انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

من هیچ وخ " محله" ای ندارم تو زندگیم بخشی از روزای خوبم تو اونجا باشه، من انگار بچه ی هیچ کجا نبودم، ٦ ساله م بوده جمع کردیم رفتیم یه خونه ی بزرگتر تا ٢٣ سالگی اونجا بودم و هیچ چیز ندارم ، هیچی جا نذاشتم تو کوچه پس کوچه های خونه و محله قدیمی... نه عشقی، نه رفت و امدای وقت و بی وقت با دوستی بخاطر نزدیکی خونه ها، هیچی، هیچی...
من هیچ وخ مثه مامان و خاله هام امروز وسط حیاط خونه عزیز جون موقع شله زرد ریختن هول هولی و بی سلیقه دارچین ریختن روشون بخاطر دیر امده شدنش، وختی دوستای قدیمیشون در خونه رو باز می کنن و میان تو جیغ نمی کشم از دیدنشون... مثه وختی که زری اومده تو و می گه بچه ها وختی اومدم به مامان گفتم اگه صدام نمی کنی دارم زهرا و زیورو ببینم...یادتونه تا پامو میذاشتم تو خونه تون مامانم سرشو از پنجره می اورد بیرون داد می زد زررررری ذلیل شی، بیا خونه... بعد سه تایی می خندیدن می گفت خب داداشات بزرگ بودن زهرا، مامانم نمی ذاشت بیام خونه تون...رو می کنه به خاله جان، می که تو رو که میبینم یاد نون بربری و پنیر میفتم، بعد بلند بلند می خنده...می گه این زیور عوضی همیشه لقمه ی اخر نون پنیر رو برمی داشت فرار می کرد،٢ تا بربری می خریدیم عصرا با پنیر و خیار و گوجه، نمی دونم اون لقمه ی اخر چه مزه ای داشت که همه مون می خواستیم اونو بخوریم... 
هرکدومشون یه چیزی تعریف می کنن و باهم می خندن و اون یکی می گه اررره راس می گه... دایی بزرگه می گه زود باشید بابا بچه ها. همینجوری کج و الکی دارچین می پاشن و دو تا بادوم می ذارن رو شله زردا... یهو یکی اومده جلو در، می گه یکی دیگه به من می دید؟ مامان داد می زنه وااااای سیما. همو بغل می کنن و رو بوسی می کنن. دونه دونه دخترا... بچه های ٤٦،٤٤،٥٠ ساله که انگار تو روزای ١٨،١٩،٢٠ سالگیشونن... با گذشت ٣٠-٣٥ سال و زندگیای سخت و طلاقایی که داشتن و شغلا و بچه ها و عروس و دوماد کردن بچه هاشون وایسادن وسط حیاط، زیر درحت عناب خونه عزیز جون تن تن دارن باهم حرف می زنن... 
سیما که می ره، دایی می گه این کی بود؟ مامان می گه عهههه چطو نشناختی؟ دختر فاطما ک****ون طاقچه ای بود دیه. زدیم زیر خنده هممون، زری می گه بابااا فاطما ک***ون طاقچه ای این نبود، این فاطما چاخان بود، ک***ون طاقچه ای تو کوچه روبه رو بود، مال اون دیگه تراس و بالکنم داشت. همه زدن زیر خنده. خاله جان می گه گلدون می ذاشتی روش، وایمیساد قشنگ... مامان می گه یه باز خدجه خانوم اومده بود جلوی در مامانو کار داشت، مامان گفت زهرا کیه جلوی در؟ می گه حواسم نبود جلوش  گفتم خدجه جیغ جیغو :))) می گه بس که هی بش می گفتیم خدجه جیغ جیغو. زری می گه یادته یه سره صداش توو کوچه بود داد می زد: اکبرررررر، اصغررررر
مامان می گه راستی کی این اسما روشون گذاشته بود اخه :))) 
خاله جان به دایی می گه: حاجی این سیما خیلی دوست داشت با تو ازدواج کنه ها، هی میومد خونه مون به بهونه های مختلف.تو حتی یادت نیس بدبخت رو... مامان می گه دییییدید چه خوووووب مونده، از من ٥-٦ سال بزرگتره، کمه کم ٥٠-٥١ سالش هست بابا...زری می گه بابا یه من ارایش کرده، من و تو رو نیگا اخه زهرا با صورتتی رنگ پریده... خندیدم بهشون گفتم مثه دختر حسوداییدا از اول اینجوری بودید ؟ :))
یاد خودمون می افتم، نظر دادنا و شیطونیامون...
سینی شله زردا تموم شده، ٣-٤ تا خونه بالاتر از خونه عزیزجون فاطمیه ست. هرسال عاشورا یه اقا مصیب دارن که الان دیه پیبییره پیر شده ناهارا لوبیاپلو درست می کنه، همه محله می رن ناهار لوبیا پلو با گوشت قیمه ی گوسفندی می خورن با ترشی.... شله زردا تموم شده،تو دیگ خالی شله زرد اب پر کردن که راحت شسته شه، خیمه ها رو وسط کوچه اتیش زدن، بوی دود بلند شده تو کوچه... عزیزجون تو راهرو نمازش رو خونده، مامان و خاله ها و زری مانتو و چادراشونو سر کردن،پاشدن رفتن فاطمیه ناهار ظهر عاشورای هرسالشون رو بخورن...
ادما خوبه "محله" داشته باشن...ادما خوبه به یه جا
یی وصل باشن، به یه کوچه و به یه بو و مراسم و عطر و طعمی، به یه هرساله ای، به یه نذری ای ...به یه دوره همی ای

ماچ امشبش با طعم قیمه نذری و بوی لیمو عمانی و هل و دارچین خورش قیمه بود

‎* اون روز بعد از یه هفته گهی بودن وختی به شرایط نرمال خودم برگشتم، هاپو بم تکست داد ته روزی که ادم شده بودم : وختایی که با خودت قهر می کنی، منو تنها نذار


** این روزا دلم می خواد فقط سالاد و میوه و اب بخورم. اما یا ما همه ش خونه ی خاله جانیم و داریم خورش بادمجون و لازانیا و بندری و کباب پلو می خوریم یا خاله اینا خونه ی مان و داریم خورش قیمهو ته چین و جوجه سُسی و کوفت و زهرمار می خوریم...عصرها هم برنامه ی چایی داریم. خاله جان پا میشه میاد یا با یه مشت شکلات یا من رفتم سوهان و تارت گلابی و شیرینی های مغز دار خریدم... من واقعن بدنم نیاز به رژیم ِ سالاد و میوه و اب داره... یه هفته بابا مسافرت رفته، زندگانیه ما این شکلی شده


*** قبلنا بدون کابوس چطو می خوابیدم شبا؟ شب بدون کابوس خوابیدن چطوری بود؟...



*** با اون رنده هه یه مدل تیغه داره که سیب زمینیا رو خلالی-ه خیلیییی باریک و نازک خرد می کنه، می ریزم تو روغن، یه حالت خمیری میشه می چسبه بهم. تیکه تیکه از هم جدا میشه و می دارم سرخ شن.یه چیز کریسپی-ه باحالی می شه.کشف جدیدمه.توش یه نرم خوبیه روشن برشته ی بررررشته....با سس چیلی و تاباسکو بر بدن می زنیم


****مامان می گه برنج رو ابکش می کنی، روش ابگرم بگیر، ماکارانی رو که ابکش می کنی روش اب سرد بگیر... هر دفعه هرکدوم رو که ابکش می کنم چند دقه فک می کنم حالا اب گرم باید بگیرم روش یا اب سرد