انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

دارم فک می کنم فردا چی بخورم؟... برام مهمه که فردا چی قراره بخورم. امروز عزاداریم تموم شد. امروز که نه، یه ساعت پیش تقریبن... بعد؟ وقتی از یه حالی خارج میشم، برام مهمه که چی بخورم بعدش. راستش؟ دوست دارم فردا برم بازار غذای مسلم بخورم، اما اولین باره تهنایی حوصله ی اینکه برم بیرون و چیزی بخورم رو ندارم...شاید به خاله جان بگم لازانیا درست کنیم بخوریم. راستی گفته بودم که خاله جان اومده خونه بغلیمون رو خریده؟ ینی انقد خونه بغل که شوما حساب کن ما پلاک ١٢ایم، خاله جان ٨... خاله جان همیشه وضع مالیه خیلی خفنی داشته، چه همسر اولش، چه عمو خسرو... وقتی میگم خفن، خیلی خفن ینی. که خب مناطق بالاترو واسه زندگی انتخاب می کرد همیشه...اون روز به مامان می گفتم مامان باورت میشد که یه روز با خواهرت همسایه شی؟ اصن اون که مشهد بود و تو تهران، اما فک کن چققققد همیشه اختلاف موقعیت مالی هم داشتید خب... بعد؟ یه جا میشه که جفتتون بشید همسایه ی هم. با خونه هایی به یه مساحت و یه معماری. بعدتر؟ نه خاله جان نه مامان، هیچ کدوم باورشون نمیشد. هیچ کدوم فک نمی کردن یه روز بیان بشن همساده هم...منظر بم یه جمله گفته بود: ادم ها عوض نمی شن. نوشتم روی پیپراستیک زدم بغل همون جمله هه: لویالتی ایز عه لایف استایل
بعد؟ چند شب پیش بود، یکی دو هفته پیش شاید، هاپو گفت: پرستو یه مسئله ای اگه پیش بیاد، من نمی تونم ادامه بدم رابطه مون رو.خیانته. با اینکه خیلی دوستت دارم و با اینکه حتی فکر اینکه بخوام تو رو از دست بدم اذیتم میکنه، اما خودم رو میشناسم. بعد از این اتفاق، نمی تونم بات اکی باشم... و چون می دونم که چقد این موضوع هضمش سخته، و بیشتر از سخت، غیرقابل تحمل،خودم هم اینکارو در حقت نمی کنم...
و؟ فک می کنم که چقد زود ادم میاد از اون لایه ی حساس زندگیش، از اون لایه ای که گفته شده خط قرمزه امتحان میشه...
و من؟ همییییشه مطمئن بودم که ادمی نیستم که خیانت کنم. و راستش؟ الان می دونم که ادمی هستم که احتمال اینکه هر گهی بخورم خیلی زیاده...
امروز حس کردم واقعن هیچی بعید نیست... هیییچیییی
امروز راضی می گفت خب هاپو رو بیشتر دوست داری یا هیولا رو؟ گفتم راضی می دونی، واقعن الان تو موقعیتیم که فک می کنم هاپو و هیولا هرجفتشون منو بیشتر از اونچه که من اونا رو دوست داشته باشم، اونا منو دوست دارن... خندیدم گفتم یه روزایی از تنهایی داشتم کپک می زدم، حالا دو تا ادم که هر کدوم رو یه جوره خاصی دوست دارم توو زندگانیمن و جفتشون بیشتر از اونیکه من اونا رو دوست داشته باشم، منو دوست دارن... تو خنده- گریه بغلم کرده، گفته بمیرم برات. اما تصمیمت خوب بود دختر

یه بار دیه تکرار کنم؟ هیچی اتفاق افتادنش بعید نیس، هیچی...

* می گه یه چیزی بگو بفمم که گریه نمی کنی دیه... گریه م رو نگه می دارم، می گم چی بگم؟ لبم می لرزه، دستمو می گیرم جلوی دهنم... می گه یه چیز طولانی تر بگو... دستمو از جلوی دهنم نمی تونم بردارم. می گه عه پرستو؟ می گم گریه م رو چیکا داری؟ مگه برات فرق داره؟ هیچی برات مهم نیست، هیچی... می گه چیکار کردم بات بچه که اینطوری در موردم فک می کنی؟

** می گم می دونی فرق من و تو چیه؟ تو ماهی یه بار هم اونی که دوست داریو ببینی بسه ته اما من هر روز و هر روز اونی رو که عاشقم، کم میارمش...
می گه اینطوری نییییستتتت

*** می گم فک می کردم دیه الان می دونی چی می خوای، فک می کردم که الان و تو این سن تکلیفت با خودت مشخصه دیه... فک می کردم بلدی، بلدی دیه چیکار باید بکنی
می گه: خیلی چیزا بلدم، خیلی. خوش بودن رو بلد نیستم اما... اشتبا کردم. اشتبا کردنم ربطی به سن نداره، گاهی ٥٠ سالته و اون اشتباهی که نباید نکنی ُ می کنی


**** می گم چه همه بداخلاق
می گه من بداخلاقم
می گم سوالی بود یا خبری؟
می گه خبر-دار
می گم اما هممممه ی بداخلاقا هم با یکی مربونن
می گه مگه من بدم؟
می گم نگفتم بدی، بداخلاقی... خودتم اعتراف کردی
می گه با تو نه


**** صابر می گه پرستو تو ادم خلق کردنی، ادم ساختنی...

***** صابر می گه: اگه این قصه ی فیلم بود، من عاشق اون فیلم می شدم... هیچی بهتر از این پایان نمیشد... البته هیچ وخ ادم نمی فهمه سر کاراکتر فیلم چی میاد

******صابر می گه: تو از معدود ادمایی هستی که داری زندگی می کنی پرستو
می گم تو همیشه ازم تعریف کردی
می گه همیشه؟ البته اینم می دونی که من الکی از هرکسی تعریف نمی کنم
گفتم: بیشتر موقع ها، اوهوم. می دونم...

بم تکست داده:
I just need 1 thing
Please forgive me
به سمی دیروز می گفتم می دونی از صبح چی می خوام؟ که به هیولا زنگ بزنم... زنگ نزده بودم اما.تکست امروزش رو که دیدم، شماره ش رو گرفتم، نمی دونستم ایران-ه یا نه، نمی دونستم حتی خونه س یا افیس... خیلی بوق خورد تا گوشی رو برداشت. گفت سلااام خانوم... صداش؟ همون صدایی بود که دفعه ی اولی که خونه ی سمی بودم بم زنگ زده بود، همون صدایی که وقتی شنیدمش جا خورده بودم، یه صدای خاص بود، نه خاص از نوع مردونه ی گرفته ی خوووب. یه صدایی که تالا نشنیدمش انگار، و بیشتر از نشنیدن انتظار این صدا رو نداشتم انگار، تصویر نکرده بودم این صدا رو، دلم نلرزیده بود اما از شنیدن صداش، صدا همون بود، اما حال من از شنیدنش؟ نع... می گه خوبی؟ می گم نه. می گم حتی نمی دونم واسه چی زنگ زدم، حتی نمی دونم چی بگم بت... 
یادم نیست حرفام از کجا شروع شد، یادم نیست که چی گفتم یا چی گفت... یادمه یه جا من فقط می گفتم چرا و اون فقط می گفت ببخش و اشتبا کردم. بش گفتم لعنتی انقد نگو اشتبا کردم، تو یه مرد مغروری برام و شنیدن اشتبا کردم از دهن تو منو راضی نمی کنه، اذیت می شم، اذیت می شم که اینو می گی... گفتم تو چی فک می کردی که همچین رفتاری کردی بام؟ گفت می خواستم اذیت نشی، می خواستم دلبسته نشی، می خواستم وابسته ت نکنم. زندگی منو ببین چطوریه؟ ٣ ماه ایرانم،٣ ماه نیستم و فک کردم اگه کلن برم چی؟... گفتم کی گفت جای من تصمیم بگیری؟ تو از کجا می دونستی من چی می خوام؟ گفتم علی بخدا یه جایی فک می کردم که فقط ٣-٤ ماه ایرانی و بعد برای همیییشه قراره بری، باز با اینحال تصمیم گرفتم باهم باشیم. تصمیم گرفتم ٣ ماه لذت باهم بودن رو تجربه کنم حتی اگه بعدش تو بری و من از غصه ی رفتن تو بمیرم... گفت اشتبا کردم. من همیشه با منطق محض زندگی کردم پرستو، تا تو اومدی. اومدی انقققققد وایسادی، انققققققد اصرار کردی که من باورم شد همه ی ادما مثل هم نیستن. باورم شد یکی من رو فقط واسه خودم می خواد، "من" رو می خواد نه یکی که فقط پیشش باشه... گفتم با این مدل زندگیت، تالا دوست دختر نداشتی؟ گفت چرا. اما دیدن نشد، نمی تونن رفتن... اشتباه از من بوده دیگه لابد، اونا خیانت کردن، اونا وقتی من نبودم متعهد نبودن و با یکی دیگه رفتن اما لابد اشتباه از مدل زندگیه منه دیکه. والا نمیشه که همه مقصر باشن... گفتم من دو سااااال بات بودم، حتی دوس دخترت نبودم، حتی بات بیرون نیومدم، حتی همون ٣ ماه در میون هم پیشم نبودی اما بت متعهد بودم... تو چی فک کردی؟ فک کردی من نفمیدم یه جا حرف زدن های هر روز و شِر کردنای لحظه ها و خوردنیای هر دیقه مون استاپ کرد؟ فک کردی نفمیدم یه جا کشیدی کنار؟ مگه من رفتم؟ فک کردی ٢٠ روز یه بار، ماهی یه بار تکست می دادی، منو وابسته ی خودت نمی کردی دیگه؟ که توو اون تایم من زندگی خودمو می کردم؟ که هررررر روزش یاد تو نبودم؟ ... گفت من که گفتم پرستواشتبا کردم... گفتم اره، اشتبا کردی. اشتبا کردی جای من تصمیم گرفتی. که یه لحظه فک نکردی انتخابا و خواسته های ادما باهم فرق داره... که اون لذتی که تو همون ٣ ماهه که تو هستی من ازت می گیرم، کسی که ٢٤ ساعته کنارمه بم نمی ده... گفت اشتبا کردم پرستو، تو اومدی و با همه ی اصرار و حس زندگیت و پافشاری و احساست بم ثابت کردی مثل بقیه نیستی، که باعث شدی دست از منطقی بودنم بردارم. اما دیر این تصمیم رو گرفتم.اشتبا کردم اون دو سال... من چه می دونستم یکی مثل تو پیدا می شه که حرفش حرفه، که نه یه روز، نه دو ماه، دو سااااال سر خواسته ش پافشاری می کنه، که حاضره قمار کنه ... من نخواستم باز وارد رابطه ای بشم که بخاطر نبودنم بم خیانت شه. اما فک نکردم که تو شاید مثل بقیه نیستی... منو ببخش پرستو. ببخش که احساس گذاشتی، ببخش که دیر اعتماد کردم، دیر باورت کردم... گفتم کاش یه بار اینجوری تو تموم اون مدت بام حرف میزدی... می دونی هرررررچی نیگا می کردم هییییچی نبود که بم این دلگرمی رو بده که تو هم می خوای، برای تولدت گفتم ببینمت ٦ مااااه بعد اومدی،بهت گفتم ما داریم چیکار می کنیم علی؟ نه همو میبینیم، نه از هم خبر داریم، نه باهم بیرون می ریم، نه باهم س***ک****س داریم، باز حرف نزدی، باز چرت و پرت جواب دادی، جواب سربالا... فک می کردم دوست دخترت رو داری و من فقط دارم پرسه می زنم دور زندگیت ... گفت نبود، بخدا هیییچ کس تو زندگیم نبود...حق با توعه، اشتبا کردم، اشتبا کردم احساس خودمو نادیده گرفتم، احساس تو رو، فقط خواستم اذیت نشی، که شدی... 
فقط ببخش منو پرستو... گفت حلالم که می کنی؟ زدم زیر خنده، گفتم تو ادم این حرفا نیستی، بیخیااال هیولا. گفت هستم بخدا، بجون مامانم... گفتم نیستی علی. گفت حق الناس-ه دیوونه. سعی کن ببخشی منو اما جون من دیه منو اذیت نکن، حلالم کن...گفتم حتی لحظه ای نمی خوام حس بد داشته باشی، حلالت کردم... و ازم قول گرفته که سعی کنم ببخشمش... 
تلفن رو قطع کردم، اشکم بند نمیاد... تو دلم به ادما فحش می دم که لامصبا صد دفعه گفتم کاری نکنید که دل ادما بمیره، که دلسرد بشن از عشق. که اعتماد ادما بمیره... اشکم می ریزه. فک می کنم جهنم که بقیه فک کنن دستام خالیه، که الان پله ی اول باشم تازه، که جهنم که خودم فک می کردم الان همه ی ادما از تلاششون دارن نتیجه می گیرن و من هیچی... اشکم می ریزه و فک می کنم به یه ادم، به یه هیولا ثابت کردم که هنوز دوست داشتن هست، هنوز عشق هست. هنوز یکی سر حرفش وایمیسه... یکی هست که بی منت، بی توقع دوستت بداره... بدون اینکه به رابطه، به رابطه به چشم این نگاه کنه که باید سود بده بهش... اشکام می ریزه و میبینم دستام پره. چیزی که خواستم رو دارم، مردی که خواستم رو دارم... همون ادمی که فک می کردم خیلی فوق العاده و سخت و خاص و هیولاست، من رو دید و ازم خواست که پارتنرش باشم. منو بعنوان کسی که بخواد کنارش ببینه قبول کرد... اشکم می ریزه و براش عکس بو و سالیوان رو فرستادم. براش نوشتم:اشتباه نمی کردم که سالیوان بدون بو خوابش نمی بره... اشتباه نکردم که هیولام ادم خوبیه. از ته دل می بخشمت. و با اینکه نمی تونم دیگه باهات باشم به دختری که دوستش بداری و بخواد کنارت وایسه حسودیم می شه... ماچ، قلب، توت فرنگی... کش دار ترین عزیزمش رو بم گفته، حس کردم قلبم رو توو دستم مچاله کردم و فک می کنم تموم شد... بالاخره تموم شد. خیلییییی سخت-ه اینجام. خیلی درد داره دلم. و اصن بحث این نیست که من می خوام انتخاب دیگه ای داشته باشم، که بین هاپو و هیولا موندم،بحث این نیست، حتی من یه لحظه نگفتم کاااش حمید نبود...فقط من تایم می خوام  که از این موضوع، از این حس، از هیولا بکشم بیرون... جونو راس می گه: من امروز بچه ی دو سال و نیمه ی تو دلم رو سقط کردم...
به هاپو زنگ زدم، صداش رو شنیدم. صداش دلمو قلقلک می ده، دلمو می لرزونه... 

از دستم عصبانیه، بم می گه: من هر روز دارم می جنگم، هر روز بحث و دعواس. تو دیگه چی می گی؟ ... بهش نیگا می کنم، از دلم نمیاد بش بگم، اما فک می کنم یه بار بدونه شاید بد نباشه، یه بار بدونه که بابا چرا پس همه چی مثه قبله... قلبم مچاله میشه از گفتنش اما بش می گم: تو نه از خودت تونستی دفاع کنی، نه از بچه هات... فقط انگار تو همه ی این سالا جیغ جیغ الکی کردی... کدوم جنگیدن؟ چی رو تونستی عوض کنی؟ عوض نه حتی بدتر نشه و یه مورد جدید اضافه نشه به همه ی امر و نهی-ا و شرایط جدید... بت توهین کرد، بت تهمت زد، بات بد حرف زد، همممه ی حرفاشو شنیدی، اذیتت کرد حرفاش، دلت رو شکوند. فرداش بلند شدی رفتی کارای بانکیش رو انجام دادی، بت گفت من خونه ی بردارت نمیام، خواهرت فیلان. پاشدی رفتی خونه ی برادرش، به خواهرش احترام کردی... مامانتون شوما رو یه ترسو بار اورده، یه ادمی که هرچی بهتون میگن اعتراض نکنید، سرتون رو بندازید پایین زندگی کنید. بهتون یاد نداد برا خودت مرز تعیین کنید، حق مطالبه کنید... بهتون نگفت اگه یه کاری در حقتون کرد نبخشید... خودش اینکارو کرد. شوهرش رفت یه بار با زن دیگه خوابید و تا اخر عمر رختخوابش رو جدا کرد از شوهرش. تا اخر عمر ناز کرد برا شوهرش، بد اخمی کرد بش، نبخشیدش، با کنایه باش حرف زد و تا اخر عمر شوهرش نازش رو کشید...اونم بخاطر بچه هاش موند اما به گه خوردن انداخت شوهرش، و شوهرش دیگه تا اخر عمر فهمید که اشتبا کرده... فهمید که کار اشتباه کرده، غلط زیادی کرده و تاوانش رو داد... نه مثل تو، هررررر حرفی بت زده شده، ٢ روز بعدش تا میاد تو تاریکی-ه شب تو راهرو که جات رو انداختی و بچه هات خوابن، میاد بت می گه بیا سرجات و یه دستی به سروگوشت میکشه پا میشی می ری تو تختت... بت می گه پوششت رو عوض کن، جلوش واینسادی، نگفتی پوششم اینه، همین طوری بودم، گاز رو روشن نکردی چادر رو بندازی رو اجاق اتیش بگیره بگی من نمی پوشمش... بت تهمت زد که پولا بردی بانک،١٠٠ تومنش کم اومده لابد با اون مرد-ه تو بانک سر و سری داشتی پولو دادی به اون، هرچی قسم و ایه خوردی که بابا کم بود، گفت نه که نه... تو چیکار کردی؟ جیغ جیغ کردی، یه هفته بعدش پاشدی باز کارای بانکی و اداریش رو انجام دادی... هیچ وخ بش نشون ندادی که کار زشت که می کنه باید جلوش وایسی، باید جوابش رو با جیغ جیغ تو عمل نشون بدی، وقتی گه اضافی می خوره بعد از اون باید یه چیزی عوض شه. یه رفتاری، یه خوبی از تو باید کم شه، باید عوض شه... اون ادم نبود، اون خوبیای تو رو نفمید. اما خودتم قدر خودتو نفمیدی... هرچی بت گفت، هرچی ازت خواست، هر توقعی کرد دید نه تو هنوز خوب ِ سابقی... هیییییچ دفعه بهش نشون ندادی این تو بمیری از اون تو بمیریا نیس.... هیچ دفعه از رفتارش پشیمونش نکردی، به گه خوردن ننداختیش...
من؟ سختمه از این راحتی دست بکشم. راحتی که نه، دیدی عادت کردی به شرایطت، جا گرفتی تووش، هرچی گهی، هی وفق دادی خودت رو، هی وفق دادی... که سر هر چی که داشتی، کلی سرکوفت و حرف و لیچار شنیدی؟ ... حس می کنم واسه من اینجا دیه اونجا نیس... به حرفایی که بش زدم فک می کنم و فک می کنم به خودم... که خودم حالا به ادمی که حرفایی زد که نباید، نشون بدم که این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست. نشون بدم که نمی تونه هرکاری که خواست انجام بده و هفته ی بعد زندگی به روال عادیش برگرده تا وقتی که دوباره دلش گیر جدید بخواد... سختمه، تنبلم و می ترسم با این کار دلخوشیم رو از دست بدم... اما باید اینکارو کنم، باید...یه جا باید یه کاری کرد که مثه کارای قبلیه ادم نیست، هرچقد سختشباشه، هرچقد زورش بیاد، اما باید انجام بده

رفت و تنها شدم تو شبا با خودم
دلهره دارمو از خودم بیخودم...

مثل دیوونه ها از صب زود بیدارم، نه به روزای قبل فک می کنم، نه به اینده... همینجا نشستم و به همین لحظه نگاه می کنم... به این فک می کنم که زندگی انقدی که برای من داره سخت پیش می ره، انقد سخت نباید باشه واقعن... به این فک می کنم اصن این مهم نیست که هی سمی می گه: چشماتو ببند و خودخواهانه فک کن پرستو... به تموم دخترایی که امروز روز ازدواجشونه حسادت می کنم، به تموم دخترایی که عشق اولشون رید بهشون و نفر دوم اومد تو زندگیشونو تنهاشون نذاشت حسادت می کنم، بع تموم دخترایی که عشقشون به موقع با اسب سفید تک شاخش اومد دمبالشون حسودی می کنم،به تموم دخترایی که قصه ی عاشقیشون خیلی راحته حسادت می کنم... حسرتی شدم، حسرتی شدم یه جای زندگیم راحت بره جلو... یاد دیالوگ سمفونی مردگان افتادم، "حسرتی شدم به تو لامذهب"...اخ، اخ "تو" رو که نگم...
ای برای با تو بودن، باید از بودن گذشتن... نگذشتم؟ چیکار باید می کردم که نکردم؟ برم یقه ی کی رو بچسبم؟ یقه ی اون خدایی که می گه تصمیمایی که ادما می گیرن به خودشون ربط داره و من مسئول تصمیم ادما نیستم، که اختیار دادم بهتون، خودتون هر غلطی میکنید پاش وایسین... که دو دیقه بعد می گه: هیییچ چیزی خارج از قدرت من اتفاق نمی افته. که همه چی با اراده ی منه
دراز کشیدم وسط اتاقم، سمی زنگ زده: بیام برات لقمه بگیرم صبانه بخوری؟... یاد تموم جیک جیکایی می افتم که برات کردم، لقمه ی نون و خامه و مربا توت فرنگی که برات گرفتم می افتمو گریه م می گیره، راستی گفتم؟ به تموم دخترایی که جیک جیکشون نتیجه داده هم حسودیم میشه...
گفتم برو، بذار فراموشت کنم... گفته غلط کردی تو...گفته دوست داشتنمو از این به بعد نشون می دم، خوبه؟ گفتم هیولا دیره، الان دیره... گفته نمی خوای؟ گفتم نه...
مکث کرده، یه مکث طولانی... گفته پس لطفن، لطططططفن، لطفن از این به بعد بت تکست دادم بم جواب نده پرستو. یا بذارتم تو بلک لیست... با این جمله ش میخکوب شدم. ادمی که اونهمه مغرور و بی اعتناس الان داره چی می خواد ازم؟... می گم اخه علی وقتی می دونی چیزی بینمون نیست، چرا باید بهم تکست بدی؟ می گه دوستت دارم، همین...
اگر مرا دوست نداشته باشی، دراز می کشم و می میرم... مرگ نه سفری بی بازگشت است و نه ناگهان محو شدن. 
مرگ دوست نداشتن توست
درست ان موقع که باید دوست بداری...
رسول یونان راست گفته، نه؟... احساس می کنم از شدت غم و خشم گلوم درحال انفجاره. یه عصبانیت توام با یه بغضی که نمی تونه بیاد بیرون... دستم رو گذاشتم روی گلوم. فک می کنم خدایا این دیگه چه مرگیه؟ مردی که حتی بم جواب نمی داد، اصرارم میکنه که بش جواب ندم، می گه پرستو من نمی تونم بت تکست ندم، من دوستت دارم دیوونه... خشکم زده، خشکم زده از التماسش. از خواسته ش. از خودش... می گم علی انقد واقعن؟ لعععععععنتیییییی چیکار کردی باهامون؟ می گه نمی دونم، خرااااب
می گه هرکاری کردم ناخواسته بوده، بخدا... من که گفتم اشتباه کردم
می گم نگفتی علی، بخدا نگفتی... نگفتی دوستم داری، نگفتی برات صبر کنم، نگفتی دلت می خواد باهم اکی شیم
بخاطر تمووووم اون دو سال که هررررر روزش رو درد کشیدم نه، بخاطر اینکه می تونستیم باهم باشیم، از اینکه یه حال خوب، یه دوست داشتن رو ازمون گرفتی نمی بخشمت... نمی بخشمت
گفته پرستو لطفن ببخش و بگذر...اگرم دوستم نداری، ایراد نداره. ببخش منو پرستو
حس می کنم یه دسته زن عرب نشستن تو گلوم، گیساشون رو دارن می کنن با دستاشون و ضجه می زنن... واسه قصه ی زندگیه گهیه من، واسه قصه ی عاشقیه خاک بر سرم دارن ضجه می زنن. هرچی دهنمو باز می کنم صدام نمیاد. هیچ صدایی از گلوم بلند نمی شه... می خوام برم دستای زنای عرب رو بگیرم، بس که چنگ انداختناشون، خون انداخته به گلوم، که زخم شده گلوم، نمی تونم... حس می کنم یه مادربزرگ پیر دولایی زل زده بم با یه لهجه ای می گه: ای دیگه چه پیشونی ای بود تو داشتی؟
به مادربزرگه دولا نیگا می کنمو فک می کنم پس این دعاهای عزیزجونم واسه عاقبت به خیریه من داره کجا می ره؟
گفتم: چون دوستت دارم نمی تونم ببخشمت، چون خیلییییی دوستت دارم نمی تونم ببخشمت که خودت رو از من گرفتی...
می گم کاش اخرش می فهمیدم دوستم نداری... کاش اخرش می فهمیدم که برات یه بچه بودم که با هممممه ی اون غرور و بی اعتناییت می خواستی بم بفهمونی که گورمو از زندگیت گم کنم... کاش می فهمیدم برات هیچی نبودم، هییییچییییی...
گفت اینطوری نیست پرستو و به این نخواهی رسید
و من؟ چه کنم؟ چه کنم که زندگی بام اینجوری تا می کنه؟ که چقد صبر می کردم واسه هیچی؟ که خدا شاهده رفتاراش جز بی اعتنایی صرف هیییییچیییی نبود، جز اینکه من شبیه یه احمق شده بودم که دوست داشتنم براش یه حماقت محض بود و همه می خواستن بم ثابت کنن که دارم اشتبا می کنم هیچی نبود؟ کی تاحالا ٢سال واسه هیچی، "هیچی" صبر کرده؟ هرررر شب زار زدم... الان اومدی؟ من با حمید چیکار کنم؟ با حمید چیکار کنم؟ رهاش کنم؟ بش ثابت کنم که همه ی ادم ها مثل همن و اشتبا کردی که با من خواستی یه جور دیگه باشی؟ که هیچ کس ارزش اینهمه نرمی و عشق رو نداره؟... اصن مرده شور انسانیت رو ببرن، رهاش کردم، من اروم می گیرم پیش هیولا؟ به علی اگه بگیرم.بخدا اگه بگیرم، اگه همون ادم قبل بشم،اگه حس خووب داشته باشم... فقط باورم نمیشه... برم یقه ی کی رو بگیرم؟ هیولا رو؟ خدا رو؟ خودم رو؟ که چیکار می کردم که نکردم؟ که کم صبر کردم؟ کم ازش پرسیدم؟ کم بش اصرار کردم که حرف بزنه؟ که نزد؟... من این ادم رو چطور ببخشم؟ نبخشیدمش. نمی تونم ببخشم... 
من حمیدم رو نمی تونم رها کنم، هاپوم رو نمی تونم رها کنم. ادمی که خیلیییی چیزا بم داد.و این بغض لعنتی از عشق هیولا، این دسته زن عرب که موهاشونو چنگ می اندازن همیشه توی گلوم هستن، همیشه... 
لارا فابیان می خونه:
مثه یه مرد دوستت داشتم، با اینکه مرد نبودم
می بینی؟ اینطوری دوستت داشتم