انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

* لعنت به دل سیاه شیطون


** یکی ستاره های منو بم برگردونه لدفن... ستاره های طعم-دارم رو


* می خواستم برم کیک بخرم که قرار بود با بچه ها می ریم بیرون. مامان ماشین رو برده بود. زنگ زدم که خاله میای بریم کیک بخریم؟ ماشین ندارم. گفته اره، ناهارم قورمه سبزی گذاشتم. بیا اینجا... از مزایای خاله ی همساده داشتن اینه که گرسنه نمی مونی لابد در نبود مادر... خاله گفته پری پول داری پیشت منم یه کم شیرینی بخرم؟ گفتم اوهوم و گفتم بشرطی که برای منم تارت گلابی بخری ... تو راه برگشت، خاله جان گفته: دیشب علی بت زنگ زده بود بام بودیم؟ گفتم عه! خاله از کجا فمیدی؟ گفت از حالت... گفت تو فرقت با من اینه که مغروری پری... اما انقد ریسک می کنی که نگران نیستم غروره مانعت شه... گفتم خاله دیشب زنگ زده بود باید حرف می زد... گفت پرستو یه بار خسرو اردو تهران بود، مامانش زنگ زد بم گفت من پسرمو داماد می کنم، براش زن می گیرمو تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی. می گه انقد دوستش داشتم که فک کردم انگار قراره همییییین الان بره براش خواستگاری، می گه فقط مانتو کردم تنمو رفتم فرودگاه. با اولین پروازی که جا داد رسیدم تهران. می گه رفتم دم هتل. خسرو اومد پایین گفت اینجا چیکا می کنی؟؟ می گه فقط بغلش کردم و وسط گریه هام گفتم مامانت می خواد برات زن بگیره خسرو... گفتم خاله علی باورم نکرد،٢ سال کنارش وایسادم باور نکرد. چقد باید وایمیسادم تا باور کنه؟ گفت واسه من ٧سال طول کشید پرستو. ٧ ساااال... می گه یه بار ماه رمضون بود، شبای قدر. می گه نمی دونم بحثمون سر چی بود اما انققققققد بام بد حرف زد و هرررچی خواست بم گفت، می گه بعدشم پاشد رفت. می گه فقط گریه می کردم پرستو. انقدی که فک می کردم دلم تو دهنمه انقد دل می زدم... می گه اون موقع ها شبا پیشم واینمیساد. می رفت پیش مامانش. یه دفعه ساعت ٣ زنگ زد، گفت سحری چی داریم؟ خاله می گه پرستو بش گفتم چی دوس داری برات بپزم؟ هیچیییی نگفتم بش دیه.انقد خوشال شده بودم که داره میاد پیشم که خودش پشیمون شده و ناراحته دیه نخواستم به روش بیارم. پاشدم براش پلوکباب پختم سریع...
می گم خاله عمو پیشت بود. بغلش می کردی. می دیدیش. من؟ تو دو سال، فقط دو بار دیدمش. اونم کلش ٣ ساعت نمی شد... پشت ترافیک مرزدارانیم. یادم نیس چه اهنگی بود، خاله زیادش کرد. بس که صدام بغض داشت. روم رو کردم به پنجره ماشین. خاله گفت می دونی چیه پری، بیخشید خاله، بیخشید که از این خون دیوونگیم، عاشقیم تو جون ِ توام هست... تو که دیوونه تر از من بودی پری... گفتم خاله ندیدنش سخت بود بخدا... گفت می دونم پری، یه بار تهران بودیم، مسابقات بود، باید واسه اردو وایمیستاد.منم دیه چن وخ بود مونده بودم خونه عزیزاینا می خواستم برگردم خونه، مشهد... سوار هواپیمام کرد، رسیدم فرودگاه مشهد. حس کردم نمی تونم. نمی تونم بدون خسرو بمونم، نمی تونم طاقت بیارم تا بیاد. بلیط خریدم با هواپیمای بعدی برگشتم تهران... می گه از تعجب داشت می مرد. که من واسه چی برگشتم... می گه باورت نمی شه پرستو، از ازادی تا کریم خان پیاده رفتیم، هممممه ی هتلا و مسافرخونه ها رو هم سر زدیم، هیچ جا بهمون جا ندادن، صیغه بودیم، صیغه نامه دستم بود، می گفتن با این مدرک نمی شه... می گه برگشتیم ازادی، جا نداشتیم بریم. تا صبح تو ازادی خوابیدیم... می گه البته من رو پاش خوابیدم و تا صبح خسرو بیدار بود. می گه عصبانی بود در حد مرگ چون اونجا پر از معتاد و فک کن تو میدون ازادی بمونی شبو.. می گه خسرو اون موقع ها انقد منو دوس نداشت. اما من دوستش داشتم. از ته قلبم... می گه و من مطمئن بودم دوس داشتنی که از ته قلب باشه نه مفهومی نداره براش... خاله می گه من بت گفتم پرستو، همیشه هم می گم: خدا دلش برای من سوخت. خدا دلش واسه اینهمه عاشقیه من سوخت... واسه ٧ ساااااال دیوونه بازیم، عاشقیم...
می گه من مطمئنم توام می دونی کجا دیوونه باشی پرستو، مطمئنم خاله... چون توام چیزای عادی رو نمی خوای مثه من

صبح بلند شده بودم، رفته بودم دوش گرفته بودم. به مناسبت تولد بجای شامپو بچه ی فیروز که موهامو یه جور گهی می کنه اما باعث میشه ریزش موهام یه جور خوبی کم شه، از شامپو کلییر زدم. که باعث میشه موهام خروار خروار بریزه اما یه حالت خوشی بهش می ده... از این مدل حوصله دارا، خط چشم دمباله دارا، ریمل مرتبا ارایش کردم... لباسمو پوشیدم. ساعت شد ٢ و هاپو اومده بود دمبالم...قرار بود اولین بارم باشه که روز تولدم دوس پسر دارم.تنها نباشم. قرار بود باهم بریم یه رستوران فنسی، کنارم باشه، کنارش راه برم و حس خوب همراهیشو دلشته باشم.روز رویایی رو برام بسازه...
نشد... تو ماشین مماخمو می کشیدم بالا، به سقف ماشین نگا می کردم اشکام نریزه... هاپو بود. بش قبلش گفته بودم که اگه اکی نیستی نریم بیرون. گفته بود روز تولدته می خوام باهات باشم... نرفتیم رستوران فنسی. حتی رستوران نرفتیم. دلخور شده بودیم از هم. منتظر بودم گاز ماشینو بگیره و منو جلو در خونه پیاده کنه. نرفتیم خونه اما. بغل سینما فرهنگ نگه داشت. رفتیم به کافه تو شریعتی... از پارکینگ تا کافه که بریم، مماخمو میکشیدم بالا، لبمو گاز می گرفتم که اشکم نریزه. هاپو فقط می گفت نباید امروز میومدم دمبالت.نباید... تموم مدت دستش رو گرفته بودم و فک می کردم چطوری اشکام نریزن اخه؟
روبه روش نشستم. شروع کردم به صحبت کردن. گفتم هاپو من که فهمیدم حالت اکی نیس، ازتم پرسیدم. گفتی اکی ای. کی گفته امروز حتمن من بدنیا اومدم؟ یه ماه دیه می رفتیم و واسم تولد می گرفتیم. هفته ی بعد می رفتیم... من که گفتم روز برام مهم نیس، خوشال میشم باهم باشیم، جشن بگیرم. اما نشد هم خب نشد... گفت می دونی همه ی سعیمو کردم امروزت رو خراب نکنم، قبلش که بیام پیشت هی به خودم گفتم حواست باشه ها، پرستوعه ها. حالشو روزشو خراب نکنیا... نشد پرستو. نشد... ریدم تو روزت، اگه هرررررر کس دیگه ای بود من الان جلو در خونه ش پیاده ش کرده بودمو رفته بودم خونه. نه اینکه بیام باهاشصحبت کنم. تقصیره منه، بحث امروز تقصیره منه و ببخشید. ببخشید که اکی نبودمو رییییدم تو روزت... جامو عوض کردم، رفتم صندلیه بغلش نشستم. گفتم حمید من می فمم این روزا شرایط کارت اکی نیس. میفمم که اذیت می شی. اذیتی. می فمم... بام حرف نمی زنی، نمی گی بهم از این مشکلاتت، از این اعصاب خوردیات. اما من می فمم...نفس عمیق کشیده. می گه می دونی پرستو نمی دونم خوبیشه یا بدیش، تو می فمی خیلی چیزا رو... نگام کرده. می گم حمید حرف بزن بام... سختشه.انگار دهنش باز نمی شه. گفته احساس می کنم ٣٠سالمه و الان که اوضاع کار داغونه و تقصیر منم نیست، الان بهد از ١٢-١٣ سال یه کارو کردن چه گهی بخورم؟ شغلمو عوض کنم؟ کار دیه بلدم؟ من ادم حقوق مثلن ٣ تومن بگیر در ماهم اخه؟ من به کارم عادت کردم. و الان؟ هیچی نیس پرستو... بهم نگاه کرده. چشماش یه جور عجیبی شده. یه جوره پر از بغضی. گفته من همیشه یه طرز فکری داشتم، وقتی اوضاع مالیت اکی نیست، غلط می کنی با یکی دوست میشی که نتونی براش هزینه کنی. دو،سه بارم پیش اومده که تو همچین شرایطی بودم و خیلی راحت کات کردم. طرز فکرم بوده و عملش کردم... ولی با تو... با تو نمی تونم پرستو. فکرم کردم در موردش، نتونستم ازت دل بکنم. دوست دارم پرستو... به ادمایی که تو زندگیم بودن فک کردم، ادمایی که خودشون، مشکلاتشون و زندگیشون ارجحیت داشته به من و اولین راه حل حذف کردنه من بوده... به یه کوت-ی که دیشب اسکرین شات گرفتم ازش فک می کنم، براش زمزمه می کنم:
If u need money to get her, she isnt the one
گفتم برام رفتی ساعت سواچ خریدی برا تولدم. من میییی دونستم اوضاع مالیت چطوریه اما رفتی باز برام هدیه خریدی...و اولین ادمی بودی که بم هدیه دادی و منو بوسیدی و تبریک گفتی ... چشمام پر شده. بش می گم هاپو؟ من نمی خوام ادم لحظه خای شادت باشم. می خوام کنارت باشم. اما تو می خوای وقتی اکی ای کنارم باشی و وقتی غصه ته مال خودت باشی. من اینو نمی خوام حمید... گفته پرستو من سختمه، سختمه حرف زدن... بهش نیگا کردم. به این فک کردم که این ادم چقد چلنج داشته با خودش که منو نگه داره. به این فک کردم که همه نقل و نباتمونه  وقتی با یکی اکی میشیم که: تو مسئول گلت هستی و هی به طرف یاداوری می کنیم اما انگار این جمله مال خودمون نیس، وظیفه ی خودمون نیس. به خودمون که می رسه میشه: به هیچی فک نکن، خودخواه باش... فک کردم به هیولا، به اینکه هروخ باید باشه، نیس... حتی قده یه جمله... اصن اینهمه احساس هاپو دلم لرزید. از اینکه مدام داشت می گفت ببخشید پرستو نمی خواستم اینطور بشه... و من فک می کردم روز تولدم به چی می رسیدم دیه ؟ به اینکه این ادم انقد سر هر جمله ش بگه "پرستو با تو..." به سعی این ادم، به عشق این ادم... سر میز تموم مدت داشت می گفت کاش امروز این شکلی نمی شد، پرستو من تو رو میشناسم تا حدودی، خودمو هم... گفتم هاپو نمی شناسی بخدا، نمی شناسی... چون اگه می شناختی می دونستی که حال تو برای من مهم تره. می دونستی که تموم مدتی که بفکر خراب شدن روزه منی ، من به صورتت نیگا می کنم و اینهمه کلافگی و خستگی و چیکار کنم رو تو صورتت می بینمو می گم الهی بمیرم که حالت اینطوریه. الهی بمیرم که نگاهت انقد جوریه که نمی دونی چیکار کنیه... من جشن گرفتن اتفاق ها رو دوست دارم هاپو، چون بهونه س. وقتی دارمت چرا نرم واسه ت هدیه بخرم. یه روز رو با بهونه شاد کنارت نگذرونم. اما حالمون مهم تر از اون بهونه ههس واسه جشن گرفتن...کی گفته امروز حتمن باید تولدمو جشن می گرفتیم؟ ...وقتی داشتیم برمی گشتیم قبل سوار شدن تو پارکینگ هاپو گفت:چقد حالم بهتره پرستو، چقد حالم خوبه باهات ... حس می کردم امروزو خیلی دوست دارم. فک می کنم مزخرفترین و قشنگ ترین روز تولدم بود... فک می کنم من مسئول گلمم

دیشب خاله جان گفت بریم بام، بام ولنجک... ما از اون راهی که همه می رن بالا نمی ریم، ازاون راه اسفالت شده و پارکینگ-دار... یه مسیر خاکی و شیب-داریه که نفس ک


ساعت ١٢ شب بود، بام بودیم. بام ولنجک... از بالا نیگا می کردم پایینو مثه مرده ای که روحش جدا شده، فک می کردم از بالا دارم نیگا می کنم خودم رو. از بالا نیگا می کردم و فک می کردم زندگیم تو کدوم گوشه داره اتفاق میفته...نمی دونستم. نه می دونستم کدوم گوشه بود، نه می تونستم ببینم چی اتفاقی داره میفته براش...
گوشیم زنگ خورد، هیولا بود... از صبح جواب هیچ کدوم از تکستاشو نداده بودم. برام عجیب بود که زنگ زده بود. تو تموم این سالا هیچ وخ به گوشیم زنگ نزده بود... گفت دارم میرم از ایران، یه ماهی نیستم. زنگ زدم خدافظی کنم... گفتم از کی قبل پروازت بام خدافظی می کنی؟ گفت از امروز، از الان... خدافظی کردم، گفت یه چیزی می خوام بم بگو انجام می دی. گفتم تو بگو چی می خوای و من اگه شد انجام می دم. گفت تو می تونی، بگو اکی.انجام می دم... ٣٠ دیقه این مکالمه ادامه داشت. هی می گفت: پرستو اژانس پایینه. من دیرم شده. می خوام برم فرودگاه... گفتم چی می خوای؟ حرف بزن... گفت اکی اومدم حرف بزنم، تو بگو اکی... گفتم نه، نمی گم... گفت تو مغرورترین دختری هستی که دیدم. خندیدم، بلند بلند... گفتم خب دیه از من چی میشناسی؟ گفت سختکوش و با پشتکار... تو دلم گفتم و خسته
گفتم برو دیرت شد. گفت انجام نمی دی؟ گفتم کاری که ندونم چیه قبلش اکی نمی دم...خدافظ
احساس می کردم مسخره س همه چی. خیلی مسخره. حس می کردم می دونم چی می خواد بگه. می خواد بگه که منتظرش وایسم برگرده. یا همچین حرفایی...
رسیدم خونه، ساعت ٢:٤٥ دیقه بود... براش یه تکست فرستادم. یه متن و بلاکش کردم. بودنش کلافه م می کرد...بودنش دو دلی زیاد میورد برام. با اینکه هرشبش فک می کردم تصمیمم رو گرفتم.فک کردم دو روز دیه تولدمه، حقمه خوشال باشم، حقمه . فک کردم امسال هم اینطوریه دیه لابد، با نمی دونم ها و دودلی ها دارم ٢٥ سالگی رو فوت می کنم که بره... بطرز خنده داری همه چی برام مسخره بود. هیولا رو از همه جا بلاک کردم. نه واسه اینکه نخوامش دیه. واسه اینکه نمی تونستم تصمیم بگیرم الان. یه تصمیمی که با هر زنگ و تکستش خراب نشم، عشقش یادم نیفته. "الان" نمی تونستم تصمیم بگیرم.اسکارلت اوهارای درونم می گه: اگه الان راجبش فکر کنم دیوانه می شم...فردا، فردا راجبش فکر می کنم.و فک کردم یک ماه نیس. هیولا رو بلاک کردم، تو این یه ماه شروع می کنم س**^^ک******س اند د ِ سیتی رو نیگا کنم، زندگیمو کنم، تهش شاید نتیجه گرفتم که چیکا کنم... نیدونم منم مثه کردی مستر بیگ رو انتخاب می کنم یا ایدن رو... نیدونم.
فعلن زندگی کردن حقمه... مرداد خوب داشتن حقمه.حتی اگه ندونم چیکا باید کنم....

کاشکی زندگی بازی بود، میگفتم اینجای زندگیمو بلد نیستم بازی کنم. میدادم یکی دیه به جام بازی می کرد اینجاشو، این مرحله رو رد می کرد... کاش می تونستم تصمیم نگیرم، رها کنم... رها کنم برم
بقرعان اینجا خیلی تخمیه، بقرعان
سمی قول دادی منو برداری ببری دِ لامصب...