انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

* یه فایل جدیدی درونم باز شده، فایل " از دلم نمیاد"... بعد یه سری چیزا هس از دلم نمیاد بی هاپو انجام بدم یا در حق هاپو انجام بدم

** داشتم گالری عکسامو نیگا می کردم، بعد سفره عقد مسا بود لابه لاش... خب واقعنی سفره عقد مسا یکی از قشنگ ترییییین و خوش بوترین و خوش رنگ ترین سفره عقدا بود... بعدتر؟ من یکی وقتی شرایط زندگانیش تغییر می کنه، ازش دور میشم. دست خودم نیس. فک می کنم خب حالا مدل زندگانیش تغییر کرده و شاید دیه من جایی تو زندگیش نداشته باشم، شاید دیه بخاطر تغییر کردن موقعیت زندگیش، و اینکه خودش تنها کسی نیست که بخواد تصمیم بگیره برای روزاش، تو معذوریت قرارش ندم یه موقع با بودنم. بعدتر؟ این روزا خودمو از مسا دور کردم...
الان؟ دلم براش تنگ شده دیه... دلم روزای مساییمو میخواد

این چرا پابلیک نشده بود؟ هوممم؟ نوشته ی قدیمی

* دلم اشپزخونه ی خونه ی هاپواینا رو می خواد. زنگ بزنم بگم هاپو؟ موز دارید؟ بگه صب کن برم یخچالو نیگا کنم...بعد  بگه اره داریم. بگم خامه چطور؟ بگه خااامه؟ یه جوری کش بده خامه گفتن رو بفمم داره طبقه ها رو نیگا می کنه، برسه طبقه اخر یخچال بگه نع، خامه نداریم... پنکیک درست کنم، قهوه مو با ایبریکمم بذارم تو کوله م. برم با هاپوم صبانه بخوریم... هاپو بشینه رو صندلی، سیگار بکشه و من قهوه مو درست کنم... 


** برام تکست داده:
می دونی که دوستت دارم پرستو، مگه نه؟
تو رستوران با مامان نشستم، گوشیمو که می بینم کلی ذوقم شده و براش ماچ فرستادم...
همون تایمی که پیش خاستگارا نشسته بودم، برام تکست داد: دیروز جواب سوالمو ندادیا. نگفتی می دونی دوستت دارم یا نه؟
می دونم که حالش اکی نیس، تو تموم 
گفتم اوهوم، می دونم... تو چشات دوست داشتن ِ من هست
ترسیدم یهو، ته دلم خالی شده. بش گفتم از این حرفت باید بترسم؟ 
گفته چرا  ترس؟؟؟ بعد از رفتن مهمونات صحبت می کنیم...
براش گفتم ترسیدم از اینکه دوبار این مدلی تاکید کرده به اینکه می دونم دوستم داره؟شبیه ادمی که می گه به ادم مقابلش که دوستت دارم و اون ادم بدونه که دوستش داره و با اینحال می خواد کاری رو بکنه...  زمزمه کردم کاری مثل ترک کردن
گفته مگه من الان دیواااانه م که ترکت کنم؟ 


*** گفتم سمی می دونه که چقد دوستت دارم، می دونه بخاطر این خیلی زیاد دوستت دارم که صبر کردی برای باهم بودنمون، منو کشف کردی، یه چیز فست فودی نخواستی... 
گفته بعله خانوم ، شوما شیشلیکه منی فست فود چیه؟ :)

این روزا دیدم حواسم نیست، دیدم دارم تموم ذهنم رو روی موضوعی متمرکز میکنم که حتمن خواه نخواه توو حرفامو با حمید جوری حرف زدم که این موضوع بوده لابه لای حرفام. و جالبه نه اینکه خواسته ی من نباشه ولی واقعن انقد که الان دیدم تمووووم ذهنم رو مال خودش کرده و اینهمه داره فشار میاره بم، خواسته ی من نیست... و یه لحظه به خودم اومدم دیدم، ای بابا پرستو تو کیفیت مدل رابطه برات خیلی مهم تره، خیلی مهم تر از اینکه چه تایتلی داشته باشه. و تو الان یه چیز خوب و باحال ساختید باهم با حمید. چیزی که هی هاپو سر جمله هاش " من با تو..." تاکید می کنه. من با تو اینجوریم، من با تو اونجوریم و بلاه بلاه...
و تو واسه ت اینکه حال رابطه ت چطوره، کیفیتش چطوره مهم بوده... اینکه ادمت، ادم دست و پاگیری نباشه تو زندگیت ... که همیشه ی همیییشه دلت ساختن می خواسته نه رسیدن صرف... اصن من یه واسه خودم همیشه یه چیزی زمزمه می کنم، می گم اینکه یه کسی به یه چیزی زود می رسه که مهم نیست خیلی، خوب رسیدن مهمه، که به چیزه خووب برسی... 
اما مشکل اینجاست که یهو دیدم زیر فشار یه عده ادمی که واقعن قبولشون ندارم، زیر فشار یه عده ادمی که انگار تنها کسی که بینشون دیده میشه منم، دارم یه چیزی می خوام که عجله ای واسه خواستنش ندارم... خیلیییی به ارامش و بودنش نیاز دارم و اگه الان باشه چقد خووب. اما الان اگه نیست هم اکیه. من هول "زودش" رو ندارم، من "خوبش" رو می خوام...
واقعن چقد بده ادمایی که اطرافمونن سطح شعور و فرهنگشون انقد کمه، اینکه می گم یه چیز الکی نیست به معنای واقعیه کلمه دچار فقر شعور و فرهنگن، که میان تو رو توو یه شرایطی می ذارن که باعث میشن لذت نبری از لحظه های الانت، این ادما فقط چشمشون به نقطه ی " رسیدن" هاست. خوب دانشگا قبول شدی؟ خب شوهر کردی؟ عروسیت کجا بود؟ خوب بچه اوردی؟ خب فوق لیسانس خوندی؟ بچه ی دوم؟ 
و من دارم تو یه محیط و بین ادم هایی که وحشتناک اینجوری هستن زندگی می کنم...
این ادما گاهی فشارشون انقد زیاد میشه مثه اینجای من، مثه الان من، که یه لحظه میبینم که چققققققد ذهنم، لحظه هام، خودم تحت فشارم، چقد اذیتم، چقد دارم لذت نمی برم از اینی که الان دارم، چقد استرس رسیدن دارم، چقد منو نگران از دست دادن کردن این ادما... 
من همیشه از رابطه داشتن با فامیل و دوستای زیاد گریزوت بودم، اطراف خلوت همیشه بهترین حال روحی ممکن رو به ادم میدن...
البته لابد از ضعیف بودن منم بوده، که منو تحت تاثیر قرار دارن...اما واقعن امون از حرف ادما، امون...
الان حالم بهتره، ذهنم رهاتر شده. به چیزی که الان دارم خوشحالم. زندگی واسه من یه مسابقه نیست که هی بخوام به نقطه ی انتهایی برسم، و من هیچ وخ دوست ندارم مثل فیلانی شم که راضی نیست، که بعد از ایننننهمه سال از خودش و از همه ی چیزایی که ساخته و انصافن خووب هم ساخته، راضی نیست... و همیشه داره نداشته هاشو میبینه. به معنای واقعی کلمه فقط نداشته های زندگیشو میبینه ... به خیلییییی چیزا رسیده، خیلی چیزا داره، و من دارم میبینمش، مثل یه بدبخت، مثل یه به خاک سیاه نشسته مثل یه ورشکسته، مثل کسی که دخترش فاحشه شده احساس بدبختی می کنه. و هیچ وخ چهره ش باز نمیشه. هیچ وخ...این ادم حرص رسیدن داره و همه ی اطرافیانش ولع اتو گرفتن از نقص ها و کمبودها و افتادن هاش...
من همچین اتفاقی نمی خوام توو زندگیم. من زندگی کردن واسه ادمایی که عمیقن به مزخرف بودنشون ایمان دارم مثل فیلانی رو نمی خوام... 
اوه خدا، یادم رفته بود واسه داشتن همین، همیییین چیز و همییین جا چقد خون دل خوردم. که چقد همینم نداشتم... شاید من یادم بره لرد جان، اما شوما یادت باشه. به من کمک کن خووب بسازم نه الزامن زود...

* خب من همیییشه ی همیشه دوست داشتم بجای اینکه سرویس روز عروسیم، یه سرویس طلای کامل باشه، ینی گردنبند و گوشواره و دستبند باشه  فقط دو تا گوشواره ی خیلییی خیلیییی بزرگ و خووووب داشته باشم.و ساعت و انگشتر. همین...

** اخ اخخخخخخ اون بستنی بیضی بزرگایه فوردو-های کاله... اونایی که با طعم کوکی و خامه ست... بعد یه جوره نرم و لطیف و خامه داریه این مدل بستنیش.. .طعم جدید کشف شده. لذت جدید دنیام


*** من دلم از این هدبند پارچه ای ها می خواد. ینی بیشتر از اینکه دلم می خواد، دلم می خواد بهم بیاد. بعد فک کنم با موهای کوتاه خیلییی خووووب میشه. بعدتر دلم می خواد حوصله داشته باشم موهامو سشوار کنم، فک کنم موهای الانم خیلی می تونه خووب و باحال باشه. اما حواسم بهشون نیس. بعد فک کنم یهو برگردم ببینم بلند شده و توو این تایمی که کوتاه بوده ازش لذت نبردم...

**** خب منتظرم هاپوم بیاد منو ببره پالادیوم :/

***** یه عادتی که دارم، ینی تالا با هیچ ادمی این کارو انجام نداده بودم، بهتر بود بگم یه عادتی که با هاپو پیدا کردم اینه که، بعضی از تکستایی که می ده، یا مکالماتمون، اونجایی که دلم غنج می زنه، اونجایی که ذوق می کنم، اسکرین شات می گیرم. بعد امروز داشتم یه سریشو می خوندم... توو یکی از تکستا یه چی گفته بود، بعد الانم که خوندم اشکم ریخت... خررررر


******* اهنگ دلبسته از محمدرضا هدایتی رو گوش بدید... هووووم. من صداشو دوست دارم کلن. جز اون خواننده هاییه که اولین بار اهنگاشو گوش میدم، خوشم میاد از صداش، ریتمش، لیریکش...

* یه تایمی فک می کردم هدیه تولد برا دخترا لباس خریدن گزینه ی مناسب نیس، حالا منظورم لباس ، کلن چیزای پوشیدنیه. چرا؟ چون دخترا به اندازه ی کافی لباس می خرن حتمن دیه... بعد؟ الان بنظرم یکی از بهترین هدیه واسه دخترا، چیزای پوشیدنیه... دخترا هررررر چقد لباس داشته باشن، روسری، شال، مانتو یا جوراب، بااااز هم از رنگ جدید و مدل جدید خوشال میشن... چه بدونم، شاید خودم خیلی لباس و اینا دوست دارم... هوووومممم یکی از لباسای مورد علاقه ام، همون شومیز حریر گربه گربه ایه که مسا واسه تولد پارسالم خریده. البته خودش میگه جغد جغدی. اما من مدمئنم که گربه گربه ایه...هر وخ می پوشمش حس خووووب و شیکی می کنم باش. 
خب می دونم تولد سمی بیشتر از یه ماه مونده، اما من دقییییقن از اول تیر به فکر اینم برا تولدش چی بخرم. واسه همینه الان هم ذهنم رفته سمت اینکه چی خووبه واسه یه دختر چی خووب نیس؟کاش خودش که این پست رو خوند بم تکست بده بگه فیلان چیزو برام بخر، فیلان چیزو لازم دارم... یا اگه هم نگفت، خودمم بفمم چی لازمشه اونو بخرم... اصن کادو تولد باید چیزی که ادم لازمشه خریده شه یا اتفاقن چیز غیر لازم؟ گاهی خودم دوس دارم بدونم چی دلشون می خواد بعد اما از دلشون نمیاد بش پول بدن، یا دلشون میاد چیزای واجبتری دارن برا خرید... هوووم. نیدونم... من واسه تعداد محدودی ادم کادو می خرم، بعد انقققققققد ذوق دارم واسه هدیه دادن بهشون. که قشنگ یکی دو ماه تو فکر هدیه شونم. :)


** سری اخر که پیش هاپو بودم، تفنگاشو از زیر تخت دراورده بود،دونه دونه از کاورش در میورد می داد دستم... می گه تاحالا تفنگ گرفتی دستت؟ می گم نع... حس جالبی داره. دونه دونه توضیح می ده در مورد تفنگاش. من فقد جذب رنگ چوب و فلز و پیچیدگی و قشنگیش شدم، چیز زیادی از توضیحاتش یادم نیست... خب من یه بخشیم ادم خشانت دوستیه. ینی توانایی دیدن یه زخم ندارم اما تو ورزشا مثلن بسکت دوست دارم، جنگنده، تهاجمی...بعد؟ خیلی مقوله ی شکار برام درداور و اخییی طفلکی و اینا نیست... بعد؟ قلاب ماهیگیریشم از زیر تخت اورده بیرون، شب می خواست بره، داشت وسایلش رو جمع می کرد. به تفریحاتش نیگا می کنم، فک می کنم دوست دارم؟ فک می کنم دوست دارم، دوست دارم که هر ٤-٥ ماه یه باراخر هفته ها رو واسه تفریحاتش می ره خارج شهر... خوشم میاد از اینکه گاهی شکار می ره، گاهی ماهیگیری... وقتایی که عصبانیه، بش می گم برو باشگاه تیراندازی، فک می کنم یه چند تا تراپ زدن و شلیک کردن ادمو تخلیه کنه... 
فک می کنم من چی دارم که منو تخلیه کنه؟ فک می کنم خیلی وخته تخلیه نشدم. هی سکوت ، هی سکوت، هی سکوت...

*** مهمونی دعوت بودیم، خونه ی عمو اینا. قبل رفتن کلی حالم خوش بود، هی از هاپو می پرسیدم که کدوم لاک رو بزنم، خط چشمم با مداد بم بیشتر میاد یا از این خط چشم ماژیکیا. بعد دونه دونه باحوصله داشت نظرشو می گفت. وختی از مهمونی برگشتم حالم بد بود. یه اتفاقی توو مهمونی افتاد و کلن فسم خوابیده بود.ازم پرسید چی شده؟ چرا از مهمونی برگشتی یه مدلی ای؟ گفتم هیچیم نی، خوبم... هاپو ادم ناز کشیدن که عه چرا عزیزمو فیلان، ادم بی تفاوتی هم نیست، اما نیدونم چه مدلیه، حرفایی که مطمئئئئننننم سخته و بعد من این مدلیم که هی فک کنم اگه بگم حالا پیش خودش چی فک می کنه و فیلان و نمی گم بش، یهو می بینم که نشستم دارم براش تعریف می کنم. بعد؟ هاپو رفیقمه. ساعت ٢ شب بوده که دیدم شروع کردم به دلیل گفتنم واسه عصاب خوردیم... بعضی وختا وختی حالت بده، باید دلیلش رو به یکی بگه، بعد؟ به صد  نفرم بگی تا به اونی که باید بگی، نگی. دلت اروم نمیشه ...