انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

دیشب خاله جان گفت بریم بام، بام ولنجک... ما از اون راهی که همه می رن بالا نمی ریم، ازاون راه اسفالت شده و پارکینگ-دار... یه مسیر خاکی و شیب-داریه که نفس ک


ساعت ١٢ شب بود، بام بودیم. بام ولنجک... از بالا نیگا می کردم پایینو مثه مرده ای که روحش جدا شده، فک می کردم از بالا دارم نیگا می کنم خودم رو. از بالا نیگا می کردم و فک می کردم زندگیم تو کدوم گوشه داره اتفاق میفته...نمی دونستم. نه می دونستم کدوم گوشه بود، نه می تونستم ببینم چی اتفاقی داره میفته براش...
گوشیم زنگ خورد، هیولا بود... از صبح جواب هیچ کدوم از تکستاشو نداده بودم. برام عجیب بود که زنگ زده بود. تو تموم این سالا هیچ وخ به گوشیم زنگ نزده بود... گفت دارم میرم از ایران، یه ماهی نیستم. زنگ زدم خدافظی کنم... گفتم از کی قبل پروازت بام خدافظی می کنی؟ گفت از امروز، از الان... خدافظی کردم، گفت یه چیزی می خوام بم بگو انجام می دی. گفتم تو بگو چی می خوای و من اگه شد انجام می دم. گفت تو می تونی، بگو اکی.انجام می دم... ٣٠ دیقه این مکالمه ادامه داشت. هی می گفت: پرستو اژانس پایینه. من دیرم شده. می خوام برم فرودگاه... گفتم چی می خوای؟ حرف بزن... گفت اکی اومدم حرف بزنم، تو بگو اکی... گفتم نه، نمی گم... گفت تو مغرورترین دختری هستی که دیدم. خندیدم، بلند بلند... گفتم خب دیه از من چی میشناسی؟ گفت سختکوش و با پشتکار... تو دلم گفتم و خسته
گفتم برو دیرت شد. گفت انجام نمی دی؟ گفتم کاری که ندونم چیه قبلش اکی نمی دم...خدافظ
احساس می کردم مسخره س همه چی. خیلی مسخره. حس می کردم می دونم چی می خواد بگه. می خواد بگه که منتظرش وایسم برگرده. یا همچین حرفایی...
رسیدم خونه، ساعت ٢:٤٥ دیقه بود... براش یه تکست فرستادم. یه متن و بلاکش کردم. بودنش کلافه م می کرد...بودنش دو دلی زیاد میورد برام. با اینکه هرشبش فک می کردم تصمیمم رو گرفتم.فک کردم دو روز دیه تولدمه، حقمه خوشال باشم، حقمه . فک کردم امسال هم اینطوریه دیه لابد، با نمی دونم ها و دودلی ها دارم ٢٥ سالگی رو فوت می کنم که بره... بطرز خنده داری همه چی برام مسخره بود. هیولا رو از همه جا بلاک کردم. نه واسه اینکه نخوامش دیه. واسه اینکه نمی تونستم تصمیم بگیرم الان. یه تصمیمی که با هر زنگ و تکستش خراب نشم، عشقش یادم نیفته. "الان" نمی تونستم تصمیم بگیرم.اسکارلت اوهارای درونم می گه: اگه الان راجبش فکر کنم دیوانه می شم...فردا، فردا راجبش فکر می کنم.و فک کردم یک ماه نیس. هیولا رو بلاک کردم، تو این یه ماه شروع می کنم س**^^ک******س اند د ِ سیتی رو نیگا کنم، زندگیمو کنم، تهش شاید نتیجه گرفتم که چیکا کنم... نیدونم منم مثه کردی مستر بیگ رو انتخاب می کنم یا ایدن رو... نیدونم.
فعلن زندگی کردن حقمه... مرداد خوب داشتن حقمه.حتی اگه ندونم چیکا باید کنم....

کاشکی زندگی بازی بود، میگفتم اینجای زندگیمو بلد نیستم بازی کنم. میدادم یکی دیه به جام بازی می کرد اینجاشو، این مرحله رو رد می کرد... کاش می تونستم تصمیم نگیرم، رها کنم... رها کنم برم
بقرعان اینجا خیلی تخمیه، بقرعان
سمی قول دادی منو برداری ببری دِ لامصب...

دارم فک می کنم فردا چی بخورم؟... برام مهمه که فردا چی قراره بخورم. امروز عزاداریم تموم شد. امروز که نه، یه ساعت پیش تقریبن... بعد؟ وقتی از یه حالی خارج میشم، برام مهمه که چی بخورم بعدش. راستش؟ دوست دارم فردا برم بازار غذای مسلم بخورم، اما اولین باره تهنایی حوصله ی اینکه برم بیرون و چیزی بخورم رو ندارم...شاید به خاله جان بگم لازانیا درست کنیم بخوریم. راستی گفته بودم که خاله جان اومده خونه بغلیمون رو خریده؟ ینی انقد خونه بغل که شوما حساب کن ما پلاک ١٢ایم، خاله جان ٨... خاله جان همیشه وضع مالیه خیلی خفنی داشته، چه همسر اولش، چه عمو خسرو... وقتی میگم خفن، خیلی خفن ینی. که خب مناطق بالاترو واسه زندگی انتخاب می کرد همیشه...اون روز به مامان می گفتم مامان باورت میشد که یه روز با خواهرت همسایه شی؟ اصن اون که مشهد بود و تو تهران، اما فک کن چققققد همیشه اختلاف موقعیت مالی هم داشتید خب... بعد؟ یه جا میشه که جفتتون بشید همسایه ی هم. با خونه هایی به یه مساحت و یه معماری. بعدتر؟ نه خاله جان نه مامان، هیچ کدوم باورشون نمیشد. هیچ کدوم فک نمی کردن یه روز بیان بشن همساده هم...منظر بم یه جمله گفته بود: ادم ها عوض نمی شن. نوشتم روی پیپراستیک زدم بغل همون جمله هه: لویالتی ایز عه لایف استایل
بعد؟ چند شب پیش بود، یکی دو هفته پیش شاید، هاپو گفت: پرستو یه مسئله ای اگه پیش بیاد، من نمی تونم ادامه بدم رابطه مون رو.خیانته. با اینکه خیلی دوستت دارم و با اینکه حتی فکر اینکه بخوام تو رو از دست بدم اذیتم میکنه، اما خودم رو میشناسم. بعد از این اتفاق، نمی تونم بات اکی باشم... و چون می دونم که چقد این موضوع هضمش سخته، و بیشتر از سخت، غیرقابل تحمل،خودم هم اینکارو در حقت نمی کنم...
و؟ فک می کنم که چقد زود ادم میاد از اون لایه ی حساس زندگیش، از اون لایه ای که گفته شده خط قرمزه امتحان میشه...
و من؟ همییییشه مطمئن بودم که ادمی نیستم که خیانت کنم. و راستش؟ الان می دونم که ادمی هستم که احتمال اینکه هر گهی بخورم خیلی زیاده...
امروز حس کردم واقعن هیچی بعید نیست... هیییچیییی
امروز راضی می گفت خب هاپو رو بیشتر دوست داری یا هیولا رو؟ گفتم راضی می دونی، واقعن الان تو موقعیتیم که فک می کنم هاپو و هیولا هرجفتشون منو بیشتر از اونچه که من اونا رو دوست داشته باشم، اونا منو دوست دارن... خندیدم گفتم یه روزایی از تنهایی داشتم کپک می زدم، حالا دو تا ادم که هر کدوم رو یه جوره خاصی دوست دارم توو زندگانیمن و جفتشون بیشتر از اونیکه من اونا رو دوست داشته باشم، منو دوست دارن... تو خنده- گریه بغلم کرده، گفته بمیرم برات. اما تصمیمت خوب بود دختر

یه بار دیه تکرار کنم؟ هیچی اتفاق افتادنش بعید نیس، هیچی...

* می گه یه چیزی بگو بفمم که گریه نمی کنی دیه... گریه م رو نگه می دارم، می گم چی بگم؟ لبم می لرزه، دستمو می گیرم جلوی دهنم... می گه یه چیز طولانی تر بگو... دستمو از جلوی دهنم نمی تونم بردارم. می گه عه پرستو؟ می گم گریه م رو چیکا داری؟ مگه برات فرق داره؟ هیچی برات مهم نیست، هیچی... می گه چیکار کردم بات بچه که اینطوری در موردم فک می کنی؟

** می گم می دونی فرق من و تو چیه؟ تو ماهی یه بار هم اونی که دوست داریو ببینی بسه ته اما من هر روز و هر روز اونی رو که عاشقم، کم میارمش...
می گه اینطوری نییییستتتت

*** می گم فک می کردم دیه الان می دونی چی می خوای، فک می کردم که الان و تو این سن تکلیفت با خودت مشخصه دیه... فک می کردم بلدی، بلدی دیه چیکار باید بکنی
می گه: خیلی چیزا بلدم، خیلی. خوش بودن رو بلد نیستم اما... اشتبا کردم. اشتبا کردنم ربطی به سن نداره، گاهی ٥٠ سالته و اون اشتباهی که نباید نکنی ُ می کنی


**** می گم چه همه بداخلاق
می گه من بداخلاقم
می گم سوالی بود یا خبری؟
می گه خبر-دار
می گم اما هممممه ی بداخلاقا هم با یکی مربونن
می گه مگه من بدم؟
می گم نگفتم بدی، بداخلاقی... خودتم اعتراف کردی
می گه با تو نه


**** صابر می گه پرستو تو ادم خلق کردنی، ادم ساختنی...

***** صابر می گه: اگه این قصه ی فیلم بود، من عاشق اون فیلم می شدم... هیچی بهتر از این پایان نمیشد... البته هیچ وخ ادم نمی فهمه سر کاراکتر فیلم چی میاد

******صابر می گه: تو از معدود ادمایی هستی که داری زندگی می کنی پرستو
می گم تو همیشه ازم تعریف کردی
می گه همیشه؟ البته اینم می دونی که من الکی از هرکسی تعریف نمی کنم
گفتم: بیشتر موقع ها، اوهوم. می دونم...

بم تکست داده:
I just need 1 thing
Please forgive me
به سمی دیروز می گفتم می دونی از صبح چی می خوام؟ که به هیولا زنگ بزنم... زنگ نزده بودم اما.تکست امروزش رو که دیدم، شماره ش رو گرفتم، نمی دونستم ایران-ه یا نه، نمی دونستم حتی خونه س یا افیس... خیلی بوق خورد تا گوشی رو برداشت. گفت سلااام خانوم... صداش؟ همون صدایی بود که دفعه ی اولی که خونه ی سمی بودم بم زنگ زده بود، همون صدایی که وقتی شنیدمش جا خورده بودم، یه صدای خاص بود، نه خاص از نوع مردونه ی گرفته ی خوووب. یه صدایی که تالا نشنیدمش انگار، و بیشتر از نشنیدن انتظار این صدا رو نداشتم انگار، تصویر نکرده بودم این صدا رو، دلم نلرزیده بود اما از شنیدن صداش، صدا همون بود، اما حال من از شنیدنش؟ نع... می گه خوبی؟ می گم نه. می گم حتی نمی دونم واسه چی زنگ زدم، حتی نمی دونم چی بگم بت... 
یادم نیست حرفام از کجا شروع شد، یادم نیست که چی گفتم یا چی گفت... یادمه یه جا من فقط می گفتم چرا و اون فقط می گفت ببخش و اشتبا کردم. بش گفتم لعنتی انقد نگو اشتبا کردم، تو یه مرد مغروری برام و شنیدن اشتبا کردم از دهن تو منو راضی نمی کنه، اذیت می شم، اذیت می شم که اینو می گی... گفتم تو چی فک می کردی که همچین رفتاری کردی بام؟ گفت می خواستم اذیت نشی، می خواستم دلبسته نشی، می خواستم وابسته ت نکنم. زندگی منو ببین چطوریه؟ ٣ ماه ایرانم،٣ ماه نیستم و فک کردم اگه کلن برم چی؟... گفتم کی گفت جای من تصمیم بگیری؟ تو از کجا می دونستی من چی می خوام؟ گفتم علی بخدا یه جایی فک می کردم که فقط ٣-٤ ماه ایرانی و بعد برای همیییشه قراره بری، باز با اینحال تصمیم گرفتم باهم باشیم. تصمیم گرفتم ٣ ماه لذت باهم بودن رو تجربه کنم حتی اگه بعدش تو بری و من از غصه ی رفتن تو بمیرم... گفت اشتبا کردم. من همیشه با منطق محض زندگی کردم پرستو، تا تو اومدی. اومدی انقققققد وایسادی، انققققققد اصرار کردی که من باورم شد همه ی ادما مثل هم نیستن. باورم شد یکی من رو فقط واسه خودم می خواد، "من" رو می خواد نه یکی که فقط پیشش باشه... گفتم با این مدل زندگیت، تالا دوست دختر نداشتی؟ گفت چرا. اما دیدن نشد، نمی تونن رفتن... اشتباه از من بوده دیگه لابد، اونا خیانت کردن، اونا وقتی من نبودم متعهد نبودن و با یکی دیگه رفتن اما لابد اشتباه از مدل زندگیه منه دیکه. والا نمیشه که همه مقصر باشن... گفتم من دو سااااال بات بودم، حتی دوس دخترت نبودم، حتی بات بیرون نیومدم، حتی همون ٣ ماه در میون هم پیشم نبودی اما بت متعهد بودم... تو چی فک کردی؟ فک کردی من نفمیدم یه جا حرف زدن های هر روز و شِر کردنای لحظه ها و خوردنیای هر دیقه مون استاپ کرد؟ فک کردی نفمیدم یه جا کشیدی کنار؟ مگه من رفتم؟ فک کردی ٢٠ روز یه بار، ماهی یه بار تکست می دادی، منو وابسته ی خودت نمی کردی دیگه؟ که توو اون تایم من زندگی خودمو می کردم؟ که هررررر روزش یاد تو نبودم؟ ... گفت من که گفتم پرستواشتبا کردم... گفتم اره، اشتبا کردی. اشتبا کردی جای من تصمیم گرفتی. که یه لحظه فک نکردی انتخابا و خواسته های ادما باهم فرق داره... که اون لذتی که تو همون ٣ ماهه که تو هستی من ازت می گیرم، کسی که ٢٤ ساعته کنارمه بم نمی ده... گفت اشتبا کردم پرستو، تو اومدی و با همه ی اصرار و حس زندگیت و پافشاری و احساست بم ثابت کردی مثل بقیه نیستی، که باعث شدی دست از منطقی بودنم بردارم. اما دیر این تصمیم رو گرفتم.اشتبا کردم اون دو سال... من چه می دونستم یکی مثل تو پیدا می شه که حرفش حرفه، که نه یه روز، نه دو ماه، دو سااااال سر خواسته ش پافشاری می کنه، که حاضره قمار کنه ... من نخواستم باز وارد رابطه ای بشم که بخاطر نبودنم بم خیانت شه. اما فک نکردم که تو شاید مثل بقیه نیستی... منو ببخش پرستو. ببخش که احساس گذاشتی، ببخش که دیر اعتماد کردم، دیر باورت کردم... گفتم کاش یه بار اینجوری تو تموم اون مدت بام حرف میزدی... می دونی هرررررچی نیگا می کردم هییییچی نبود که بم این دلگرمی رو بده که تو هم می خوای، برای تولدت گفتم ببینمت ٦ مااااه بعد اومدی،بهت گفتم ما داریم چیکار می کنیم علی؟ نه همو میبینیم، نه از هم خبر داریم، نه باهم بیرون می ریم، نه باهم س***ک****س داریم، باز حرف نزدی، باز چرت و پرت جواب دادی، جواب سربالا... فک می کردم دوست دخترت رو داری و من فقط دارم پرسه می زنم دور زندگیت ... گفت نبود، بخدا هیییچ کس تو زندگیم نبود...حق با توعه، اشتبا کردم، اشتبا کردم احساس خودمو نادیده گرفتم، احساس تو رو، فقط خواستم اذیت نشی، که شدی... 
فقط ببخش منو پرستو... گفت حلالم که می کنی؟ زدم زیر خنده، گفتم تو ادم این حرفا نیستی، بیخیااال هیولا. گفت هستم بخدا، بجون مامانم... گفتم نیستی علی. گفت حق الناس-ه دیوونه. سعی کن ببخشی منو اما جون من دیه منو اذیت نکن، حلالم کن...گفتم حتی لحظه ای نمی خوام حس بد داشته باشی، حلالت کردم... و ازم قول گرفته که سعی کنم ببخشمش... 
تلفن رو قطع کردم، اشکم بند نمیاد... تو دلم به ادما فحش می دم که لامصبا صد دفعه گفتم کاری نکنید که دل ادما بمیره، که دلسرد بشن از عشق. که اعتماد ادما بمیره... اشکم می ریزه. فک می کنم جهنم که بقیه فک کنن دستام خالیه، که الان پله ی اول باشم تازه، که جهنم که خودم فک می کردم الان همه ی ادما از تلاششون دارن نتیجه می گیرن و من هیچی... اشکم می ریزه و فک می کنم به یه ادم، به یه هیولا ثابت کردم که هنوز دوست داشتن هست، هنوز عشق هست. هنوز یکی سر حرفش وایمیسه... یکی هست که بی منت، بی توقع دوستت بداره... بدون اینکه به رابطه، به رابطه به چشم این نگاه کنه که باید سود بده بهش... اشکام می ریزه و میبینم دستام پره. چیزی که خواستم رو دارم، مردی که خواستم رو دارم... همون ادمی که فک می کردم خیلی فوق العاده و سخت و خاص و هیولاست، من رو دید و ازم خواست که پارتنرش باشم. منو بعنوان کسی که بخواد کنارش ببینه قبول کرد... اشکم می ریزه و براش عکس بو و سالیوان رو فرستادم. براش نوشتم:اشتباه نمی کردم که سالیوان بدون بو خوابش نمی بره... اشتباه نکردم که هیولام ادم خوبیه. از ته دل می بخشمت. و با اینکه نمی تونم دیگه باهات باشم به دختری که دوستش بداری و بخواد کنارت وایسه حسودیم می شه... ماچ، قلب، توت فرنگی... کش دار ترین عزیزمش رو بم گفته، حس کردم قلبم رو توو دستم مچاله کردم و فک می کنم تموم شد... بالاخره تموم شد. خیلییییی سخت-ه اینجام. خیلی درد داره دلم. و اصن بحث این نیست که من می خوام انتخاب دیگه ای داشته باشم، که بین هاپو و هیولا موندم،بحث این نیست، حتی من یه لحظه نگفتم کاااش حمید نبود...فقط من تایم می خوام  که از این موضوع، از این حس، از هیولا بکشم بیرون... جونو راس می گه: من امروز بچه ی دو سال و نیمه ی تو دلم رو سقط کردم...
به هاپو زنگ زدم، صداش رو شنیدم. صداش دلمو قلقلک می ده، دلمو می لرزونه...