زنگ زده کجایی پرستو؟ خریدات تموم شد؟ ... نشستم تا سفارش غذام اماده شه بگیرم برم پیشش... گفته اکی کارت تموم شد بیا دیه، ناهارم جوجه درست می کنیم...
دیروزش زنگ زده بود که میای امروز پیشم؟ البته می خوام برم خرید، حوصله ت میگیره؟ می خوام برم مرغ بگیرم بدن جوجه ای کنن و یه سری خرید دارم. می تونی بیای پیشم وقتی می خوام برم یا خونه وایسی یا بام بیای... روز قبلش هم پیشش بودم، روز قبلش پیشش بودن عادی بود چون بالاخره اومده بود تهران و بعد از ٣-٤ هفته داشتم می دیدمش... وقتی واسه فرداش هم گفت بیا پیشم، می دونست که حالم خیلی اکی نیست اما نمی دونست چقد و چرا... بعد؟ یه سری روزای اول باهم رفتیم از اون نون باگت فروشیه که یه استایل قدیمی داره و از این حس و حال ایتالیاییاس خرید کردیم. وقتی سوار ماشین شدیم گفت تاحالا هیچ وخ این حس رو نداشتم که بخوام با دوست دخترم مثلن بریم نون باگت بخریم. خیلی حوصله ی خریدای این مدلی رو با دوست دخترم نداشتم. حس امروز برام جالب بود پرستو... وقتی بم گفت بیا اینجا و بعدش خریدای این مدلی دارم، بش نه نگفتم... شبش دوش گرفتم، قرص خواب خوردم که حداقل یه شب راحت خوابم ببره، تا ساعت ٣ گریه کردمو صبش پاشده بودم، صورتمو شسته م، فک کردم یه کم سالاد درست کنم با خودم ببرم، کاهو ریز کردم، گوجه ها رو حلقه ای کردم و روش کنجد خام ریختم، خیارا رو اریب اریب خرد کردم و چیدم رو کاهوها و روش مغز تخمه افتابگردون ریختم، یه مست بزرگ ذرت هم ریختم وسط ظرف و روش تخم کتون ریختم... در ظرف رو بستم گذاشتم توو کوله مو تا مترو پیاده راه رفتم. تموم راه گریه مو قورت میدادم که زیر چشمم سیا نشه... حوصله ی اهنگ گوش کردن، حوصله ی هیچی نداشتم، هیچی... رسیدم پیشش، بغلم کرده، دیروزش فک می کردم دیه مثل قبل دوستش ندارم، فک می کردم حسم بش کم شده... بش گفته بودم. گفته بود باز خل شدی، همه ش یه کم نبودم، یادت رفت همه چیه بینمون رو؟ ... وقتی جلوی در بغلش کرده بودم، فک کرده بودم هیچی یادم نمیاد از دوست داشتنش... رفته بودم اتاقش، یه چوب لباسی خالی تو کمدش برا من گذاشته، که هروخ می رم لباسامو روش اویزون کنم... لباسمو اویزونش کردم گذاشتم توو کمدش... رفتم تو اشپزخونه، دیدم صبانه گذاشته رو میز... خنده م گرفته. می گم از کی تاحالا حوصله صبانه اماده کردن پیدا کردی؟ ... صبانه خوردیمو تموم مدت حرف زدیم، اکچولی هاپو حرف زده. نتونستم باش حرف بزنم، نمی تونم از حرفام بش بگم... تموم مدت به حرفاش گوش کردمو وقتی داشت از قناریا بم می گفت که قناریا وقتی می ترسن، جیغ جیغ نمی کنن، از ترس سکته میکنن همون جا... اشکام ریختن، از تصور طفلکی بودن قناریا که حتی نمی تونن جیغ جیغ کنن، لال میشنو همونجا سکته می کنن... عکس طوطیش رو بم نشون داده، آرا... وقتی داشت می گفت، انقد که باش تمرین کرده بودیم می گفت: میومد رو شونه مون می نشست، بعد میگفت:آرا یه بوس بده. بعدن نوکش رو میورد جلو که ماچش کنی ... از خنده مرده بودم، که می گفت ما آرا رو بدعادت کرده بودیم، انقد ذوق داشتیم واسه داشتنش اون اول حواسمون نبوده و تایم مشخص نذاشتیمش تو قفس، وقتی می خواستیم یه تایم کوتاهی تو قفس بذاریمش تا از جلوش رد میشدیمو مارو میدید جیغ جیغ می کرد، بچه بغلی شده بود... عزززیزم طوطی هم بغلی میشه....مثه من :)
رفته بودیم فلفل دلمه و پیاز و مرغ جوجه ای خریده بودیم، رفته بودیم از سایپا دعوت نامه ی ماشینش رو گرفته بودیم. از داروخانه واسه من قرص معده خریده بود... از اینکه انقد خودش دوست داشت کنارش باشم، برام جالب بود...
رسیدیم خونه، جوجه ها رو خودش شسته، فلفل دلمه خرد کردم، زعفرون دم کردیم. پیازا رو ریز کردیم، پودر سیر و نمک و فلفل هم ریختیم توش، سس خردل و روغن زیتون و خامه و زرده تخم مرغ... هم زده، ریختیم تو ظرف در بسته و گذاشته یخچال. برام چایی ریخته، کاکائوی ویسکی دار برام اورده... گفته امروز می خواستم برات ناهار جوجه درست کنم، اما تو یه ساعت دیه باید بری، این جوجه ها که بی مزه ن. زنگ بزنم برات پیتزا بیارن؟
نشست رو صندلی اشپزخونه، تکیه داده به کابینت. بش نیگا کردم، فک کردم دوستش دارم. از اینکه تموم لحظات امروز، از صب ساعت ٨ که پیشش بودم تا همین الان که ساعت ٤عه حس کلافگی نداشتم، بش نیگا میکنم، یادم میاد دوست داشتنش... بعد از دو روز پیششبودنو تایم گذروندن، حسام دارن برمی گردن انگار... می گم هاپو؟ ترجیح می دم تا وقتی که می خوام برم بغلم کنی...
روز سومه، نشستم پیتزا و ساندویچ رست بیفم اماده شه بگیرم برم پیش هاپو. می دونم از دیروز جوجه مونده، میدونم که امروز می خواست برام جوجه درست کنه، حوصله ی اینکه تو اشپزخونه باشه و بخواد غذا اماده کنه و نداشتم... غذامو گرفتم، رفتم پیش هاپو... غذا رو ازم گرفته. عصبانیه ازم... لباسمو دراوردم، انقد هوا گرمه شلوارمم دراوردم اویزون کردم، بدون دمپایی دارم راه میرم رو سرامیکا... می گه پیتزا می خواستی میومدی زنگ میزدم برات پیتزا بیارن... فک میکنه باهاش تعارف دارم، فک می کنه هنوز باش راحت نیستم... میگم ببین حمید غذای اینجا خوشمزه بود، خواستم از اینجا بگیرم که باهم لذت ببریم از طعم خوبش... همین فقط... نشستیم جلو تی وی. قرار بوده فیلم ببینیم، یه کمش که گذشته و برام در مورد سیاه چاله ها و دنیای فضا برام حرف زده، دیدم نمی تونم فیلم ببینم. پتو رو کشیدم رو سرم گفتم من میخوام بخوابم. غصه م هنو یادم بود،هنو تو گلوم بود... رفتم تو بغلش... قرار بود بخوابم، نخوابیدم. وقتی تو تنش اروم شدم، پتو رو پیچیدم دور تنم، سیگار روشن کرده برام. پرده های خونه کیپ تا کیپن. بش می گم این سه روز یه تجربه ی خیلی جدید و جالبی بود برام... فک نمی کردم هر سه روزش تو بگی بیا پیشم و فک نمی کردم خودمم بیام... می گه پرستو منم تاحالا اینکارو نکرده بودم. اما وقتی تو دور و برمی اکیه. اذیت نیستم، انگار مامان اینجاس، یا بابا یا رضا... حس اینکه یه ادم غریبه ای اینجاس رو ندارم. من ادمیم که دیدن دوست دخترم تو هفته ٢ باربسم بود. خیلی اعصابم نمیگیره یکی انقد پیشم باشه و ببینمش... تو ادم رو مخی نیستی... بعد؟ حرفامون از اینجا شروع شد، از اینجا شروع شد و دیدم که دارم براش حرف میزنم. که بالاخره تونستم با یکی حرف بزنم. که این چند روزه که راه می رفتم اشکم میریخت، میخواستم بخوابم اشکم میریخت و نمی تونستم حرف بزنم، دیدم بعد از ٣ روز دیدنش بالاخره میتونم براش حرف بزنم. دیدم اونم داره برام حرف میزنه... ساعت شده ٨، دیرم شده. پاشدم که برم. سرپا بوده زنگ زده برام اژانس بیاد. بغلش کردم، تو بغلش بغضم ترکیده. گریه کردم. هی می گه عه پرستو؟ هی می خواد قلقلکم بده که گریه چیه بچه، سرمو بلند کردم دیدم چشماش سرخه، دیدم این مردی که یه هاپوی واقعنیه و همسایه ها به مامانش گفتن اقازادتون خیلی بداخلاق و عصبیه؟ اینجا روبه روی منه، طاقت گریه مو نداره و جلوی خودش رو میگیره که اشکش از گریه م نریزه...
بم گفته پرستو میدونم جبره، میدونم... بهتم قول نمی دم همه چی درست میشه، بت قول نمی دم که خودم همه چی رو درست می کنم حتی برات... می دونم حالت اصن خوب نیست، می دونم سخته، می دونم... اما توام به خواسته هات می رسی، صبر کن... صبر