؟


**** 

١- هاپو ازم سوال کرده که تولد ملکه س، هدیه چی بگیرم؟ گفتم یا کفش بگیر براش، اسکچر... چون ملکه اهل بیرون رفتن و پیاده رویه و اگه یه کفش خوب نداره براش یه اسکچر بخر. یا براش ساعت بگیر. سواچ لدفن... بام روو ساعت به توافق رسیده. رفتیم و یه ساعت سفید سواچ- یکی از ساعاتای مورد علاقه ی من و هاپو، سفید بودنه و سواچ بودنه س-انتخاب کردیم... هاپو اهل مشورت کردن با اقای رضاس. زنگ زده دیتیل ساعت رو داده گفته اکیه بگیرم برا مامی؟ اقای رضا گفته: پرستو پیشته، اگه می گه اکیه، بگیر


٢- چند دیقه بعد اقای رضا زنگ زده به هاپو  که بالاتر از نمایندگی سواچ برو شیلا. هاپو گفته: خب تو چی می خوری بگیرم؟ اقای رضا با یه لحن بلندی گفته من که هیچی، تو و پرستو برید هات داگ بخورید... بعد؟ خنده م گرفته. هاپو گفته خعله خب اقا. بعد گفته پرستو من مگه خسیسم که حالا رضا زنگ زده می گه با پرستو ناهار بخور؟ واقعن از خنده مردم، گفتم نع عزیزم... گفته البته رضا از جهت خسیسی نمی گه، یاداوری کرده فیلان جا شیلا داره، برید هات داگ بخورید... یکی از چیزایی که من دوست داشتم این بود که انقد تیست کرده باشم که بدونم فیلان غذا رو توو فیلان رستوران باید خورد...استیک می خوای بخوری برو میزبان تو میدون کاج، پاستا؟ فقط ژوانی و سنسو.. می خوای جوجه با استخوان بخوری؟ برو حاتم...پیتزا برو میخوش. می خوای شیشلیک بخوری؟ برو شاندیز جردن. هات داگ؟ شیلا..می خوای چلو گوشت بخوری؟ نگرد تو تهران، فقط برادران کریم تو مشهد و و و...

بعد هاپو هم همینه، اقای رضا برادر بزرگ هاپو هم همینه... 

اها یه چی دیه می خواستم بگم، باز این غذاهای دیوونه باعث شدن بزنم صحرای کربلا


٣-هر دفعه که پیش هاپو ام اگه ماشین نداشته باشم خودش منو میرسونه خونه... اون روز خیلی صادقانه گفت پرستو تنبلیم میاد برسونمت، بیخشید... گفتم اکیه خره. گفت برات اژانس می گیرم. که خودم گفتم نه دوست دارم پیاده برم. سر خیابون ١ ساعت وایساده بودم و همه ی تاکسیا و ون هایی که مسیری که من می خواستم برمو کاملن پر بودن، زنگ زدم هاپو که من فیلان جام. لدفن برام اژانس بفرست اینجا، خسته شدم... گفت اخه تا بیاد اونجا و پیدات کنه که کلی طول میکشه، وایسا الان می پوشم میام خودم دمبالت... که گفتم پس یه چند دیقه دیه وایسا اگه این ونه هم اومد و پر بود، زنگت میزنم که بیای دمبالم...

هاپو برام تعریف کرد بعد تلفن ِ من اقای رضا کلی بش بد و بیراه گفته که واسه چی پرستو رو نرسوندی؟... که اصن خجالت نکشیدی این دختر بت زنگ زدو گفت که من یه ساعته وایسادم منتظر تاکسی و بلاه بلاه بلاه


٤-اون سری که داشتن از شمال برمی گشتن، رودبار پیاده شدن واسه خرید. مامان هاپو بش گفته: خب تو خرید نداری مگه؟ واسه پرستو چی می خری؟


٥-برا ولنتاین. مامان هاپو گفته بود بیار ببینم هدیه چی گرفتی؟ و بعد دیدن هدیه ها از هاپو پرسیده بود خب تو چی هدیه خریدی واسه پرستو؟ که هاپو گفته بود هیچی، ٢شاخه رز. خوده پرستو می دونه من سختم بوده که برم مغازه و به بهونه ی ولنتاین هدیه بخرم... و باز مامانش کلی بدو بیراه گفته بود بش که ینی چی که بدم میاد و هدیه ی ولنتاین به پرستو ندادی



اینا رو گفتم-که حتی شاید تو وبلاگ قبلیم یه سریاشو نوشته بودم ، یادم نمیاد-  که بگم، که خانواده چقد مهمن تو تربیت یک ادم. که واقعن هاپو تو رعایت کردن اینجور چیزا خودش ادم واقعنه واقعنه واقعن اکیه ایه. ینی تو هزینه کردن ها و احترام گذاشتن ها. حواسش بودن ها واسه توجه کردن و سوغاتی اوردن و و و و که خودش خیلی حواسش هست. که منی که انققققد خجالت می کشم و واقعن سختمه وختی گرسنمه به کسی بگم که گرسنمه یا تشنمه یا کوفتمه بریم چیزی بخوریم، هاپو انقد اکی رفتار کرده که انگار مثلن مسا-س یا سمی-ه برام... و انقد خودش پیشاپیش پیشنهاد می ده که اصن به پیشنهاد من نمی رسه... یا وختی هاپو با اقای رضا می خواد مشورت کنه، اقای رضا میگه دخترت پیشته، نظر اونو بگیر. در حالیکه من می بینم حساسیتاشون رو توو انتخاب و خرید کردن. که من باشم می گم اکی عکسش رو بگیر برام واتس آپ کن ببینم چطوریه؟ ... هییییچ دیکتاتوری ای وجود نداره تو رفتاراشون. هیچ حس نادیده گرفتن خانومی که کنار پسرشونه ولو دوست دخترش باشه... و با همه ی رعایت کردنای خوده هاپو باز خانواده ش بهش هی گوشزد می کنن، درحالیکه هاپو یه پسره ٢٠ ساله نیس. درحالیکه هاپو یک عالمه دوست دختر داشته و اولین بارش واسه برخورد با یه دختر نیس...اما همچنان یاداوری میشه توو خونه شون  که اکی پرستو دوست دخترته اما عوضی بازی در نیاریا باش. که حواست بش باشه. که اون دختره توعه... بعد؟ واقعن من موضوع "تربیت" خیلی خیلی معتقدم. به اون فضایی که ادمها توش بزرگ شدن. به اون رفتارهایی که دیدن بین اعضای خانوادشون. به اینکه نگاه ِ ادم ها هیچ ربطی به تحصیل و کوفت و فیلان نداره، خانواده عاقا. خانواده...و ارزش "زن" توو خانواده. برای من خیلییی مهمه که چطور نگاه می کنن و بنظر من، اگه می خواین بدونین یه اقا چطور با دختر خودش، با خانوما رفتار خواهد کرد، ببینید بابای اون پسر چطور با خانومش رفتار می کنه... و ببینید خوده عاقا چطور با مامانش رفتار می کنه...

تمام.