انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

همیشه منتظر تغییر شرایط بودم، همیشه چیزای خووب و چیزای دیه می خواستم. همیشه می دونستم جام اینجا و تحمل کردن یک سری شرایط نیست. همیشه می دونستم. اما یک جوری صبوری کردم انگاری، یک جوری تغییرش رو " لطف " دیدم. هی فک کردم اکی تو تحمل باید کنی اوضاع همینه و "امیدوارم" تغییر کنه... اما هیچ شبی مثه امشب، داشتن همون چیزای بدیهی رو انقققققققد "حق" خودم حس نکرده بودم، از همون جنسی که شکیبایی می گه، ینی با همون غلظت، با همون اعتقاد، به همون محکمی... این زن حق-ه منه...
و تمووووووم چیزایی که همین الان داره توو ذهنم می چرخه خواستنشون، به حقیقت پیوستنشون، بودنشون، داشتنشون "حقّ ِ من-ه"...

* می خواد قوربون صدقه م بره، نمی گه خوشگلم، نمی گه عزیزم، نمی گه گلم... می گه: خوش بوم،می گه نااااااز... اخ اینایی که کلمه های خودشون رو دارن، اینایی که سلیقه ی خودشون رو دارن ....بعد؟ ذوقم میشه که خوش بو و نازم :)))

** کسایی که به یه چیز توجه دارن، کسایی که تو یه چیز اکسپرت هستن، خرید کردن تو اوون موضوع براشون یه کم سختتره. سلیقه ی خودشون رو دارن، خوب و بد، تیست خودشون رو پیدا کردن... بعد؟ اون روز صبح که داشتم می رفتم پیش هاپو، داروخانه کار داشتم بعد رو میز داروخانه دقیقن دو تا اسپری چلنج لاگوست ِاکو بود، بعد من خیلییی وقت بود دمبالش داشتم می گشتم، نیدونم بوی چی می ده، من می گم بوی لیموترش تلخ می ده، بعد خیلی بوی تابستونه فک می کنم، دوتاش رو خریدم، فک کردم یکیش رو هم می دم به هاپو... بعد اما نیدونستم واقعن خوشش میاد یا نه... من کلن عادت دوش گرفتن با اسپری رو دارم، پیش هاپو که بودم، از همین لاگوسته پیس پیس به خودم زدم، هاپو گفت چققققد این بوش خوووبه ، اسمش چیه که برم برا خودمم بگیرم؟... هنوز برای خودش رو نداده بودم، وقتی گفتم یکی هم برا تو برداشتم، کلی حال کرده بود... هوووم. اولین چیزی بود که مشترک خرید کرده بودم. توو کل زندگیم فک کنم این اولین بار بوده...دفعه ی بعد باید دوتا جوراب یه شکل بخرم... جورابا هم دنیای خووبی دارن


***  می دونی دوست دارم برم از اون ژامبونای گوشت بخرم، نه اینایی که ورقه ورقه ن و شکل کالباسن، نه... اونایی که گوله ای و دورش پوست دارن، اون ژامبون واقعنیا. بعد با یه شیشه خیارشور، حالا هرچی مسا بگه خیارشور شیشه ای خوشمزه نیس، اما من میگم این خیارشور شیشه ایا مزه ی ساندویچ رو دنیاتا عوض می کنن، با یه بسته چیپس و سی چیلی دلپذیر، اها از این پنیر زردا هم می خوام داشته باشه ساندویچمون، اسمش چی بود؟ پنیر چدار. بعدشم نونش نون باگت نباشه، نون تست باشه، اخ نرمیه نون تستایه سه نان. جای کاهو هم کلم خیلی خیلی ریز داشته باشیم. از همون مدلیا که خودم بلدم ریز کنم، خودم که نه البته، رنده المانیه مامان جان، با؟ با گوجه. گوجه هم دایره دایره خرد شه... بعد؟ صبانمون باشه. صبانه ی ساعت ١٢ای. با یه لیوان باواریای مالت...
اه، لعنتی پاشو بیا دیه

**** من دوست ندارم واسه هرکاری که انجام میدم ازم تشکر کنن، دوست ندارم که در واقع انتظار ندارم. مثلن؟ بعد هررر کاری، منظورم اون دسته از کارایی هست که بیش از تحمل خودته و انجامش میدی، یا یه لطفی قاطیشه... واقعن انتظاری ندارم که به زبون بیارن، همین که حس کنم می فهمن، درک می کنن کاری که دارم انجام می دم رو برام کافیه ... حداقل واسه همون کار زیاد و لطف، واسه اینکه دارم همه ی زحمت رو تنهایی انجام میدم و هیچ کمکی هم نمی کنن حداقل دیه نقد نکنن، کمبودها رو بیشتر نبینن...



*****راستش؟ من دوست دارم توی شهرک زندگی کنم. ینی تا قبل از اینکه برم شهرک هاپو اینا هییییچ ایده ای از زندگی تو شهرک نداشتم. بعد انگار دنیای زندگی تو شهرک با بیرونش کاملن فرق داره. سبز بودن محیطش، بعد؟ حتی راحتی لباس پوشیدن توو محیط شهرک. مثلن شوما فک کن مثل سریال دسپرت هوس وایوز، می تونی لباس ورزشیتو بپوشی، هندزفریاتو بذاری تو گوشت بیای پایین. قدم بزنی، بدویی.صبام از سر شهرک گل و روزنامه تو بخری، با یه بطری شیر و پنیرخامه ای و بیای خونه و روزت رو شروع کنی، صبانه تو بخوری...
یوسف اباد و قلهک و شهرک غرب رو هنوز دوست دارم، هنوزم خیابونا و بافت زندگیشو دوست دارم. گیرم شهرک غرب کمتر از بقیه اما دوست دارم هنوز... اما امون از شهرک، امون از ازادی و سبزیه شهرک... بعد؟ لدفن شهرک هم اضافه شه به محله های دوست داشتنیم برای زندگانی

****** همه ی خونه ها باید یه رومیزی چارخونه سفید قرمز داشته باشن

******** ادم باید یکی رو داشته باشه،لابه لای حرفاش و دیگه چه خبر گفتناش، بگه فردا ناهار می خوایم بریم خونه عزیز جون و قراره برامون قورمه سبزی درست کنه... بعد؟ قورمه سبزی فردا ناهار خونه عزیزجون، خبری باشه که میشه بهش داد...

طبقه ی بالایی اون اهنگ دسته جمعیه اکادمیه گوگوش رو گذاشته، بچه های ٣ سال پیش رو... همون که ماهان و ارمین و اوا و اوش  داشت... همون که می گفت:
یه حرفایی همیشه هست
که از درد توی سینه ست

بعله، صداش انقد بلنده که مام می شنویم. 
هومممم... اون سال اکادمی رو دوست داشتم چقد. ماهان-ش چقد خووب بود، اخخخخ اخ که وقتی اهنگ "خاکستری" ابی رو خوند... اون اهنگ، اون اهنگ رو من عااااشقم
روح ِ بزرگوار ِ من
...
این اهنگ ِ ابی معرکه ست، معرکه...


* با یه دل درد زیاااد و یه حس خواب زیااااد از خواب بیدار میشم. با یه چشم باز گوشیمو چک می کنم هاپو تکست صبح رو برام فرستاده. حالم انقد بده که نمی تونم جواب بدم. فک می کنم شاید بیشتر حس جیش دارم تا دل درد. چشمامو میبندم که ببینم می تونم خوابم ببره و بلند نشم. نتونستم... رفتم دستشویی، اما حس جیش نبوده، یه دل درد وحشتناک. انگار یکی عضلات شکمم رو با ناخن داشت چنگ مینداخت. رفتم تو اتاق مامان ، رو تختش دراز کشیدم.نه میتونستم چشمامو باز نگه دارم نه از شدت درد خوابم می برد. گریه م گرفته بود. مامان روم کلی پتو انداخته بود و با هر ماساژی که بابا میداد اشکم میریخت. نفهمیدم چطو شد که خوابم برد... ساعت ٢:٣٠ بیدار شدم اومدم تو اتاقم. گوشیمو چک کردم. از هاپو تکست و زنگ داشتم. تا اومدم بش زنگ بزنم باز زنگ زد. سلام نداد حتی، فقط گفت تو کجایی اخه پرستو؟... یه جور زیادی نگرانی بود توو صداش...

یادم نیست چقد از رابطه مون گذشته بود، هفته های اولش بود. روز جمعه بود. صب براش تکست فرستادم، جواب نداد... اون موقع؟ من هنوز خدای نگرانی این بودم که ممکنه ادمم شب تصمیم بگیره که دیه باهم نباشم و بخوابه و از فرداش بم جواب نده... نه که پارانوید باشم، نه... تجربه ی جواب دادن یهویی توو زندگانیم کم نداشتم. 
اون روز صبح یه حال کوفتی بود. تو تختم نشسته بودم و هی به خودم می گفتم دیدی اینم مثل بقیه بود، به درک. بره گم شه. به جهنم... بعد؟ اما دلم اشوب بود. ساعت ١ بهش زنگ زدم بالاخره. فک می کردم یا جوابم رو نمی ده یا یه چیزی میگه و از این ادماییه که بهونه و اینا میاره. از همین مدلا که تبشون زود سرد میشن و با یه نفر دیه هم هستن و بعد یه مدت رفتار و رابطه ش بات کمتر میشه... خیلی عصبانی بودم، زنگ زدم که بش یه چیزی بگم، زنگ زدم که خشم تموم ادم های قبلی رو هم خالی کنم. یه حس مزخرفی داشتم که خاک برسرت... گوشی رو برداشت، گفت: جانم؟
خواااااب خوااااب بود...  

هومممم. تاحالا هیشکی با اینهمه نگرانی برای من زنگ نزده بود. یه حس خوبی بود، داشتن تکست و زنگ وختی که تو نیستی. یکی هست که نگران بودنته... امروز تو صدای هاپو همون حس چند ماه گذشته ی خودم رو دیدم... حس خواستن و نگرانی

* بهرنگ امروز بم تکست داده، سلام، چرا عکسات از حمید کم شده؟؟؟؟؟؟؟؟ ... خنده م گرفته بود، معلوم بود نگران شده واسه رابطه ی من و حمید... هاپو خیلی ادم این سوشال-ا نیست. اینستا هم نداره خودش حتی، بعدتر از وقتی تمرین کردم اینستام کمتر گزارش روزمره م باشه، عکسایی که توو دلش، توو حسش هاپو داشت هم طبعن کمتر شده. بعد از اونجایی که هم هاپو هم بهرنگ جفتشون مشغله شون این روزا زیاده، خیلی خبری از هم ندارن و خب از رابطه مون هم خیلی اطلاع نداشت...
بهرنگ یکی از شوووخ ترین ادماییه که دیدم. و انقد بامزه و جالب و محترمانه بات شوخی می کنه که میمیری از خنده.حتی توو همون تایم کوتاهی که می خواد فقط حالتو بپرسه هم خیلی خوش روعه و شوخیش رو بات می کنه،تو هند درس خونده و یه دنیای جالبی داره واسه خودش... البته من با ادمای شوخ خیلی نمی تونم باشم ینی کسی که هر موقعیت رو طنز میبینه و درواقع ادم جدی ای نیست. تنها کسی که توو هممممه شرایط توانایی شوخی کردن و مسخره بازی و طنز داره و من عادت کردم بش و تایم طولانی باهاش اکی ام سمی-ه... 
انی وی،یه حس خووبی بود که یه دوست نگران حال ِ رابطه مون شده. یه حس ِ خووبی بود که منو پرستویه حمید صدا می کردو حال حمید رو از من می پرسید... هووممم :)
راستی من گفته بودم اینجا که همیشه دوست داشتم بجای اینکه با پارتنرم بصورت مستقیم خودمون اشنا شیم، یکی ما رو بهم معرفی کنه؟ هوم. واقعن اقای دنیا خیلی خووب حواسش هست به همه چی، به هممممه چی... امروز که بهرنگ بم تکست داد، یه دفعه یادم افتاد که عهههه پرستو چه جالبا واقعن، تو و هاپو بهم معرفی شدید... هع :)

** رسول و راضیه یکی از کوووول ترین زوجای دنیان. انققققد ذوق دارم که باهاشون دوست شدم که حد نداره. می دونی شبیه زن و شوهرا نیستن، دغدغه شون شبیه دغدغه ی اونا نیست... انگار دو تا دوستن، دوس پسر دوس دخترن که باهم همخونه شدن... بعد کافیه بگم فیلان چیز چقد خوبه، یا چقد قشنگه، یا دوست دارم یا فیلان فیلم باید باحال باشه، رسول خیلی سریع می گه اکی برات می گیرم . یه حسه جالبی دارن، یه جور خووبی ساپورتیو-ن. بعد می رن پیتزا می خورن، قهوه درست می کنه، عکس جدید می گیرن و باهام شِر می کنن و کللللللی برام تکست می فرستنو شوخی می کنن و حاااال خوب می دن بم... 
من واقعن نمی دونم توو زندگیم چیکا کردم، که اینهمه لایق داشتن دوستای خوبم اطرافم... با اینکه من اصصصصنه اصن دوستای زیاد داشتن رو دوست ندارم، اما یه جور خووبین ادمای اطرافم. یه جووری که تو هیچ جوره نمی تونی فکرش رو کنی که اکی این ادم رو از زندگیم بندازم بیرون...با هممممه ی گه بودنای من می سازن، و کنارم وایمیسن و هممممه شون خیلی حواسشون بم هست. وقتایی که ناراحتم، وقتایی که خوشالم . حواسشون هست که چی دوست دارم یا فیلان چیز رو دیدن برای من بگیرن و و و... من واقعن هیچ وخ انقد ادم خووبی نبودم که بشه انققققد ادم خوب سمتم جذب کنم. مرسی دنیا، مرسی... مرسی واسه دوستای خوب.

*** من یه دفتر نُت دارم که الان که فک می کنم راستش نمی دونم اسمش چی بود، اما توش چیزایی که دوس داشتم بخرم رو تووش نوشتم. مثلن همین ایفونی که دستمه یا رژلب طلایی. چیزایی که خب خیلی فک نمی کردم راحت بدستشون بیارم... امروز رسول کپشن یه عکسی که از بی ام دابلیو گرفته بود نوشته بود: به لیست خریدام اضافه شد، نوشته بود: من به جای ارزو داشتن چیزی اون رو به لیست خریدام اضافه می کنم.هرچند که داره این لیست خریدم طولانی میشه، اما این به این معنی نیست که ماشین مورد علاقه مو بش اضافه نکنم...
خوشم اومد از اسمش: لیست خرید...