انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

یه تایمی با هیولا هی از مزه های نوتلایی می گفتیم، از چیزایی که با طعم نوتلا می خوردیمو برا هم عکس می گرفتیم... اینکه ما مرده ی نوتلا بودیم چیز خاصی نبود و نیس. اما نیدونم از کجا دمبال این بودیم که خوردنیایی که با تیست نوتلاست و مزه کرده بودیم و عکس بگیریم و باهم شِر کنیم... اولش با یه جار او نوتلا چاکلت شروع شد، بعدش اسکوپ ِ بستنی و شیک و چیزکیک و ... چیزایی که بود که با مزه چاکلت و فندق و شیر ِ لعنتیه نوتلا خورده بودیمو برا هم تعریف می کردیم... هردفعه مثه یه کشف تازه بود و که منتظر بودیم برسیم خونه و محصول جدید با تیست نوتلا رو بهم بگیم...
امروز؟ هیولا برام عکس یه کا**** ندو**م با تیست نوتلا فرستاده. بم گفته که سوغاتیمه و برام خریده... گفته بود مطمئنم که تالا این محصول نوتلایی رو تیست نکردی... خرررررر... جوابش رو ندادم. خیلی وخته جوابش رو نمی دم و برا خودش بام حرف می زنه. فیلم meet the parents رو دیدی؟ ... سه قسمتیه. هاهاهااا، وای اشکم اومد از خنده... خیلییی خوبه. اومدم ایران برات میارمش...
و من؟ همچنان جواب نمی دم. و هیولا؟ همچنان چیزایی که به یاد من می بینه برام عکس می گیره، همچنان برام تعریف می کنه و همچنان فک می کنه منو می تونه داشته باشه... و من هر ازگاهی ریمایند می کنم که ما توو زندگی هم نیستیم. و یه اکی خشک می شنوم تا ٣-٤ روز بعد که دوباره انگار ترجیح می ده فراموش کنه چی بش گفتم و روند خودش رو از سر می گیره و من همچنان؟ جواب نمی دم
ادما که می رن تو دل رابطه باهم، یه فرهنگ لغت دوتایی می سازن. توو دل رابطه دمبال اون چیزای دوتایی ان که ساختن... اینکه اون لحظه که کا***** ندوم با طعم نوتلا رو می بینی، لبخندت می شه که عه ادمت نوتلا دوست داشتا، و اینکه همه ی جهان نوتلا دوست دارن اون لحظه خیلی به ذهنت نمی یاد. توو اون لحظه، اون ادم، اون حرفا، اون چیزای دو نفره که باهم داشتید و لبخندت می شه عه یکی رو داری که می دونی چی دوست داره ...
لحظه ای که می خوای از ادمت بکنی، مثه سنگ میشی و همه ی اون دو نفره ها و فرهنگ لغتتونو همه چیو نادیده می گیری، چشمت رو روو همه چیز می بندی، بعدش هرجا که چشمت می خوره به دونفره ها، نمی تونی قورتش بدی، نمی تونی نادیده بگیریش. حتی اگه اون سر دنیا باشی...


** من هر طور که بمیرم
مرا تو کشته ای


*** + I even dont know we can talk eachother and communicate?
- we can
+ how do u know?
- a little bird told me

* وختی رفتم که مربی اندازه هامو بگیره. همین طور که بین دخدرا تو صف بودم. مربی با یه صدای نسبتن بالایی گفت: بهههه به خانووووم. چه قد و هیکلی... بعد؟ بم گفت حتی نیاز نی یک کیلو کم کنم. و همین بدن رو باید سفت کنم :))
بعد؟ نیشم بازه خو... بعدتر؟ تو اینه های باشگا هی خودم رو نیگا می کردم و فک می کردم عاره ها، چقد بدنم خووبه ها... هی این هاپو می گه اما هیچ وخ انقد با لباس چسب و تو اینه ی قدی خودم رو نیگا نکرده بودم... 
لذت بردم از خودم امروز... 

** خب من الان خیلی کم پول دارم و تا اخر ماه باید با همین پول زندگانی کنم فعلن. واسه همین حتی باشگا رفتم یه جای دولتی ثبت نام کردم که پول کمتری بدم اما حتمن استارت هدفمو بزنم. و باید بخاطرش ساعت ٨:٣٠ بیدار شم. که من سختمه خو... اما اون یکی باشگا باید ١٢٠ تومن پول می دادم اما هرچقد و هروقت که دوست داشتی می تونستی بری...
اها، حالا مشکل این نیس. من الان دلم می خواد همین پول کم رو خرج کنمو لذت ببرم جای اینکه سیو-ش کنم... هی نگران این باشم وای اگه تموم شه. وای ماه بعد چیکا کنمو فیلان... از اونجا که هاپو فعلن توو مضیقه ی مالیه، خوب دیه پیشنهاد اینو نمی کنم بش که بریم فیلان جا فیلان چیزو بخوریم؟ چون پولش رو هاپو قبول نمی کنه که من بدم. و خب من ترجیح می دم تا هاپو کاراش درست نشده، خرجای اینطوری نکنیم... اما اخه مگه هاپو رفیق من نیست؟ من دوست دارم حالا مثلن اگه من ١٠٠ تومن دارم، ٥٠٠ تومن دارم باهم بریم لذتش رو ببریم... بریم باهم جاهایی که دوس داریم و وقتی پولم تموم شد؟ خب تموم شده دیه. توو این تایم باهم حالشو بردیم... اما هاپو؟ اصن اجازه ی اینکارو نمی ده بم و الانم وختی می گه بریم فیلان جا، فیلان کافه، رستوران می گم نه. چون می دونم نمی ذاره که من حساب کنم بعدتر اینم می دونم الان که کارش اکی نیست،  حالا نه هاپوها، کلن مردا توو این تایمای اینجوری حداقل هرچی پول بیشتر توو حسابشون باشه حالشون بهتره... 
اما خب واسه من اینطوری تعریف نشده رابطه، دوستیم باهم، رفیقیم... خب باهم از چیزایی که داریم لذت می بریم دیه... من خیلییی ادم "من" و "تو" یی نیستم تو رابطه. باهمیم دیه... 

دو هفته ست منتظرم بغل بگیرمش. دقیقن از روز تولدم. از همون موقعی که تو ترافیک همت بودیمو داشتیم برمی گشتیم خونه. که افتاب یه جور ولویی افتاده بود رومون و من سرمو گذاشته بودم رو شونه ش. در گوشش بش گفته بودم چه خوبه که هستی. افتاب یه جوره مستی کرده بودم منو، چشمام خوب باز نمی شد... لباشو چسبونده بود به پیشونیمو بوس محکمم کرده بود... از همون روز دلم پر زده واسه بغل کردنش. که همون روز که دیدمش و رفت، دلم تنگش موند... به فردا فک می کنم. که دلم یه سایه ی کرم-ه شاین می خواد. یا یه نقره ای-سفید- طوسیه شاین. بدون خط چشم... یِس. من امشب س****ک*****^س اند دی سیتی دیدم و دلم ارایش-ه کری وار می خواد... منی که هیچ وخ سایه ی چشم ندارم، دارم به رنگ سایه م فک می کنم
و به این فک می کنم که ٢ هفته دیه چه همه قراره همممه چیز تغییر کنه. و برام مهم نیس لابد. رنگ سایه ای که فردا می خوام برم پیش هاپو مهم تره لابد. که وقتی امروز تلفنش رو جواب دادم به هوای اینکه شاید با خط این کس ِ دیگه ای زنگ زده و کارمون داره، وقتی صداش رو شنیدم و فهمیدم با مامان صدامو اشتباه گرفته، گفتم من پرستوام. تلفن رو قطع کرد... و یه لحظه فک کردم، واقعن دلش واسه حرف زدن با من تنگ نشده؟ بعد از یک ماه و نیم؟
من؟ دلم براش تنگ نشده. راستش؟ خوشحالم هستم که اون نگاه رو تو چشماش دیه نمی بینم... چطور ادم می تونه اینجوری بشه یه دفعه با ادمی که انقد بش نزدیکه؟
به خیلی چیزا فک نمی کنم. به این فک می کنم که هاپو گفت امروز ناهار لازانیا خورده و برای منم نگه داشته و ازم قول گرفته صبحانه لازانیا بخورم... ازم قول گرفته فردا صبح دیر نکنم... 
کری می دونید چی می گفت، رولز نامبر تیری بود فک کنم، وختی با یکی بهم زدی، هیچ وقت از فکر کردن بهش دست برندار، حتی یک لحظه... چون دقیقن تو همون لحظاتی که داره بت خوش می گذره و به ادمت نگا می کنی و فک می کنی واقعن دوستش داری، و ادم قبلی رو فراموش کردی، بوووووومب یهو از راه می رسه... و دقیقن تو روزای قبلی که بش فکر می کردی و منتظرش بودی و بلاه بلاه، هیییییچ اثری ازش نیس...
می خوام چشمامو بندم، به صبحانه ی فردام که لازانیاست فک کنم، به اون حال خوشی که دو هفته پیش تو ماشین هاپو داشتیم فک کنم، به بغلش فک کنم، به حرکت دستاش که بلدمشون، به رنگ سایه ی فردا، به اینکه با اینکه امروز عصر دوش گرفتم، اما فردا صبح حتمن یه دوش بگیرم. که اون بوی دوش تازه ی شامپو-دار و بوی صابون تمشک وخامه رو عاشقم و بوی عطر و کرم بعدش حس بهتری داره، هرچقدم تمیز باشه، اما لوی حمام؟ یه چیز دیه س... به دکمه های سوم و چهارم بلوزم که روی سینه بسته نمی شه و اسلیم فیته فک کنم و به اینکه لابد هیچ کس جز هاپو تو ذهنم، تو قلبم، تو زندگیم نیست ... 

* ازش پرسیدم: نظرت در مورد این جمله چیه؟
"هر فردی بهترین هم که باشد، اگر زمانی که باید باشد نباشد، همان بهتر که نباشد"
گفته خوبه. ایتز ترو
گفتم: این چطور؟

"دستی که تو را کشته، زخم هایت را چگونه شفا خواهد داد؟"
گفته این خوب نیست
گفتم اما راسته
گفته چیو می خواد بگه؟
گفتم چیزی مثه همون جمله ی اول رو
گفته اما اونو نمی گه
گفتم یه کم هارش تره

و فک کردم که چقد این دو تا جمله این روزا تو ذهنم می چرخن، چقد زمزمه می کنمشون... 

** گفتم می دونی دوس ندارم حالا بین همه ی اون گیر و گورایی که اونجا داری، بین درگیرات، منم از این ور بشم برات یه درگیری... که بگی حالا مشکلات خودم اینجا کم بود، اینم اضافه شد
گفته: خدا شاهده حتی به این موضوع فکر نکردم، حتی از ذهنم همچین چیزی عبور نکرده...
دلم یه جوری شد از شنیدن جمله ش، از اون قسم اول جمله ش... 


*** بش گفتم: هنوزم بغلت می تونه خیلی از مشکلات رو حل کنه و این چیز کمی نیست...


**** یه بار اینجوری کباب تابه ای درست کنید
کباب رو که پهن کردید کف ماهیتابه، روغن نریزید. زیرش رو کم کنید در ماهیتابه رو بذارید. وقتی حسابی به اب افتاد، در ماهیتابه رو بردارید، زیر گاز رو یه کم زیاد کنید و بذارید ابش کامل خشک شه. یه کم روغن بریزید حالا و بذارید سرخ شه. وقتی سرخ شد برگردونید کباب رو، گوجه ها رو با پوست نگینی خرد کنید بریزید رو کل سطح کباب. یه لایه بپوشونه روش رو. ٢-٣ تا فلفل شیرین همدانی از این توپولا یا ٣-٤ خلال فلفل دلمه هم بریزید رو اون گوجه ها. زیاد نباشه اما. نصف لیموی کوچیک هم بچلونید رو لایه ی گوجه و فلفل. نمک بپاشید رو گوجه ها و فلفل سیاه.تو روغن بغل کباب، ٢ قاشق سرخالی رب سرخ کنید، رب که سرخ شد، نصف فنجون اب بریزید. در قابلمه رو بذارید. بذارید گوجه ها اب بندازن و با اون سس کباب تابه ایتون بپزه. و اب گوجه ها که خشک شد و به روغن افتاد، غذاتون اماده س... این مدلیه که من کباب تابه ایمو می پزم و همممه عاشقشن. مخصوصن عموخسرو. اون روز می گه پرستو تو با این غذاهات اعصاب ادمو خرد می کنیا :))))


* خونه ی سمیه اینام. دارم تند تند ماکارانی ابکش می کنم، خیارشور خرد می کنم، به مرضی تعداد میوه ها رو می گم برداره و بشوره و خرد کنه واسه سالاد میوه. نصف مشت زرشک خیس می کنم واسه کوکو سبزی که سنگ ریزه های ریزش شسته شه. اخ از زنایی که زرشک و خیس نکرده استفاده می کنن، از زنایی که زرشک رو نمی شورن حتی تر... و لعنت می فرستم که اخه چرا هم گردوی خونه ی ما هم سمی اینا تموم شده و برا کوکو بی گردو موندم... مامان زنگ زده. حس کردم از حرفاش دلم اشوب شده. دلم درد گرفته... فک کردم اخ خدای من مامان من طاقت اینجور مسائل رو نداره ، بلد نیست خودش رو کنترل کنه الانو به خودش کلی فشار میاره... تلفن رو قطع کردمو به همه ی ظرفای کثیفو غذاهای نصفه درست شده نیگا می کنم. فک می کنم کاش تولد سمی نبود، کاش هر کسه دیه ای بود و کارارو سامون می دادمو لباسمو می پوشیدمو می دوییدم پیش مامان. که بغلش کنم، موهاشو بزنم بغل گوشش و بش بگم که چیزی نیست. که بمیرم واسه وقتی که عصبانیت تو گلوش گوله می شه، که فکش درد می گیره، که اعصابش ناارومه. که حالش خوب نمی شه که خوب نمی شه... نمی شه ول کنم برم. نمی شه تولد سمی رو خراب کنمو برم. دارم کوکوها رو سرخ می کنمو دلم پیش مامانه. جواب مرضیه رو می دم که موز بسه دیه، الوها رو سفتش رو خرد کن. اب کمپوت اناناس رو هم کاملن بریز روش...
ناراحتم. ناراحتم از اینکه این وضع رو نمی تونم درست کنم. از اینکه حال مامان اینطوری می شه. از اینکه انققققد تو لحظه دچار یاس می شه. که خسته می شه. که ناامیده...
مثل وقتی که ناراحتم. واسه اینکه هیچ قدرتی ندارم یه روز خوب تو دنیا واسه سمی بسازم. یه روزه کامل. که غصه ش نباشه. که چشماش، ته دلش اشکی نباشه. که دست من نیست که تولدش با سالگرد عقد عشقش یکیه. و من چیکار می تونم بکنم؟ 
از اینکه هاپو اون ور داره کار می کنه و خسته س. از اینکه من می دونم چقد توهمه. چقد غصه شه، چقد فکر داره. چقد داره هی فکر می کنه و فکر می کنه... که ناامیده. و به جاست حتی... که ناراحتیه سمی، هاپو، مامان بجاست... و من؟ هیچ کاری از دستم برنمیاد تو زندگیشون انجام بدم. هیچ کمکی... می دونی اینجور وختا حس می کنم یه ادمم که با دستای اویزون وایساده جلوی کسی. که دستاش اضافیه و حتی نمی دونه چه رفتاری کنه... حس اضافی بودن، بی مصرف بودن می کنه... که حتی تو این شرایط " کنارشون بودن" هم مفهومی نداره. چیکا کنی؟ بغلشون کنی هی بگی می فممت؟ هیچی نیس؟ جمله ی مسخره ی درست می شه؟
و من واقعن ناراحتم. ناراحتم که هیچی از دستم برنمیاد واسه این ٣ تا ادمی که عزیزن تو زندگیم. که انگار فقد اینان حتی برام... و من گریمه. از اینهمه نتونستن، از این ادم با دستای اضافی که وایساده و کاری واسه کسایی که دوستشون داره برنمیاد، گریمه...