انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

* خونه ی سمیه اینام. دارم تند تند ماکارانی ابکش می کنم، خیارشور خرد می کنم، به مرضی تعداد میوه ها رو می گم برداره و بشوره و خرد کنه واسه سالاد میوه. نصف مشت زرشک خیس می کنم واسه کوکو سبزی که سنگ ریزه های ریزش شسته شه. اخ از زنایی که زرشک و خیس نکرده استفاده می کنن، از زنایی که زرشک رو نمی شورن حتی تر... و لعنت می فرستم که اخه چرا هم گردوی خونه ی ما هم سمی اینا تموم شده و برا کوکو بی گردو موندم... مامان زنگ زده. حس کردم از حرفاش دلم اشوب شده. دلم درد گرفته... فک کردم اخ خدای من مامان من طاقت اینجور مسائل رو نداره ، بلد نیست خودش رو کنترل کنه الانو به خودش کلی فشار میاره... تلفن رو قطع کردمو به همه ی ظرفای کثیفو غذاهای نصفه درست شده نیگا می کنم. فک می کنم کاش تولد سمی نبود، کاش هر کسه دیه ای بود و کارارو سامون می دادمو لباسمو می پوشیدمو می دوییدم پیش مامان. که بغلش کنم، موهاشو بزنم بغل گوشش و بش بگم که چیزی نیست. که بمیرم واسه وقتی که عصبانیت تو گلوش گوله می شه، که فکش درد می گیره، که اعصابش ناارومه. که حالش خوب نمی شه که خوب نمی شه... نمی شه ول کنم برم. نمی شه تولد سمی رو خراب کنمو برم. دارم کوکوها رو سرخ می کنمو دلم پیش مامانه. جواب مرضیه رو می دم که موز بسه دیه، الوها رو سفتش رو خرد کن. اب کمپوت اناناس رو هم کاملن بریز روش...
ناراحتم. ناراحتم از اینکه این وضع رو نمی تونم درست کنم. از اینکه حال مامان اینطوری می شه. از اینکه انققققد تو لحظه دچار یاس می شه. که خسته می شه. که ناامیده...
مثل وقتی که ناراحتم. واسه اینکه هیچ قدرتی ندارم یه روز خوب تو دنیا واسه سمی بسازم. یه روزه کامل. که غصه ش نباشه. که چشماش، ته دلش اشکی نباشه. که دست من نیست که تولدش با سالگرد عقد عشقش یکیه. و من چیکار می تونم بکنم؟ 
از اینکه هاپو اون ور داره کار می کنه و خسته س. از اینکه من می دونم چقد توهمه. چقد غصه شه، چقد فکر داره. چقد داره هی فکر می کنه و فکر می کنه... که ناامیده. و به جاست حتی... که ناراحتیه سمی، هاپو، مامان بجاست... و من؟ هیچ کاری از دستم برنمیاد تو زندگیشون انجام بدم. هیچ کمکی... می دونی اینجور وختا حس می کنم یه ادمم که با دستای اویزون وایساده جلوی کسی. که دستاش اضافیه و حتی نمی دونه چه رفتاری کنه... حس اضافی بودن، بی مصرف بودن می کنه... که حتی تو این شرایط " کنارشون بودن" هم مفهومی نداره. چیکا کنی؟ بغلشون کنی هی بگی می فممت؟ هیچی نیس؟ جمله ی مسخره ی درست می شه؟
و من واقعن ناراحتم. ناراحتم که هیچی از دستم برنمیاد واسه این ٣ تا ادمی که عزیزن تو زندگیم. که انگار فقد اینان حتی برام... و من گریمه. از اینهمه نتونستن، از این ادم با دستای اضافی که وایساده و کاری واسه کسایی که دوستشون داره برنمیاد، گریمه...
نظرات 3 + ارسال نظر
پرسه جمعه 30 مرداد 1394 ساعت 17:51 http://galexii.blogfa.com

چقدر خوبه که انقدر برای همه حامی هستی :ایکس پرستو روح خیلی بزرگی داری چه برای محبت کردن چه براش بخشیدن :ایکس اتفاقا همین بودنت و نگران بودنت براشون خیلی کار ِ :)

وای نه پرسه اتفاقن من اصصصصن توانایی راحت بخشیدن رو ندارم. نیدونم اینو چطوری ازم گرفتی ...
و مرسی دخترجان، لطف داری بم شوما... اما گاهی ادم دلش می خواد بتونه غم رو دور کنه از بعضی از ادمای زندگیش

میرا جمعه 30 مرداد 1394 ساعت 13:51

ببین پرستو لازم نیست ما برای کسایی که دوسشون داریم بهترین باشیم از اینجایی که من وایسادم و ترو میبینم تو خیلی هم خوب هستی ..اصن خوشبحال سمی که ترو کنارش داره...دوستی که فکر خوشحال کردنشه ...مهربونیت دنیایی می ارزه دختر اینو بی اغراق میگم

اوهوم می دونم چی می گی. ولی بعضی وختا ادم طاقت تو فشار و غصه بودن بعضی از ادمای زندگیش رو نداره...
و مرسی واقعن میرا جان، لطف داری دختر دلچسب و قشنگ
هی می خونمت و دوس دارم برات کامنت بذارم، حرف بزنم بات. بعد؟ یه عادتی دارم که انگار بلد نیستم کامنت بذارم، حرف بزنم...

مستوره جمعه 30 مرداد 1394 ساعت 05:25

منم این حسو داشته م خیلی وقتا. نتونستنه مث مرگ میمونه و خفگی. ولی تو دوست خوبی بودی واسه سمی، این نتونستنا نمیتونه دوست بودنتو کنار بزنه به نظرم. حالا هرچی هم که الان یذره بی معنی بیاد همه چی.

اوهوم... چه بدونم، همه چی مسخره س. اینهمه روز تو دنیا بعد میاد یه اتفاق با دقیقن روز ه تو تلاقی می کنه...
امیدوارم واقعن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.