انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

* دانژه از جاهاییه که باید یه بار مسا رو ببرم. تنها جاییه تو تهران که شیرینی هاش کرم میوه ش، دقیقن همون میوه س نه اسانس-ش. کرم شیرینی من  بلوبری و رزبری و استرابری بود و دقییییقن یه لایه ی خوووب از بری ها داشت... و شیرینی راضی اناناس و پسته بود و یه حجم دلچسب میکس اناناس و پسته با نونی مثه ناپلئونی تو دهن غوغا می کرد...



** خب امروز پشت ویترین چارلز براون هدیه ی ولنتاین هاپوم رو دیدم. یه کراوات چهارخونه ی اسپرت خوووب طوسی-سورمه ای-سفید برای اون کت طوسی اسپرت خووووبش که از ژست خریده بود. با پیراهن سفید، شلوار سورمه ای، کمربند و بوت مشکی معرکه می شه دلبرم... فقط نیدونم تا اون موقع می تونم واقعن صبر کنمو بهش ندم. انقد که ذوقشو دارم خب...

هدیه ی سالگرد؟ دستبند چرم پهن طلا-دار که لوگوی برند جیوانچی-ه... بعد من از برندهای فرانسوی خوشم میاد. اکچولی از سلیقه ی این کمپانی که برا معرفی برندشون اولین بار از ادری هپبورن استفاده کردن برای شناسوندن خودشون و کیفیت و استایل خوبی داره  ... انی وی. بنظرم لگوی شیک و قشنگی  داره و هم کار های کلس-ی هست...خب دست هاپوم یه دست مردونه ی خووبیه برام، فک کردم دستبندش لابد پهن باشه قشنگ تره که اینو انتخاب کردم


*** با راضی بیشتر از اینکه هی غصه بخوریم چرا می ره، غصه می خوریم که چرا انقد دیییییر همو پیدا کردیم. چرا اخه :|

بعد راضی و مسا دو نفری هسدن که وختایی که کنارشونم، هر چند دیقه یه بار می گن چقد دماغت خوب شده پری


**** بابا و پسرا رفتن بیرون شام. هرچی بابا اصرار کرد من باهاش نرفتم، گفتم دندونم درد می کنه مامانم دیشب برام سوپ درست کرده از سوپ مامانم می خورم... زنگ زدم با مامان یه ساعت حرف زدم. مامان رفته خونه عزیزجون. از دیشب. تموم مدت بغضم رو قورت دادم تا مامان گریه م رو نشنوه غصه بخوره. بی تاب شه.تلفن رو قطع کردم، بغضم ترکید. بلند بلند گریه کردم. دلم برا مامانم، رفیقم تنگ شده... 

چهل روز با چهل قاعده ی شمس تبریزی

قاعدۀ ششم


اکثر درگیری ها و پیش داوری ها و دشمنی های این دنیا از زبان منشاء می گیرد. تو خودت باش و به کلمه ها زیاد بها نده. راستش، در دیار عشق زبان حکم نمی راند. عاشق بی زبان است.

چهل روز با چهل قاعده ی شمس تبریزی


قاعده ی پنجم

کیمیای عقل، با کیمیای عشق فرق دارد. عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام بر میدارد. با خودش می گوید : مراقب باش آسیبی نبینی. اما مگر عشق این طور است؟ تنها چیزی که عشق می گوید این است : خودت را رها کن،  بگذار برود! 

عقل به آسانی خراب نمی شود. عشق اما خودش را ویران می کند. گنج ها و خزانه ها همه در میان ویرانه ها یافت می شود، پس هر چه هست در دل خراب است!

امروز مامان بعد از جروبحث دعوا با بابا، اومد تو اتاق من دراز کشید رو تختم. بعد شروع کرد به حرف زدن بام. مثه همیشه. مثلن انگار از عروسی اومدی و نشستی داری دخترونه حرف می زنی. بعد از جروبحث اومد تو اتاقمو داشتیم حرفایی که بابا زده و جوابایی که مامان داده رو دوره می کردیم، انالایز می کردیم.مثه همون وختایی که از عروسی میای و می گی دیدی فیلانی چی پوشیده بود، فیلانی چطوری حرف زد؟ چطوری نیگا کرد؟ بعد من و مامان هم همونیم. میاد میشینه کنارم، دونه دونه حرفایی که اذیتش کرده، کلمه های زشت رو باهم دوره می کنیم... کنارش دراز می کشم، می گه ادم پستی-ه. بمیره هم ناراحت نمی شم. مثه اینکه یه غریبه مرده برام... کنارش دراز می کشم و فک می کنم مامان  بی من چه تنها میشه تو این خونه. اگه نباشم دیه کسی نیس که گیر بده پاشو برو ارایشگا، سیبیلاتو نیگا اخه، که وقتایی که انقد عمیق ناراحت میشه بیاد پیش کی حرف بزنه؟ بره کدوم اتاق؟ که بعد دعوا بیاد پیش کی تا ادای دیوونگیایه بابا رو در بیاره براش تا وسط غصه بخنده باهاش؟ روزایی که انقد افسرده میشه که نا نداره حرف بزنه کی ببردش رستوران؟ با کی بره بازار؟ با کی خرید کنه؟ با کی اشپزی کنی و به کی بگه اگه می خوای پیازت یه دست خوب سرخ شه می دونی چیکا کن؟ اگه می خوای خورش قیمه ت خوش رنگ شه می دونی کی ربش رو بریز؟ به کی از این ریز ریزایی که بلده بگه؟ کی براش ستار و حمیرا و شکیرا بذاره؟ از ١٩ سالگیش باهاشم و یه لحظه حس کردم چطو میشه من نباشم کنارش؟ که چقد تنها باید غمگین بشه، غصه بخوره....نمی تونم بنویسم دیه، گریه نمی ذاره...

* یاد گرفتم  تعریف خوب و هیجان انگیز بودن یه کارایی یه چیزایی-ه نسبی-ه تورابطه . و چیزی که از نظر من اوکیه شاید ادمم تو اون شرایط احساس راحتی نکنه. یاد گرفتم بجای اینکه تو ذوقم بخوره که چرا طرفم اون رفتاری که من انتظارش رو داشتم نشون نداد، خوشحال نشد و و و با تعریف های اون اشنا بشم...  شاید کار ِ من حتی خیلیییی کار قشنگ و باحالی باشه اما پارتنرم تو اون شرایط احساس راحتی نکنه و اصن هم حال نکنه با کار من ... مثلن؟ من خیلی ادم یهویی انجام دادن یه کارایی ام. بدون گفتن.بدون در جریان گذاشتن. با هاپو تالا کار بولد خودسرانه ای انجام ندادم که بخوام سورپرایزش کنم و ببینم که خوشش نیومده و تو ذوقم بخوره. کارای ریز ریز بوده، در حد اینکه بی خبر برم پیشش.که خب خیلی خوشال شده. اما یه جا بود که حس کردم هاپو بیشتر از سورپرایز شدن از اینکه باش مشورت شه، تو جریان گذاشته شه لذت می بره. از اینکه بش بگی می خوام فیلان کارو کنم، نظر تو چیه تا اینکه بری فیلان کارو کنی و یهو ببینه... بیشتر از سورپرایز شدن این حس رو می گیره که ادم حسابش نکردی تا بهش بگی، نظرش رو بخوای...یاد گرفتم ادمها متفاوتن. اینکه اگه من کاری کردم در جهت خوشحال کردن پارتنرم و اون ریکشن مناسب رو نداشت بول نگیرم که اصن لیاقت نداره، منه بدبخت اینهمه بخاطرش زحمت بکشم، فیلان کارو بکنم بعد تازه عاقا فیلان رفتارو کنه بام بد برخورد کنه ، حیف من واون چه می فهمه ارزش منو  بلاه بلاه جای اینا ادمم رو بشناسم. اون روز بازار بودم، می دونستم هاپو خونه س، کاری نداره.می خواستم

یه ته چین و یه کباب بگیرم برم پیش هاپو باهم بخوریم. قبل از هاپو اگه بود ، من خریدم که تموم میشد می رفتم مسلم تنهایی و غذامو می خوردم اما دلم خواست باهم غذا بخوریم. قبل از خریدن غذا به هاپو زنگ زدم، که می خوام همچین کاری رو بکنما... من؟ ادمی هستم که زنگ نزده غذا بخرم ُ برم پیش ادمم. اما رابطه ینی تعامل. ینی کاری که می خوای کنی ُ از جانب دو تا ادم دیدن، و کارت رو فرم ادمی که باهاش در ارتباطی رو بده، پس زنگ زدم ،گفت نه... لب و لوچه م اویزون شد خب پیش خودم. بش گفتم چشاتو ببند، بوی چلوی کره دار ُ کباب برگ با پیاز هم وسوسه ت نکرد؟ گفت نه... سعیم رو کردم، یه جوره محکمی گفت نه پرستو... می دونستم دلیلش اینه که هاپو اصصصصن اکی نی من تو رابطه پول خرج کنم. و این  که من غذا نخرم و اذیت می شم اینهمه راه رو غذا به دست... شاید اگه دوستش بودم خیلی هم اوکی بود و حال می کرد از اینکار، حتی نگفته و یا اگه بهش زنگ می زدم غذاش رو هم خودش انتخاب می کرد که فیلان چیزو برا من بخر اما من دوس دخترشم. و اون حس در جریان بودنه و اطلاع داشتنه تو رابطه ش با دوس دخترش براش خوشایندتر و رضایتبخش تر از سورپرایز شدنه س. و هدف  من این بود یه تایم خوبی رو کنار هم بگذرونیم، لذت ببریم،از نظر من غذا به دست تو مترو اوکی بوده و اذیتم نمی کرده اما از نظر هاپو اذیت بودم و حس اینکه من هزینه کردم اون لذت-ه رو بش نمی داده... و اوکی. حتمن این تایم هنوز زمان مناسبی واسه همچین حرکتی تو رابطه ی ما نبوده. هنو هاپو انقد راحت نیس که با هزینه کردن من اوکی باشه... و این چیزی نیس که هی من بخوام به زبون بیارم بگم ببین حمید اوکیه ، بابا ما رفیقم چه فرقی می کنه کی خرج کنه. هاپو باید اینو تو رفتار من ببینه و بعد هم تو زمان خودش انقد بام احساس راحتی کنه که اوکی شه توو این زمینه.باید زمان بدم تا حمید منو ببینه. ببینه سختم نیس با وسیله نقلیه این ور اون ور رفتن، از یه جا غذا گرفتن و دو ساعت تو راه بودن فقط واسه نیم ساعت کنار هم تایم گذروندن. ادما یکسان نیستن، شاید دوس پسر ایکس بای دیفالت همینه، دوس پسرش این سر شهرو می دوزه به اون سر شهر حتی واسه ده دیقه دیدنش. و این رو بلده حتی. اوکی، چقدم قشنگ. اما دوس پسر من فک می کنه من اذیت می شم .اوکی پس زمان می خواد ببینه که من چه ادم راحتیم...و من بخاطر کارایی که انجام می دم و ریکشن قشنگ نمی بینم نباید حس کنم با ادم گهی طرفم که هیچی حالیش نی...من یاد گرفتم که به جای تو ذوقم خوردن و حس اینکه پارتنرم/ ادما نسبت به کاری که انجام می دم نمک نشناسن، یاد بگیرم هرکاری رو نسبت به یه ادمی چطور باید انجام داد، که اون کار هم از جنس خودم باشه هم لذت و رضایت اون ادم رو در پی داشته باشه...