انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

 * مامان فندق بعد از ١٤ سال به دنیا اومده، بابابزرگ فندق، ینی بابای مامانه فندق عااااشق بچه س. اما خدا فقط مامان فندق رو بهشون داد بعد از ١٤ سال و دیه هییییچ بچه ای بهشون نداد، عمه ام، که میشه مامانه مامانه فندق برا بچه جووون می ده. وختی فندق بدنیا اومد، انگار همه ی همه ی دنیا رو بهشون دادن...عمه و شوهرش مهربونترین ادمایی ان که تو دنیا دیدم، فندق رو عملن مامان بزرگ و بابابزرگش نگه می دارن، بابابزرگش بیشتر... فندق که حالش بد شده بود، عمه ام رفته بود خونه، دیده بود مامان فندق چادرش و کیفش و لباساشو ریخته وسط خونه، در خونه بازه و اینا نیستن.زنگ زده بهشون، مامان فندق نتونسته حرف بزنه زده زیر گریه که مامان بچه م از دستم رفت...عمه م از پله ها اومده پایین که بره مسجد دمبال شوهرش، وقت نماز بوده،  که بدبخت شدیم. که یه چیزی شد به بچه مون. وسط کوچه نشسته، نتونسته تا سر خیابون بره. وسط کوچه نشسته و زااااار زده. انقد حس از دست دادن و بدبختی داشته ، انقد بلند بلند گریه کرده و فک کرده بیچاره شده و بچه ش از دستش رفته که حتی همسایه های کوچه پشتی هم صداش رو شنیدن... 

مامان فندق می گه وختی پشت در اتاق بودم، وختی هرچی نفس مصنوعی به فندق می دادن، بهوش نمیومد، وختی قلبش به کار نمیومد، می گه فقط فک می کردم جواب بابامو چی بدم... معصومه می گفت اون موقع فک می کردم هم بچه مو از دست دادم هم بابامو...

فندق ده روز بیمارستان بود، هر روز ٤-٥ بار تشنج شدید می کرد و مثل یه تیکه گوشت که چشماش خیره به سقف بود افتاده بود روی تخت... عمه و شوهر عمه م مهربونترین ادما و معتقدترین ادمایین که دیدم. از این ادم های معتقد واقعنی. که دل هیچ کس رو نمی شکونن، که مذهبیه بیخودی نیستن. 

دیشب فندق تو بغل من خوابیده بود، خسته بود و خواب. تو بغلم فشارش می دادم و یه جوری دلم می لرزید . اشک تو چشام جمع شده وختی شصتش تو دهنش خوابش بردن بود، بس که شیطونی کرده بود چپ کرده بود بچه م . فندق معجزه ی واقعیه. بچه هایی رو دیدم که به بار تشنج کردن و دچار مشکل شدن. فندق با اوووون حال بد، با ایست قلبی که داشت، با همه ی لحظه هایی که دیدم داره ذره ذره اب میشه و حتی نمی تونستم نگاش کنم تو بیمارستان بس که قلبم به درد میومد و نمی خواستم پیش معصومه گریه کنمو ناراحتش کنم، الان؟ سالم ترین بچه ی دنیاست... من با هممممه ی قلبم ایمان دارم خدا دلش به حال عمه ام و شوهرش سوخت . با هممممه ی قلبم ایمان دارم این بچه معجزه ی زنده ی خداست وختی نیگا می کنه، راه می ره و همه ی رنگای دنیا رو زرد می دونه و وختی صداش می کنی می گه بله؟ و اقاجون-اش رو یه جوری می گه که به هرچیزی شبیه جز اقا جون :))... 

شاید خیلی دختر بدی باشم، اما تو دلم به یه چیزایی معتقدم. دخترای بد هم می تونن معتقد باشن و من به حضرت ابولفضل از تموم دلم معتقدم. وختی عمه گفت بچه م  ابولفضل داد بم،  اشکم ریخت. و هنوز گریه م تموم نمیشه. من فک می کنم حضرت ابولفضل جزء مردترین و بداخلاق ترین ادمای قلب مهربون دنیاس . یه بار جلوی بچه ها شرمنده شده، دیه خدا جلو بقیه ادمایی که از ته دل میان و زندگیشونو ازش می خوان شرمنده ش نمی کنه....عمه هرسال هیئت داره، امسال؟ دو تا پرچم ابولفضل زده لابه لای پرچماش.... 


** یه نوحه ی ترکی هست،  خانوم ِ رباب برای بچه ش می خونه، یه جاش می گه:

ارزو لاریم اولدی یالان...

بعد اصن غمه عالم میاد تو دلم... ارزوهام بر باد رفت...یا اونجا که می گه:

قلبیم داریخدی آی بالا...

دلم برات تنگ شده، بعد اخه مدل ترکیش یه جوره قلب ادمو فشار می ده...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.