انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

* مامان من ادم استاپ کردن روی یه نقطه س، جوری که باعث میشه بقیه زیبایی ها رو نبینه... مثلن اگه ازش بپرسی : مامان این مانتو چطوره؟  و موقع خرید بنظرت خیلییی خوب اومده باشه و از اتاق پرو که اومدی بیرون کسایی که توو مغازه بودن و مانتو رو تنت دیدن، خیلییی ابراز احساسات کردن و مثه همیشه لیبل اینو زدن که چون شوما قدت بلنده این مانتو تو تنت خووب شدی و بلاه بلاه... بعد؟ ریکشن مامان؟ این که استیناش کوتاه و جلوش بازه، این چیه خریدی؟ و خیلیییی جدی زیباییش و قشنگی ای که توو تنت نشسته رو می تونه کاملن بیخیال شه... مامان؟ یک سری قواعد داره توو ذهنش، وقتی اونا رو نمی بینه دیگه بنظرش هیچ چیز قشنگ، زیبا، جذاب یا هیجان دار نیست...رفتیم ماه بانو، ماه بانو یه سری فینگرفودهای خیلی خوشمزه داره که تووش ژامبون و سوسیس و پنیرو از اینجور چیزا داره. البته قبلش من نخورده بودم... من؟ مدلم اینه که قبل اینکه برم توو مغازه ای با یه هیجانی می رم که برییییم یه عالمه چیز خوششششمزه ی هیجان انگیز بخریم... و کلن مدلم اینه که اقا یه دونه از این، از این، از اون، از اون یکی و و و هم بهم بدید... بعد؟ واقعن نیدونم چیزی که خریدم طعمش فوق العاده هست یا نه، اما من با یه انرژی و هیجان خووبی می رم سمتشون و بیشتر وقتا طعمش معرکه شده... اون روز؟ مامان با یه لحن سرخورده طوری گفت: از اینا؟؟ اومدی شیرینی فروشی بازم چیز فست فود-دار می خوای بخوری؟... مامان هممممه ی همممه ی جوانب یک چیزی رو در نظر می گیره بعد خرید می کنه، چه خوردنی، چه پوشیدنی... خیلی بیشتر کاریردی خرید می کنه، جنس خووب داشته باشه، قیمت اکی ای داشته باشه، یه جایی بشه پوشید و تو خوردنیا تمیز باشه، سرخ کردنی اونجوری نباشه، سسش فیلان باشه... مامان بام مسلم نمیاد، چون فک می کنه کثیفه ... مامان یه لباس پرپری-ه حال خووب کن برا دل خودش نمی خره. یا یه مانتو رو فقط واسه اینکه خوشش اومده حالا گیرم ٣-٤ مانتو داره واسه این تابستون... اها، ماه بانو... من اون روز میلم سرکوب شد.هیجانم مرد واسه تجربه ش...گذشت و یه هفته پیش با هاپو رفتیم بیرون، من می خواستم زولبیا بامیه بخرم، هاپو بردتم ماه بانو... اوووووه، مزخرفترین زولبیا بامیه مال ماه بانوعه. زولبیا بامیه می خوای؟ فقط پاستور، اونم سفارشی... بعد هاپو توو ماشین بود تا ماشینو پارک کنه، من رفتم خرید کنم. بعد؟ چشمم به فینگر فودا خورد، هیجانه اومده بود سراغم. از هر کدوم دو تا انتخاب کردم و رفتم پیش هاپو... وااااااای یه مدلش خیلییییی خوشششمزه بود...
اگه با مامان برم خرید نصف بیشتر چیزایی که میبینم رو نمی خرم و برمی گردم... چون توجیحم می کنه که خیلیییی خوب نیست... و مامان همییییشه دمبال یه چیز خیلییییی خووبه... واسه دل خودش خیلی ادم خرید کردن نیس. ادم همین جوری ای نیس... به اصطلاح من ادمی نیس که پولاشو بماله به کو**** نش و بریزه دور... ادم حالشو ببر نیس... ادم "خوشم اومد، خریدم" نیس ...
لباس باید زیبا باشه و کلی دیتیل مامان پسند از جمله جلوش دکمه داشته باشه، کوتاه نباشه، تنگ نباشه، استین داشته باشه و بلاه بلاه... تا مهر تایید مامان رو بگیره... مامان ادم سخت گیری نیس، نه انقد سخت گیر که من نتونم زندگیمو کنم. اختلاف نظر داریم. توو دین، تو حجاب، تو خرید، تو خیلی چیزا... مامان من، با منه تو لحظه زندگی کنی که همه چیزش رو تو لحظه استفاده می کنه و یه جووووره مطمئنی ته دلش می دونه که خدای لحظه های بعد، تو لحظه های بعد خودش می سازونه چیزای اون لحظه رو، فرق داره... مامان من ادم اینجوری ای نیست که خب حالا الان ببین دلت چی می خواد...من می دونم شاید زندگی این فرصت رو بش نداده، محدودیت ها و فیلان، اما من خیلی تر مطمئنم که خودشم همین ادم این مدلکیه. ینی استایلش با زندگیه اینجوری اکی بوده که زندگی اینجوری براش پیش اومده... خاله جان؟ برعکس مامانه. و تموم این چیزها با خاله جان اکیه. من از لحاظ اعتقادی، از لحاظ پوششی، از لحاظ خرید، از لحاظ نترس بودن و رفتار با مردا هم به خاله جان رفتم نه مامان... اما، هیییییچ وخ دوست نداشتم خاله جان مامانم باشه. هیییییییچ وخ حسرت زندگی با خاله جان رو نداشتم... خوشالم که این مدلیم، دیوونه ترم، مثل خاله جانم اما خوشال ترم که خاله جان مامانم نیس، چون خاله جان مامان خووبی نیس... یا حداقل نه به اندازه ی مامان من... اون روز مامان رو سفت بغل کردمو ماچش کردم گفتم اخ چقد خوشالم که خود تو مامان منی، چقد خوشالم که خاله مامان من نیس... مامان من پرحوصله ترین مامان دنیاس، و یه جور خوبی بام کنار میاد. بام زندگی مسالمت امیز داره. خیلی جدی، خیلی خیلی جدی من بدون مامان بلد نیستم حتی یک روز با بابا زندگی کنم... از دست هم عصبانی می شیم، باهم بحث می کنیم اما هم من مطمئنم اون بهترین مامان دنیاس، هم من می بینم توو چشماش که چقد از اینکه من دخترشم خوشاله و از همینی که هستم راضیه....

نه، بحثه این نیست که سر هر حرفی ادم گریه نمی کنه که، بحث سر هر حرفی نیست ... بحث سر چشماست وقت هر حرفی رو زدن، بحث سر اینه... که وقتی نیگا می کنی به ادمی که حرفو بت می زنه، چطوری حس بد اومدن ازت توو کل چهره ش هست، یه حس تنفری که دست تو نیست ولی اون ادم مقصر همه چی رو تو می بینه... دلش بات صاف نیست، دلش بات صاف نیستو سر هر چیزی اون نفرته از چشماش از صورتش می زنه بیرون... و سر این میشه لابد که سر هر حرفی ادم گریه ش می شه، چون وقتی به چشماش نیگا می کنی، به صورتش فک می کنی چرا؟ چیکا کردم اصن که انقد دلش ازم چرکین-ه؟ که انقد بدش میاد ازم اخه
همیشه سرکوب شدن، همیشه توبیخ شدن، همیشه تعریف نکردن که چی؟ که هوا برت می داره فک می کنی چه خبره ...
سکوت می کنی، سکوت، سکوت... بعد یه جا که سر حرف مهمی نبوده اما باز اون چشا رو دیدی و اذیتت کرده و جواب دادی، صدات رفته بالا، جواب می شنوی؟ خب مگه بت چی گفت؟ چه خبرته؟... 
فک می کنم مشکل روانی و افسردگی شدید داره. فک می کنم واسه یه لحظه هم نمی خوام باش دووم بیارم، باش ادامه بدم.
به زندگیم نیگا می کنم، همیشه لحظه هایی که خودم باید با خودم دست و پنجه نرم می کردم حالم خووب بوده، وقتی که بصورت درد اوری داشتم خودم رو شکنجه می دادم... زمان کنکور و عمل مماخم... تموم روزایی که درد میکشیدم و سخت می گذشت. تمااااام  اون روزهایی که بصورت مازوخیست طوری داشتم از درد فلج می دم ... وقتی بگن بهترین دوران زندگیت تا الان؟ می گم این دو تا


احساس می کنم توی غم دارم غرق میشم... تموم ادم هایی که ازادی دارن و دارن از غم حرف می زنن ادم های تهوع اورین... ادم هایی که به " از دست دادن" اسم غم رو می ذارن، اسم مشکل...

احساس می کنم یکی پرامو گرفته و دستش رو گذاشته روی دهنم... یه همچین حالی...


خیلی چیزا خواستم بنویسم اما فقط:
حال داغونم، حال خیلی خیلی داغونم... فرندز.... صدای خنده های بلند بلندم... حال بهتر... حرف زدن با سمی... دوش گرفتن... خیار و گوجه خرد کردن واسه افطار... خندیدنای زیاد پشت تلفن با هاپو. که ساقیت کیه دختر؟ چی می زنی تو؟ صب اونجوری، الان اینجوری؟ خوبی پرستو؟

بعد از همون لحظه ای که عکس مانتوم رو به جونو نشون دادم، همون لحظه فهمیدم از خودم بدم میاد... نمی دونم اون لحظه چه ربطی داشت، اما یه لحظه حس کردم اوه، الان توو جاییم که همه زندگیشون گل و بلبل-ه، همه بابا خوبه و عاقل دارن، همه مامان ِ هنرمندم دارن، همه به موقع شوهر کرده، به موقع دیت کرده، به موقع زندگی کرده ان... دوس پسرا و شوهرا همه اخلاقا خوب، همه با شعور، همه خانواده درست و حسابی، همه شلیقه ها شیک و درجه یک، همه بفکر پوست موست و زیبایی، همه تیپا خدا. همه از اووووول راه رو درست اومده، همه با پسرای خفن ِ خوش تیپ ِ مهربون ِ یواش ِ عاشق ِ خاص دنیا دیت دارن یا شوهر کردن، همه زندگیا س***ک***سی، همه خانواده روشن فکر، همه تحصیل کرده، همه لباسا خیلی خاص و از فلان مغازه و فلان تومنی...همه فیلم بین و کتاب خووون و بلاه بلاه
پس اون دلخوشیامون کجا موند؟ همین ذوق زدنه واسه فیلان چیز رسیدنه؟ اصن از کی شد یکی اومد انقد من خوبم من خوبم کرد که رفت روو مخ همه مون... که بدبختی نه اون از ما میکشه بیرون، هم ما مرض داریم ازش نمی کشیم بیرون... 
این وسط بین همممه ی ادمایی که یا پول و موقعیتشو دارن و واقعن خفنن و کسایی که ندارن و توو ذهنش رویا می بینن و هی حرف می زنن و خود خفن بینی و خودشاخ پنداری دارن، این منم که بیشعورم، بی سوادم، هنوز مشکل دارم، هنوز و هرهفته دارم یکی به دو می کنم با اتفاقا، هنوز این منم که بحث دارم، هنوز این منم که واسه خریدن یه ساعت ٣٥٠ تومنی پولامو جمع می کنم، واسه خریدن یه مانتو هی ذوق می کنم، هنوز این منم که وختی دوس پسرمو می بینم می دونم که اخلاق گه هم داره و عاشقشم... هنوز این منم که دوس پسرش اون مرد یواش رویاها نیست، که بم نمی گه هرچی خانومم بگه و بانو و عشقم صداش نمی کنه و تا همیشه پیشم می مونه و بلاه بلاه...تنها منم که نه کار داره، نه هدف داره، نه فوق لیسانس داره ... هنوز این منم که کلی چیزای خوب می بینه و تا یه کم پیش ،دروغ چرا، فک می کرد ای بد نی انتخاباش، اما الان؟ حتی از این حس حالش بهم می خوره... 
یه لحظه حس کردم انققققد خفن هست، خفن خوووب ها، مثل مامان مایا، خوشگل، هنرمند، درس خونده، باسواد، حال خوب، دوستا باسواد باشعور هنرمند، همممه چی خوب، بعد؟ من چی می گم اخه... حالا مامان مایا یکی از ادمای خووبه...
می دونی تو اینستا می خواستیم از روتینمون، از خودمون عکس بگیریم، توو وبلاگ قرار بود از خودمون بنویسیم. یه جا دیدم که می خوایم خودمونو نشون بدیم فقط... "خوووب بودن" خودمون رو.... فلان چیزمونو نیگا کنید؟ ما اینجوری واوووویم. اینجوری شد که همه عکسا بهتر از خود زندگی شد اصن انگار...
من هنوزم فیلان لباس ٣٠٠-٤٠٠ تومنی خریدنش برام ذوقه، هنوزم دیدن لباسای برند و توو حافظه نگه داشتنشون و دیتیل دیتیل برا خودم مزه مزه کردنش ذوقه، گفتنشون، نوشتنشون واسه این نی که من فیلانم، من اینجوریم، من اونجوریم...
الان؟ واقعن به این نتیجه رسیدم که من نه خوب هستم، نه می خوام خوبا رو نشون بدم... من معمولیم، من اصن ریدم. تو همه چیزم عاقا. توو رشته ام، تو کارم، تو دوس پسرم، تو ست لباسام... یه لحظه حس کردم اصن من کی ام که بیام بگم اه فیلانی چرا اینجوریه و دونقطه خط بشم. من اگه سلیقه ام اکی بود، تیپ و قیافه ی خودمو اکی می کردم نظر دادن در مورد بقیه پیشکشم. والا بخدا... بقیه هم خوش بحالشون، همه شون خوبن... اونی که ریده منم...