انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

- I want to know if u believe love can last?

+ I believe love is a kind of faith. And when two people both believe, something very powerful happens. I mean, look at it this way. If u and I are in love and i trust u enough to lean in towards u, and u trust me enough to lean in toward me... Then we meet in the middle. Its a... It's kind of triangle. And we're holding each other up, and it's veey, very strong. It's unbreakable, but if I disappear, then u ... U can't hold our house up alone. U'r kind of falling through open air. Love can't work without the trust, without the faith. U know why people say when somebody cheats, they say he was unfaithful. Think about that word for a moment. It's not about the sex, kids....

The affair/season 2, , episod 8

* احساس می کنم خسته ام. خسته ام نه، جا زدم انگار... توو دوست داشتن هاپوم جا زدم انگار. هیچ اتفاقی بینمون نیفته، هیچ بحثی، هیچی... حس می کنم جا زدم، تو همه چی... تو همه ی باورام و حرفام... حس می کنم همه ی این تلاشا و کارا و فکرا و باورام فایده ای نداشته و حالا که بالاخره قراره بی فایدگیش رو نشون بده، همین الان نشون بده دیه... دلم می خواد از داشته هام دست بکشم. مثه این می مونه یه کیسه رو دوشم انداختم تموم این سالا رو دوشم، بعد هی دونه دونه گندم با هزاااار بدبختی پیدا کردم انداختم توش، تو بارون، تو سرما تو گرما، بعد؟ ته کیسه م سوراخ بوده... یکی، دو تا دونه اون گوشه موشه ی کیسه م مونده فقط. دلم می خواد همون دو دونه گندم رو هم خودم بندازم دور... بعد هی مصرع مولانا توو سرم می چرخه: سوی نومیدی مرو خورشیدهاست... اگه دیوونه و معتقد به معجزه باشی،مولانا خوندن دیوونه ترت می کنه....

* همین الان داشتم به قصه ی پیرمرد و گندم فک می کردم. همین که گندم رو گوشه ی لباسش گره می زنه تا بره اسیاب کنه، بعد تو راه از بدبختیاش با خدا حرف می زنه. که گره از مشکلاتش باز کنه. یهو گره ی لباسش باز می شه و گندما می ریزه زمین، پیرمرد می گه:

‎
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز

 آن گره را چون نیارستی گشود
 این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!

 

بعد پیرمرد میشینه روی زمین تا گندما رو جمع کنه، می بینه عههه گندما روی قسمتی از زمین که زر بوده، ریخته شده.بعد مولانا جانا می فرمان که:

‎
 تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه


درسته این حکایت مولانا یادم اومد، اما هیچ ربطی به حس ِ الانم نداره و هیچ تغییری تو حال و هوام نمی ده. جا زدم، تو همه چی... اون روز هاپو بم می گفت که با دوس دخترای قبلیش هم که رابطه رو شروع می کرده، بی حس نبوده که، اون حس ِ خوب و خوش اومدنه واسه شروع کردن رابطه و بودن با دختره رو داشته... اما به مرور زمان هیچ وخ اون حس تبدیل به دوس داشتن نمی شده و به مرور زمان اون حسه هم از بین می رفته و هیچ وخ بیشتر نمی شده، رشد نمی کرده... اون روز بم گفت که من تنها دختری هستم تو زندگیش که بعد از یه سال الان، نه تنها به همون اندازه و کیفیت روزای اول نی، بلکه دوس داشتنش بیشتر از قبل شده...

بعد؟ چرا یاد اوری مدل نگا کردنش، دستاش، بغلش، حرفاش چرا هیچی رو توم تکون نمی ده؟

* از اون قوطی فلزیا که گفتما، یه دونه نه،یه ست ٣ تایی خریدم. تو متوسطش شکلات پر کردم، تو کوچیکه هم می خوام برم پاستیل نوشابه ای و از این چیپس میوه استوایی خشکا بگیرم پر کنم، پاپایا و اناناس و نارگیل و اینا... شکلات کلاسیک نستله هم خریدم. باید برم یه جعبه ابنبات کالفانی هم بخرم. بعد؟ این مجموعه ی خوشبخت رو بذارم گوشه ی کشوم... من نیازمندم توو زندگی که بشینم هی مجموعه های کوچولو، کوچولوی خوشبخت درست کنم. این پَک درست کردن هایه ارامش خیالی بم می ده


** بله من یه بعد دیوونه ای دارم درونم که حتی براش مهمه که دستمال کاغذی-ه جیبی-ه توی کیفش هم خیلی قشنگ باشه... 


*** از اینکه هس خوشالم، از اینکه دارمش. از اینکه می تونم فک کنم از حمام که میام بیرون، حوله ی حمام به تن می تونم بهش ویدئو کال کنم و با موهایی که ازش اب می چکه و صورت بی ارایش و زشتم، قوربونم بره و بنظرش س****ک***سی ترین دخترمو دلش برام  ضعف بره، خوشالم... 



**** درس جدید زندگانیم:

عاقا وختی دیدی یه کسی توو زندگیش یه تصمیمی گرفته و از بیرون هرررررر چقد زشت، هرررررر چقد نادرست اومد، گه خوریش به تو نیومده پرستو جان. دلیل داره لابد واسه کارش. یهو می بینی توو اون شرایط قرار گرفتی و مجبور به گرفتن همون تصمیمی هسی که ادمه رو با لب و لوچه ی اویزون و قیافه ی پر افاده نیگا می کردیاااااا....

بعد؟ عزیز جون یه جمله ی ترکی ای داره که می گه:

مرد-ه داش دَیْس َ بیلَر هاردان دَییب، نامرد-ه داش دیس َ دییر داش دیْدی....

خولاصه اینکه در صدد اینم که گه خوریه بقیه رو نکنم... والا باید جوونم در بیاد تا توو شرایط مشابه، رفتار متفاوت و درستی رو انجام بدم. وااااقعن باید جونم دربیاد.



***** چیزی که این روزا خیلی می شنوم، یه جوره خیلی خیلی ای، خیانته

ینی عاقاهه زن داره، بعد خانومش مچ شوهرش رو توو فیلان جا با فیلان دختر گرفته. یا دوس دختر داره، بعد دوس دخترش فمیده که عه بابا دوس پسرش که مشغول ترتیب دادن نیمی از دخترایه شهره.یا عاقاهه زن داره اما مهمونی رفتناش و رقصا و مشروب خوریاش با جماعت دیه ایه. و جای قشنگ قضیه اینه که اپیلاسیون کار سابقم، دو نفر بودن تو یه جا، المیرا و پریسا، پریسا یه تایم طولانی ای نیس. بعد فمیدم بعله، شوهر ِ خانوم سرگرمیش س*****ک****س چت-ه. بیماریه خب این. اخه وختی زن داری برو با اون ور برو، چه کاریه بشینی ک****س ُ شر تایپ کنی بعد با خودت ور بری؟ اها خب، گه خوریش به من نیومده لابد باز... بعد همه ی اینا دیه، همه ی اینا که ادما فقط با هم نیستن...

یهو به این چیزی که دارم، که خیلی بدیهیه برام و یه جوره مطمئن و خیال جمعی دارمش به هاپوم تکست دادم:

الا ن که دنیا یه جوووووووووره زیادی توو بی اعتمادیه، یه جوووووووووووره زیادی ادما دارن بهم خیانت می کنن... می سی که دلم قرص-ه بهت...


* دوست دایی تعریف می کرد یه بار دایی داشته اش دوغ درست می کرده، بعد ما اش دوغ رو با ماست چکیده که خودمون دوغ می کنیم درست می کنیم، به جای اب حواسش نبوده ابجو ریخته موقع دوغ کردن ماست... :))) همچین دایی داریم ما 


** شانس عن


*** عاقا اینایی که می گن ما درد باشگا رو دوس داریم، من نمی فممشان... من دوس ندارم. ینی دهنم سرویس می شه از بدن درد. بعد هی هاپو می گه افرین اینا ینی داری درست ورزش می کنی


**** به درجه ای از به تخ**** مم رسیدم ینی باید یه کتاب چاپ کنم از این معراجم...


***** سمی مرخصی بگیره پاشه بیاد بریم  برا دلبرم دستبند طلا-دار بخرم...

از بین همه ی گزینه ها رسیدم به این. می ترسم براش عطر بخرم. به یه دلیل مزخرفی می ترسم و حتی خجالت می کشم دلیلشو بگم و فقط در گوش سمی گفتم.سمی گف اشکال نداره... 


****** دلم از این مدل ساندویچ گریل-ا می خواد. از اینا که توش پر از پنیر پیتزا و گودا-س بعد با نونش گذاشتن گریل شه... ساندویچ رست بیف یا استیک باشه لدفن...


******* شام لابد از اون مدل مرغا درست کنم که فیله ی مرغ رو ریش ریش باید کنم  و با سیر و رزماری و فلفل قرمز اتیشی-ش کرد. باید بیبی اسفناج بگم مامان بگیره با پنیر چدار... خودمم بشینم یه پیاله گردو مغز کنم براش.

* دلم مهمونی می خواد. ینی دلم می خواد یه جای خوب دعوت شم. یه جای خوب از لحاظ پذیرایی... که چند جور سالاد و غذا داشته باشه مهمونیش. بعد از این غذاهای دست پخت خووووب ها. سالاد الویه باشه، سالاد ماکارانی، زرشک پلو با مرغ ِ چرب و چیلی، خورش خلال، چلو کباب... هیچ کس، هییییییچ کس ما رو اینجوری مهمونی دعوت نمی کنه :| تا دو، سه سال پیش باز مامان خودم مهمونی های خوب می داد اما الان حوصله ش رو نداره، منم اتفاقن بهش می گم که بسه همه ی اون مهمونی دادناش... هووووووم. دلم دعوت شدن به یه مهمونی از قبل یه عالمه تدارک دیده شده می خواد. حالا من قد چس می خورم و ممکنه به هرکدوم توک بزنم اما ربطی نداره دلم مهمونی اینجوری رفتن نخواد...

** یه برند شکلات اوکراینی هست که منو هاپو خیلی دوستش داریم. بعد در حال تیست کردن محصولات مختلف این برندیم... مدلی که عااااشقش شدیم با چایی، یه مدلیه که شبیه این تافی کره ای هاست که توش پره کنجد داره...نرم و لطیف و پر از بوی-ه خوبه شکلاتش


*** عاشق وختایی ام که می خواد پای پی سی بشینه، برام چیزی بریزه تو هاردم یا اهنگ بذاره یا کار داره، وختایی که رو صندلی می شینه و می رم رو پاش می شینم و خودمو تو بغلش جا می دم... 

**** مایا لدفن رمزت رو برام می ذاری؟

***** عاقا اصن جهنم، هر اتفاق گهی که قراره بیفته، بیفته... واقعن انرژی جلوی یه چیزی وایسادن رو ندارم دیه. یاد گرفتم دنیا نه به گریه های من کار داره نه با تو رو خدا، تو رو خدا-های من جلوی اتفاقی گرفته می شه یا اتفاقی می افته... اگه با هرکسی غیر از هاپو به هر دلیلی ازدواج کردم، اگه خوشبخترین دختر دنیا هم شدم، همین جا به عاقای خدا گفتم، اگه بم غم این شکلی بده باش قهر می کنم... واقعن قهر می کنم. و همین
اون غم فرسایشی و دل کندن و له شدن واسه هیولا برای تموم زندگیم کافی بود. تموم اون گریه ها و رها نکردن ها... تموم اون زجر کشیدن ها. اخرش چی؟ اخرش هم مثه همون اولش که برار بود اتفاق بیفته، یه حفره ی عمیق توی قلبم دارم. یه حفره ی همیشگی برای هیولام... 
من تموم این روزامو خوش گذروندم کنارش، سعی کردم بهترین و درست ترین ِ خودم باشم. حالا دنیا کائنات می خوان یه عنی سرم بیارن، من واقعن حوصله ی جنگ و جدال ندارم... 
خسته تر از اونم که به انتظار نشدن-ه یه اتفاق بشینم گریه کنم. خسته تر از اون که بشینم واسه هر خواستگار و ماجرای این شکلی تو خونه داد و بیداد راه بندازم. واقعن هیچ حرفی نمی زنم. فک می کنم تموم تلاشم رو برای دوست داشتن و فهموندن کائنات که من چی می خوام انجام دادم. تو تمووووم این روزایی که گذروندم... گه رو ول کردم به حال خودش و روزامو می گذرونم... راستش؟ فک می کنم مهم اینه که قلبن بدونیم و بفهمونیم به کائنات چی می خوایم. با داد و بیداد و اشک و اه و ناله و زاری حرفمون رو گوش نمی کنه... ترجیح می دم ماست موسیر و چیپس-م رو بخورم و چه دو روز، چه دو سال، چه بیست سال کنار هاپوم باشم، مهم اینه بلد باشم تو لحظه ها ازش لذت ببرم... ترجیح می دم به جای اینکه شکل بچه ها باشم و دست و پا بزنم، اروم بشینم یه گوشه ببینم زندگی قراره دیه چیکارا باهام بکنه...