انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

از دستم عصبانیه، بم می گه: من هر روز دارم می جنگم، هر روز بحث و دعواس. تو دیگه چی می گی؟ ... بهش نیگا می کنم، از دلم نمیاد بش بگم، اما فک می کنم یه بار بدونه شاید بد نباشه، یه بار بدونه که بابا چرا پس همه چی مثه قبله... قلبم مچاله میشه از گفتنش اما بش می گم: تو نه از خودت تونستی دفاع کنی، نه از بچه هات... فقط انگار تو همه ی این سالا جیغ جیغ الکی کردی... کدوم جنگیدن؟ چی رو تونستی عوض کنی؟ عوض نه حتی بدتر نشه و یه مورد جدید اضافه نشه به همه ی امر و نهی-ا و شرایط جدید... بت توهین کرد، بت تهمت زد، بات بد حرف زد، همممه ی حرفاشو شنیدی، اذیتت کرد حرفاش، دلت رو شکوند. فرداش بلند شدی رفتی کارای بانکیش رو انجام دادی، بت گفت من خونه ی بردارت نمیام، خواهرت فیلان. پاشدی رفتی خونه ی برادرش، به خواهرش احترام کردی... مامانتون شوما رو یه ترسو بار اورده، یه ادمی که هرچی بهتون میگن اعتراض نکنید، سرتون رو بندازید پایین زندگی کنید. بهتون یاد نداد برا خودت مرز تعیین کنید، حق مطالبه کنید... بهتون نگفت اگه یه کاری در حقتون کرد نبخشید... خودش اینکارو کرد. شوهرش رفت یه بار با زن دیگه خوابید و تا اخر عمر رختخوابش رو جدا کرد از شوهرش. تا اخر عمر ناز کرد برا شوهرش، بد اخمی کرد بش، نبخشیدش، با کنایه باش حرف زد و تا اخر عمر شوهرش نازش رو کشید...اونم بخاطر بچه هاش موند اما به گه خوردن انداخت شوهرش، و شوهرش دیگه تا اخر عمر فهمید که اشتبا کرده... فهمید که کار اشتباه کرده، غلط زیادی کرده و تاوانش رو داد... نه مثل تو، هررررر حرفی بت زده شده، ٢ روز بعدش تا میاد تو تاریکی-ه شب تو راهرو که جات رو انداختی و بچه هات خوابن، میاد بت می گه بیا سرجات و یه دستی به سروگوشت میکشه پا میشی می ری تو تختت... بت می گه پوششت رو عوض کن، جلوش واینسادی، نگفتی پوششم اینه، همین طوری بودم، گاز رو روشن نکردی چادر رو بندازی رو اجاق اتیش بگیره بگی من نمی پوشمش... بت تهمت زد که پولا بردی بانک،١٠٠ تومنش کم اومده لابد با اون مرد-ه تو بانک سر و سری داشتی پولو دادی به اون، هرچی قسم و ایه خوردی که بابا کم بود، گفت نه که نه... تو چیکار کردی؟ جیغ جیغ کردی، یه هفته بعدش پاشدی باز کارای بانکی و اداریش رو انجام دادی... هیچ وخ بش نشون ندادی که کار زشت که می کنه باید جلوش وایسی، باید جوابش رو با جیغ جیغ تو عمل نشون بدی، وقتی گه اضافی می خوره بعد از اون باید یه چیزی عوض شه. یه رفتاری، یه خوبی از تو باید کم شه، باید عوض شه... اون ادم نبود، اون خوبیای تو رو نفمید. اما خودتم قدر خودتو نفمیدی... هرچی بت گفت، هرچی ازت خواست، هر توقعی کرد دید نه تو هنوز خوب ِ سابقی... هیییییچ دفعه بهش نشون ندادی این تو بمیری از اون تو بمیریا نیس.... هیچ دفعه از رفتارش پشیمونش نکردی، به گه خوردن ننداختیش...
من؟ سختمه از این راحتی دست بکشم. راحتی که نه، دیدی عادت کردی به شرایطت، جا گرفتی تووش، هرچی گهی، هی وفق دادی خودت رو، هی وفق دادی... که سر هر چی که داشتی، کلی سرکوفت و حرف و لیچار شنیدی؟ ... حس می کنم واسه من اینجا دیه اونجا نیس... به حرفایی که بش زدم فک می کنم و فک می کنم به خودم... که خودم حالا به ادمی که حرفایی زد که نباید، نشون بدم که این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست. نشون بدم که نمی تونه هرکاری که خواست انجام بده و هفته ی بعد زندگی به روال عادیش برگرده تا وقتی که دوباره دلش گیر جدید بخواد... سختمه، تنبلم و می ترسم با این کار دلخوشیم رو از دست بدم... اما باید اینکارو کنم، باید...یه جا باید یه کاری کرد که مثه کارای قبلیه ادم نیست، هرچقد سختشباشه، هرچقد زورش بیاد، اما باید انجام بده

رفت و تنها شدم تو شبا با خودم
دلهره دارمو از خودم بیخودم...

مثل دیوونه ها از صب زود بیدارم، نه به روزای قبل فک می کنم، نه به اینده... همینجا نشستم و به همین لحظه نگاه می کنم... به این فک می کنم که زندگی انقدی که برای من داره سخت پیش می ره، انقد سخت نباید باشه واقعن... به این فک می کنم اصن این مهم نیست که هی سمی می گه: چشماتو ببند و خودخواهانه فک کن پرستو... به تموم دخترایی که امروز روز ازدواجشونه حسادت می کنم، به تموم دخترایی که عشق اولشون رید بهشون و نفر دوم اومد تو زندگیشونو تنهاشون نذاشت حسادت می کنم، بع تموم دخترایی که عشقشون به موقع با اسب سفید تک شاخش اومد دمبالشون حسودی می کنم،به تموم دخترایی که قصه ی عاشقیشون خیلی راحته حسادت می کنم... حسرتی شدم، حسرتی شدم یه جای زندگیم راحت بره جلو... یاد دیالوگ سمفونی مردگان افتادم، "حسرتی شدم به تو لامذهب"...اخ، اخ "تو" رو که نگم...
ای برای با تو بودن، باید از بودن گذشتن... نگذشتم؟ چیکار باید می کردم که نکردم؟ برم یقه ی کی رو بچسبم؟ یقه ی اون خدایی که می گه تصمیمایی که ادما می گیرن به خودشون ربط داره و من مسئول تصمیم ادما نیستم، که اختیار دادم بهتون، خودتون هر غلطی میکنید پاش وایسین... که دو دیقه بعد می گه: هیییچ چیزی خارج از قدرت من اتفاق نمی افته. که همه چی با اراده ی منه
دراز کشیدم وسط اتاقم، سمی زنگ زده: بیام برات لقمه بگیرم صبانه بخوری؟... یاد تموم جیک جیکایی می افتم که برات کردم، لقمه ی نون و خامه و مربا توت فرنگی که برات گرفتم می افتمو گریه م می گیره، راستی گفتم؟ به تموم دخترایی که جیک جیکشون نتیجه داده هم حسودیم میشه...
گفتم برو، بذار فراموشت کنم... گفته غلط کردی تو...گفته دوست داشتنمو از این به بعد نشون می دم، خوبه؟ گفتم هیولا دیره، الان دیره... گفته نمی خوای؟ گفتم نه...
مکث کرده، یه مکث طولانی... گفته پس لطفن، لطططططفن، لطفن از این به بعد بت تکست دادم بم جواب نده پرستو. یا بذارتم تو بلک لیست... با این جمله ش میخکوب شدم. ادمی که اونهمه مغرور و بی اعتناس الان داره چی می خواد ازم؟... می گم اخه علی وقتی می دونی چیزی بینمون نیست، چرا باید بهم تکست بدی؟ می گه دوستت دارم، همین...
اگر مرا دوست نداشته باشی، دراز می کشم و می میرم... مرگ نه سفری بی بازگشت است و نه ناگهان محو شدن. 
مرگ دوست نداشتن توست
درست ان موقع که باید دوست بداری...
رسول یونان راست گفته، نه؟... احساس می کنم از شدت غم و خشم گلوم درحال انفجاره. یه عصبانیت توام با یه بغضی که نمی تونه بیاد بیرون... دستم رو گذاشتم روی گلوم. فک می کنم خدایا این دیگه چه مرگیه؟ مردی که حتی بم جواب نمی داد، اصرارم میکنه که بش جواب ندم، می گه پرستو من نمی تونم بت تکست ندم، من دوستت دارم دیوونه... خشکم زده، خشکم زده از التماسش. از خواسته ش. از خودش... می گم علی انقد واقعن؟ لعععععععنتیییییی چیکار کردی باهامون؟ می گه نمی دونم، خرااااب
می گه هرکاری کردم ناخواسته بوده، بخدا... من که گفتم اشتباه کردم
می گم نگفتی علی، بخدا نگفتی... نگفتی دوستم داری، نگفتی برات صبر کنم، نگفتی دلت می خواد باهم اکی شیم
بخاطر تمووووم اون دو سال که هررررر روزش رو درد کشیدم نه، بخاطر اینکه می تونستیم باهم باشیم، از اینکه یه حال خوب، یه دوست داشتن رو ازمون گرفتی نمی بخشمت... نمی بخشمت
گفته پرستو لطفن ببخش و بگذر...اگرم دوستم نداری، ایراد نداره. ببخش منو پرستو
حس می کنم یه دسته زن عرب نشستن تو گلوم، گیساشون رو دارن می کنن با دستاشون و ضجه می زنن... واسه قصه ی زندگیه گهیه من، واسه قصه ی عاشقیه خاک بر سرم دارن ضجه می زنن. هرچی دهنمو باز می کنم صدام نمیاد. هیچ صدایی از گلوم بلند نمی شه... می خوام برم دستای زنای عرب رو بگیرم، بس که چنگ انداختناشون، خون انداخته به گلوم، که زخم شده گلوم، نمی تونم... حس می کنم یه مادربزرگ پیر دولایی زل زده بم با یه لهجه ای می گه: ای دیگه چه پیشونی ای بود تو داشتی؟
به مادربزرگه دولا نیگا می کنمو فک می کنم پس این دعاهای عزیزجونم واسه عاقبت به خیریه من داره کجا می ره؟
گفتم: چون دوستت دارم نمی تونم ببخشمت، چون خیلییییی دوستت دارم نمی تونم ببخشمت که خودت رو از من گرفتی...
می گم کاش اخرش می فهمیدم دوستم نداری... کاش اخرش می فهمیدم که برات یه بچه بودم که با هممممه ی اون غرور و بی اعتناییت می خواستی بم بفهمونی که گورمو از زندگیت گم کنم... کاش می فهمیدم برات هیچی نبودم، هییییچییییی...
گفت اینطوری نیست پرستو و به این نخواهی رسید
و من؟ چه کنم؟ چه کنم که زندگی بام اینجوری تا می کنه؟ که چقد صبر می کردم واسه هیچی؟ که خدا شاهده رفتاراش جز بی اعتنایی صرف هیییییچیییی نبود، جز اینکه من شبیه یه احمق شده بودم که دوست داشتنم براش یه حماقت محض بود و همه می خواستن بم ثابت کنن که دارم اشتبا می کنم هیچی نبود؟ کی تاحالا ٢سال واسه هیچی، "هیچی" صبر کرده؟ هرررر شب زار زدم... الان اومدی؟ من با حمید چیکار کنم؟ با حمید چیکار کنم؟ رهاش کنم؟ بش ثابت کنم که همه ی ادم ها مثل همن و اشتبا کردی که با من خواستی یه جور دیگه باشی؟ که هیچ کس ارزش اینهمه نرمی و عشق رو نداره؟... اصن مرده شور انسانیت رو ببرن، رهاش کردم، من اروم می گیرم پیش هیولا؟ به علی اگه بگیرم.بخدا اگه بگیرم، اگه همون ادم قبل بشم،اگه حس خووب داشته باشم... فقط باورم نمیشه... برم یقه ی کی رو بگیرم؟ هیولا رو؟ خدا رو؟ خودم رو؟ که چیکار می کردم که نکردم؟ که کم صبر کردم؟ کم ازش پرسیدم؟ کم بش اصرار کردم که حرف بزنه؟ که نزد؟... من این ادم رو چطور ببخشم؟ نبخشیدمش. نمی تونم ببخشم... 
من حمیدم رو نمی تونم رها کنم، هاپوم رو نمی تونم رها کنم. ادمی که خیلیییی چیزا بم داد.و این بغض لعنتی از عشق هیولا، این دسته زن عرب که موهاشونو چنگ می اندازن همیشه توی گلوم هستن، همیشه... 
لارا فابیان می خونه:
مثه یه مرد دوستت داشتم، با اینکه مرد نبودم
می بینی؟ اینطوری دوستت داشتم

هیولا بم تکست داده:
من قصه ی توت فرنگی و هیولا رو می خوام... من دوستت دارم و همه ی اون لحظه هام رو دوباره می خوام... یه مرد ٣٦ ساله چقد بگه اشتبا کرده که برات تایم نذاشته که برگردی بهش؟
می گم نمی دونم چی بگم ... 
می گه: بگو میس یو، آی وانا هییر دَت...
می گم گفتنش چیو تغییر میده؟
می گه همه چیو پرستو، همه چیو... 
نگفتم...

چه گهی خوردم تو زندگیم که حتی توو گه ترین شرایط زندگانیم همچین اتفاقی باید برام بیفته... چه گهی خوردم... روانی شدم. شیطونه می گه هم بیخیال هاپو شم، هم هیولا بچسبم به زندگیه مسخره ی خودمو هرچی دوست داشتن و عشقه بریزم دور... 

ارایش چشمم رو شستم، وسایلمو از تو کیفای مختلفم جمع کردم گذاشتمشون تو کیف مشکی-ه، همون که همه ش دستمه... یه هفته گذشته و ذهنم هنوز گهیه... انگار کن بعد از همه ی این سالا یه واقعیت خورده توو صورتت... نه چیزی عوض میشه، نه تغییر می کنه و حتی نادیده گرفتنو زندگی خودت رو کردن هم فایده نداره... ٢٤ سال زندگیت رو گذروندی و هیچی... جدی هیچی
یه گه گیجه ی عمیق دارم. هیچ راه حلی به ذهنم نمی رسه. البته سه تا راه حل دارم که هیچ کدومشون دست من نیست و عملی نمیشه... 
تو توپی-م چای سبز و برگ به لیمو و هل شکوندم ریختم. دراز کشیدم و چشمامو بستم و خیالم راحته، خیالم راحته که هیچی عوض نمیشه ... 
جهنم زندگیم عوض نمیشه، جهنم واسه هر مرحله از زندگیم باید پوستم کنده شه ، جهنم که هرررررچقد تلاش میکنمو پوستم کنده میشه توو همون مرحله م، توو همون پله ی اولم. جهنم که یه شبایی هیچ وخ یادم نمی ره و صباش پاشدمو صورتمو شستمو رفتم توو شهر که دنیا یه جا یه اتفاق مهربون برام پیش بیاره... جهنم که یه شب انقد گریه کرده بودم سر اتفاقی که تقصیر من نبود که سه روز تموم چشمام فقط یه خط شده بود که حتی بعد از سه روز نمی تونستم مهمونی برم انقد که چشمام پف داشت از گریه و الان فک می کنم که اون شب چطوری اونقد گریه کرده بودم مگه؟ که واقعن بعد از اون شب هییییچ گریه و اتفاق دیه ای انقد منو به گریه نرسونده بود... که من برای خواسته هام از جونم هم گذشته بودم، امبولانس اومدو منو برد و من؟ به هیچی نرسیدم. ١٢ سال عمرم رو، ١٢ ساااااال عمرم رو بدون لحظه ای که بخوام به چیز دیه ای فک کنم متمرکز کردم سر خواسته م، از هممممه چیم زدم، از هممممه چیم و به هیچی نرسیدم. به هیییچییی... 
و تموم لحظات، توو تموم تلاش کردنا و دوییدن ها سعی کرده بودم واقعیت زندگیمو فراموش کنم، سعی کرده بودم باور کنم که با دستای خودم چیزی می تونم بسازم. خوب به جهنم که نشد... نتونستم. که محکومم به ادامه دادن. به ادامه دادن چیزی که من نیستمو نمی خوام
به جهنم که کار کردن رو نمی خوام، به جهنم که مجبورم دمبال کار باشم و یه کار خیلییییییی کم و فلکسیبل می خوام که گه نزنه به تنها دلخوشیه زندگیم...
به جهنم که همه ی زندگیم یه جبره نفرت انگیزه و از هرطرف که رفتم خاااااک بر سر جز وحشتم نیفزود
به جهنم که باید ببینم این بغض توی گلو و به بودنش توو اینجا واسه همیشه عادت کنم... 

زنگ زده کجایی پرستو؟ خریدات تموم شد؟ ... نشستم تا سفارش غذام اماده شه بگیرم برم پیشش... گفته اکی کارت تموم شد بیا دیه، ناهارم جوجه درست می کنیم... 
دیروزش زنگ زده بود که میای امروز پیشم؟ البته می خوام برم خرید، حوصله ت میگیره؟ می خوام برم مرغ بگیرم بدن جوجه ای کنن و یه سری خرید دارم. می تونی بیای پیشم وقتی می خوام برم یا خونه وایسی یا بام بیای... روز قبلش هم پیشش بودم، روز قبلش پیشش بودن عادی بود چون بالاخره اومده بود تهران و بعد از ٣-٤ هفته داشتم می دیدمش... وقتی واسه فرداش هم گفت بیا پیشم، می دونست که حالم خیلی اکی نیست اما نمی دونست چقد و چرا... بعد؟ یه سری روزای اول باهم رفتیم از اون نون باگت فروشیه که یه استایل قدیمی داره و از این حس و حال ایتالیاییاس خرید کردیم. وقتی سوار ماشین شدیم گفت تاحالا هیچ وخ این حس رو نداشتم که بخوام با دوست دخترم مثلن بریم نون باگت بخریم. خیلی حوصله ی خریدای این مدلی رو با دوست دخترم نداشتم. حس امروز برام جالب بود پرستو... وقتی بم گفت بیا اینجا و بعدش خریدای این مدلی دارم، بش نه نگفتم... شبش دوش گرفتم، قرص خواب خوردم که حداقل یه شب راحت خوابم ببره، تا ساعت ٣ گریه کردمو صبش پاشده بودم، صورتمو شسته م، فک کردم یه کم سالاد درست کنم با خودم ببرم، کاهو ریز کردم، گوجه ها رو حلقه ای کردم و روش کنجد خام ریختم، خیارا رو اریب اریب خرد کردم و چیدم رو کاهوها و روش مغز تخمه افتابگردون ریختم، یه مست بزرگ ذرت هم ریختم وسط ظرف و روش تخم کتون ریختم... در ظرف رو بستم گذاشتم توو کوله مو تا مترو پیاده راه رفتم. تموم راه گریه مو قورت میدادم که زیر چشمم سیا نشه... حوصله ی اهنگ گوش کردن، حوصله ی هیچی نداشتم، هیچی... رسیدم پیشش، بغلم کرده، دیروزش فک می کردم دیه مثل قبل دوستش ندارم، فک می کردم حسم بش کم شده... بش گفته بودم. گفته بود باز خل شدی، همه ش یه کم نبودم، یادت رفت همه چیه بینمون رو؟ ... وقتی جلوی در بغلش کرده بودم، فک کرده بودم هیچی یادم نمیاد از دوست داشتنش... رفته بودم اتاقش، یه چوب لباسی خالی تو کمدش برا من گذاشته، که هروخ می رم لباسامو روش اویزون کنم... لباسمو اویزونش کردم گذاشتم توو کمدش... رفتم تو اشپزخونه، دیدم صبانه گذاشته رو میز... خنده م گرفته. می گم از کی تاحالا حوصله صبانه اماده کردن پیدا کردی؟ ... صبانه خوردیمو تموم مدت حرف زدیم، اکچولی هاپو حرف زده. نتونستم باش حرف بزنم، نمی تونم از حرفام بش بگم... تموم مدت به حرفاش گوش کردمو وقتی داشت از قناریا بم می گفت که قناریا وقتی می ترسن، جیغ جیغ نمی کنن، از ترس سکته میکنن همون جا... اشکام ریختن، از تصور طفلکی بودن قناریا که حتی نمی تونن جیغ جیغ کنن، لال میشنو همونجا سکته می کنن... عکس طوطیش رو بم نشون داده، آرا... وقتی داشت می گفت، انقد که باش تمرین کرده بودیم می گفت: میومد رو شونه مون می نشست، بعد میگفت:آرا یه بوس بده. بعدن نوکش رو میورد جلو که ماچش کنی ... از خنده مرده بودم، که می گفت ما آرا رو بدعادت کرده بودیم، انقد ذوق داشتیم واسه داشتنش اون اول حواسمون نبوده و تایم مشخص نذاشتیمش تو قفس، وقتی می خواستیم یه تایم کوتاهی تو قفس بذاریمش تا از جلوش رد میشدیمو مارو میدید جیغ جیغ می کرد، بچه بغلی شده بود... عزززیزم طوطی هم بغلی میشه....مثه من :)
رفته بودیم فلفل دلمه و پیاز و مرغ جوجه ای خریده بودیم، رفته بودیم از سایپا دعوت نامه ی ماشینش رو گرفته بودیم. از داروخانه واسه من قرص معده خریده بود... از اینکه انقد خودش دوست داشت کنارش باشم، برام جالب بود... 
رسیدیم خونه، جوجه ها رو خودش شسته، فلفل دلمه خرد کردم، زعفرون دم کردیم. پیازا رو ریز کردیم، پودر سیر و نمک و فلفل هم ریختیم توش، سس خردل و روغن زیتون و خامه و زرده تخم مرغ... هم زده، ریختیم تو ظرف در بسته و گذاشته یخچال. برام چایی ریخته، کاکائوی ویسکی دار برام اورده... گفته امروز می خواستم برات ناهار جوجه درست کنم، اما تو یه ساعت دیه باید بری، این جوجه ها که بی مزه ن. زنگ بزنم برات پیتزا بیارن؟
نشست رو صندلی اشپزخونه، تکیه داده به کابینت. بش نیگا کردم، فک کردم دوستش دارم. از اینکه تموم لحظات امروز، از صب ساعت ٨ که پیشش بودم تا همین الان که ساعت ٤عه حس کلافگی نداشتم، بش نیگا میکنم، یادم میاد دوست داشتنش... بعد از دو روز پیششبودنو تایم گذروندن، حسام دارن برمی گردن انگار... می گم هاپو؟ ترجیح می دم تا وقتی که می خوام برم بغلم کنی... 

روز سومه، نشستم پیتزا و ساندویچ رست بیفم اماده شه بگیرم برم پیش هاپو. می دونم از دیروز جوجه مونده، میدونم که امروز می خواست برام جوجه درست کنه، حوصله ی اینکه تو اشپزخونه باشه و بخواد غذا اماده کنه و نداشتم... غذامو گرفتم، رفتم پیش هاپو... غذا رو ازم گرفته. عصبانیه ازم... لباسمو دراوردم، انقد هوا گرمه شلوارمم دراوردم اویزون کردم، بدون دمپایی دارم راه میرم رو سرامیکا... می گه پیتزا می خواستی میومدی زنگ میزدم برات پیتزا بیارن... فک میکنه باهاش تعارف دارم، فک می کنه هنوز باش راحت نیستم... میگم ببین حمید غذای اینجا خوشمزه بود، خواستم از اینجا بگیرم که باهم لذت ببریم از طعم خوبش... همین فقط... نشستیم جلو تی وی. قرار بوده فیلم ببینیم، یه کمش که گذشته و برام در مورد سیاه چاله ها و دنیای فضا برام حرف زده، دیدم نمی تونم فیلم ببینم. پتو رو کشیدم رو سرم گفتم من میخوام بخوابم. غصه م هنو یادم بود،هنو تو گلوم بود... رفتم تو بغلش... قرار بود بخوابم، نخوابیدم. وقتی تو تنش اروم شدم، پتو رو پیچیدم دور تنم، سیگار روشن کرده برام. پرده های خونه کیپ تا کیپن. بش می گم این سه روز یه تجربه ی خیلی جدید و جالبی بود برام... فک نمی کردم هر سه روزش تو بگی بیا پیشم و فک نمی کردم خودمم بیام... می گه پرستو منم تاحالا اینکارو نکرده بودم. اما وقتی تو دور و برمی اکیه. اذیت نیستم، انگار مامان اینجاس، یا بابا یا رضا... حس اینکه یه ادم غریبه ای اینجاس رو ندارم. من ادمیم که دیدن دوست دخترم تو هفته ٢ باربسم بود. خیلی اعصابم نمیگیره یکی انقد پیشم باشه و ببینمش... تو ادم رو مخی نیستی... بعد؟ حرفامون از اینجا شروع شد، از اینجا شروع شد و دیدم که دارم براش حرف میزنم. که بالاخره تونستم با یکی حرف بزنم. که این چند روزه که راه می رفتم اشکم میریخت، میخواستم بخوابم اشکم میریخت و نمی تونستم حرف بزنم، دیدم بعد از ٣ روز دیدنش بالاخره میتونم براش حرف بزنم. دیدم اونم داره برام حرف میزنه... ساعت شده ٨، دیرم شده. پاشدم که برم. سرپا بوده زنگ زده برام اژانس بیاد. بغلش کردم، تو بغلش بغضم ترکیده. گریه کردم. هی می گه عه پرستو؟ هی می خواد قلقلکم بده که گریه چیه بچه، سرمو بلند کردم دیدم چشماش سرخه، دیدم این مردی که یه هاپوی واقعنیه و همسایه ها به مامانش گفتن اقازادتون خیلی بداخلاق و عصبیه؟ اینجا روبه روی منه، طاقت گریه مو نداره و جلوی خودش رو میگیره که اشکش از گریه م نریزه...
بم گفته پرستو میدونم جبره، میدونم... بهتم قول نمی دم همه چی درست میشه، بت قول نمی دم که خودم همه چی رو درست می کنم حتی برات... می دونم حالت اصن خوب نیست، می دونم سخته، می دونم... اما توام به خواسته هات می رسی، صبر کن... صبر