انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

* شاید بعد از این نوشته دیگه نتونم بنویسم...نمی دونم

** به هاپو نگفته بودم چی شده، به هیچ کس، هیچ وخ نگفتم. چون همیشه می تونستم بهش برگردم. چون فک می کردم دوستش دارم. یا شاید فک می کردم دوستم داره و لحن و بیانش با همه فرق داره... که ما مشکلات خودمون رو داریم. شاید هم تقصیر مامان بود. همیشه دوست داشت ما یه خانواده ی خوشبخت ٥نفره باشیم. نبودیم... هیچ وخ نمی گفتم نیستیم. چون مامان یاد داده بود ادم ها سختی های زندگیشون، توی خوده زندگیشونه.ادم ها نباید مشکلاتشون رو همه بدونن... و من فک می کردم که همه همین مشکل رو دارن؟مشکل ِ زندگی نکردن و دم نزدن؟ مشکل ارامش نداشتن و هر شب با گریه خوابیدن؟ هر شب؟ هررر شب؟ فک می کردم با باباها این شکلین؟ همه ی باباها؟ همه هر روز قلبشون میشکنه از یه حرف و از بغض لبشون رو گاز می گیرن و می رن تو اتاقشون؟
هیچ وخ دمبال این نبودم که با یکی ازدواج کنم تا از مشکلاتم فرار کنم، هر دفعه یکی اومد خواستگاری فک کردم مشکلاتم رو دارم اما دلیل نمیشه رویاهامو دست بکشم. اما الان؟ الان فک می کنم یا ازدواج یا مرگ یا رفتن از اینجا مشکلم رو حل می کنه... و من بدون مامان هیچ کاری نمی کنم. و حتی این ٣ تا راه حل هم برام نیست. تو بن بستم. 
٢ ماهه با بابا حرف نمی زنم، ٢ ماهه ازش پول نمی گیرم و دمبال کار می گردم. دو ماهه که مطمئنم هیچ وخ بهش برنمی گردم و با اتفاق هفته ی پیش، این ادم برام مرد. جوری که هزار بار گریه کردم که کاش خبر مرگت رو برام میوردن اما نه خبر این کاری که کردی... اون روز تو ماشین به هاپو گفتم من با ادمی ازدواج می کنم که ازم جهیزیه نخواد. با اینکه بابام دوتا فرش دست بافت خریده گذاشته تو خونه برام و ١٠٠ میلیون نقد برام گذاشته کنار. اما من حالم بهم می خوره از خودش،پولش... دلم مرگش رو نمی خواد، دلم تنهاییش رو می خواد.تنها موندنش.تنها موندنش با همه ی پولاش... اون روز به هاپو گفتم منم دلم می خواد بگم که بابای مهربونی دارم، منم دلم می خواد بگم که فلان کارو فلان کارو برام انجام می ده، که فلان جور باهامون صحبت می کنه. اما نمی کنه حمید. و من از تظاهر خسته م. من این ادم نیستم. من دختر این خانواده ی خوشبخت نیستم. دوست داشتم باشم، اما نیستم... من دختریم که باباش زندگیشونو بگا داده... سر اتفاق این بار اخر که انقد کثیفه که حتی نمی تونم بگمش، به عمو گفتم فلان حرف و فلان حرف و تهمت و توهین رو بهم زده. بابام بهم زده این حرفا رو. اگه میومدم بهت می گفتم این حرفا رو یه ادم توی خیابون بهم گفته، می رفتی چیکارش می کردی؟ بهم بگو؟ نمی رفتی فاتحه ی طرف رو می خوندی؟ صورتش رو برگردونه، اشک توو چشماش جمع شده از خونه رفته بیرون... داره درو می بنده داد زدم،٥ تا دختر داری، به کدومش از دلت میاد این حرفو بزنی؟ به کدومش این حرفا رو زدی؟ با کدومشون این کارا رو کردی؟ به دخترت نه، به کدوم دختری این حرفا رو زدی ؟... درو پشت سرش بسته و رفته...
و من فک می کنم باز مشکل ما، درد ما سر این حرف و اون حرف نیست... درد ما کثیف تر از این حرفاست. من مامانمو میبینم این روزا و از درد نگاهش نفسم بلند نمیشه. من وقاحت رو میبینم و نفسم بلند نمیشه... تو اتاق من مامان دراز کشیده، دراز کشیدم پیشش، وسط گریه هامون، وسط اینکه اخه این دیگه چه گهی بود، اخه اینو دیگه کجای دلمون بذاریم؟ یه چیزی گفتمو خندیده مامان. و فک کردم دنیای من این ادمه که جلوم داره جون می ده و من هیچ کاری از دستم برنمیاد... 
گاهی فک می کنم اینهمه حرف می زنی باز عمق فاجعه رو نمی تونی بگی، باز چیزی که اتفاق افتاده رو قورت می دی... نه واسه اینکه اون ادم برات مهمه، نه.چون خودت نمی تونی دیه بیشتر از این فریاد کنی... و من هر روز سخت ترین دردا رو تجربه کردم، کثیف ترین حرفا رو شنیدم و فرداش به امید یه معجزه، یه اتفاق جدید لباس پوشیدمو رفتم بیرون... و نمی دونستم که درد گاهی ادم رو می شکنه. که هر دفعه و هر روز به جای بهتر شدن، همه چی گه تر میشه. و ما؟ به گه نشستیم... حرف سر خشونت نیس، حرف سر به تنگ اومدن نیست که ما خشونت دیدیم و هیچ وخ چیزی نگفتیم.حرف سر پول و حرف و کوفت و زهرمار نیست.حرف سر وقاحته، سر شرافت. سر اینکه بعد از اونهمه تحمل کردن و گه، خدایا این دیگه چی بود؟ که عزیزجونم نفسش گرفته از اینکار... که هرکس جای مامان بود طلاق گرفته بود. که مامان ما سه تا رو به دندون گرفته و نمی تونه بذاره و بره... به دکتری که مسا داده بود زنگ زده بودمو وقت گرفته بودم . الان؟ شماره منشی رو گرفتم. تا بوق بخوره فک می کنم اونی که به روانشناس نیاز داره من نیستم. اونی که نیاز به معالجه داره من نیستم.خانومه گوشی رو برمی داره وقتم رو کنسل می کنم. انقد بدنم این چند روزه از عصبانیت لمسه که حتی نمی تونم باشگاه هم برم. دراز می کشم و فک می کنم گاهی قلب ادم می میره و این دفعه؟ چشمای من مردن... یاد حرف هاپو می افتم که بم نگفته بود چشمای خوشگلی داری، گفته بود: یه جوره خوبیه نگات، یه جور خوبی ای هست تو چشمات... چشمامو می بندم و فک می کنم چقدر خسته ام از چیزی که همیشه توو زندگیم بوده و چیزی که سعی کردم بسازم. چقد خسته ام که من واسه چیزای بدیهی-ه زندگیم جنگیدم و هر روز یکی یکی از دست دادم. چشمام رو می بندم و فک می کنم کاش مُردم منو با کتابام بسوزونن...

رفتم دوش گرفتم، موهامو از پشت محکم بستم خیس خیس، نمی دونم چی برمی دارم می ریزم تو کوله م. فک می کنم فقط باید برم بیرون، نفسم نمیاد... لحظه ی اخر هاپو تکست داد که پاشو بیا پیشم، هرکاری می کنم که یه کم ارایش کنم، نمی تونم. حتی نمی تونم حالا که می خوام برم پیش هاپو مانتومو عوض کنم...راننده اژانسی-ه یه اقای پیری-ه، هی می گه قوربان کدوم سمت برم؟ چشم قوربان...می رسم جلوی در خونه ی هاپو، در تاکسی رو که خواستم ببندم گفتم شما مثه اقاجون من حرف می زنید.بغضم گرفته، زنگ طبقه ی ششم رو زدم. تو اسانسور بغضم می ترکه، عینکمو می زنم به چشام، جلوی در بغلم کرده، بوسم کرده. عینکم رو برداشتم. می گه تو راهم گریه کردی؟ این چشا مال کسیه که ٥-٦ روزه داره گریه می کنه، چیکار داری می کنی با خودت دختر؟... دستامو حلقه می کنم دور گردنش. سرمو فشار دادم تو سینه ش، هق هق شده گریه هام... زار زدم، زاااااار... برعکس همیشه که می رفتم اشپزخونه پیشش، بردتم رو تخت نشونده، بهم گفته اروم باشم. گفته یه کم نفس بکش. دستمال برداشته دماغمو گرفته. رفته برام چایی با شیرینی زبون اورده. بغلش کردم، احساس مرگ می کنم، جوری دستامو دور گردنش حلقه می کنم که انگار داره ازم دور میشه، چشماش سرخ میشه، پیشونیمو می بوسه می گه حرفات منطقیه، حق داری، تو رو خدا انقد گریه نکن... 
حس کردم امروز نمی تونم کلاس برم، حس کردم امروز دیوونه میشم. زنگ زدم سمی، خاله جان. نشستم رو چمنای بغل ایستگاه مترو، انقد حرف زدمو گریه کردم احساس کردم که چرا اشکام تموم نمیشن پس؟ زار زدم. هاپو زنگ زده: گریه می کنی پرستو؟ با هق هق گفتم نه گریه نمی کنم. گفته می ری خونه عزیزجون یا بیام دمبالت؟ گفتم نمی دونم. نشستم رو چمنا و نمی دونستم چیکار کنم، کوله مو بغل کرده بودم فقط داشتم گریه می کردم ... هاپو تکست داده: پرستو تو می تونی توو درگیریات رو من حساب کنی، فقط نمی دونم که توو این شرایطت چیکار کنم؟ می خوای تنها باشی و با خودت باشی یا اگه کم باشم فک می کنی واسم مهم نیستی. بخاطر کم و زیاد بودنام منو ببخش عزیزم... توو این لحظه همه چی اشکمو بیشتر می کنه. دستمو می ذارم روو دهنم. فک کردم که تواناییه کلاس رفتن رو ندارم، می رم خونه عزیزجون... در خونه رو که باز می کنه خاله می گه تو از کیه داری گریه می کنی بچه؟ می شینم رو کاناپه، انققققد داد می زنمو گریه می کنم که نفسم در نمیاد... عزیزجون بغلم کرده، گفته راس می گی پری، تو رو خدا انقد گریه نکن. چشمام انقد درد می کنه اما خوابم نمی بره حتی... چایی خوردم، دراز کشیدم. احساس لرز می کنم. ساعت شده ٦. احساس می کنم مرده م رو دارم برمی دارم می برم خونه. گلوم درد می کنه. انقد جیغ زدمو گریه کردم احساس می کنم سرم رو نمی تونم نگه دارم. فک می کنم دیگه هیچ کاری نمی تونیم بکنیم. دیگه کاری از دستمون برنمیاد...

از دیشب تا الان نخوابیدم. مثل دیوونه ها توو اتاقدم قدم زدم. و از کاری که  دیشب انجام داد حالم بده. نمی فهممش، حتی یه ذره، حتی یه ذره... تموم این شبا، از همون چهارشمبه تا همین دیشب خیلی راحت خوابیده بودم، با اینکه موضوع رو فهمیده بودم، اما کار دیشب ؟احساس کردم که منو روانی کرد...
و من مطمئن شدم اگه به کسی ظلمی میشه، بیشتر از گه بودن ظالم، از خاک بر سری-ه مظلوم-ه... من مطمئن شدم...
نیاز دارم پیش کسی برم و حرف بزنم. اگه شماره ی روانشناس دارید، برام بذارید لدفن... 

ما را به سخت جانی ِ خود، این گمان نبود...

سمی؟ راست می گم نع. همه ی این مصیبت زدگیا چرت و پرت نیستن، ادای بدبختی نیستن، نه؟... نمی تونی بم بگی پاشو انقد سر یه اتفاق کوچیک اه و ناله نکن، نمی تونی، نه سمی؟ شبیه ادمی نیستم که فک می کنه مشکل خودش از همه بزرگتره، نه؟ حق دارم به کسایی که می گن مشکل داریم، بخندم، نه؟ بلند بلند حتی؟...
هاپو می گه کاش شرایط مالیم اکی بود، باهم ازدواج می کردیم پرستو... برام ابمیوه ی ذغال اخته گرفته، با یخ و نمک می خورم، بم می گه نخور. می گه غش می کنی... اشکم می ریزه وختی بم می گه، می گم کاش شرایطمون امی بود حمید، می گه اره واقعن... می گم تاحالا به این مرحله رسیده بودی با کسی که بخوای باهاش ازدواج کنی؟ گفته نه هیچ وخ... از اینکه هاپو هم الان نمی تونه بیاد منو بگیره به دندون ُ فرار کنه، از اینکه اینم الان موقعیت مالیش گهی شده گریه م نمی گیره، از اینکه انقد مسخره همه چی سخته خنده م شده فقط، یه خنده ی مضحک که تهش زار زار گریه می کنم... اب ذغال اخته رو با معده ی خالی می خورمو از معده درد به خودم می پیچم... به هاپو گفتم دو تا دختر دارم، یه بامبو یه ارکیده، اینجا دیگه جای قشنگی نیس واسه نفس کشیدنشون، میارم می ذارم پیشت. بغضم می ترکه و زار زار گریه می کنم. به بامبوعه هه که چطو نمرد و موند برام نیگا می کنم، برگشو بوس می کنمو مثه کسی که بچه ش رو می خواد بده کسه دیگه بزرگ کنه قلبم درد می گیره... چشمامو از شدت درد و سوزش اشک ریختن ها نمی تونم زیاد باز نگه دارم. 

همون لحظه ای که می گی هیچی بعید نیست، با یه قاطعیتی می گی این جمله رو و خودت رو واسه خیلی اتفاقا اماده کردی،حتی همون لحظه هم فک می کنی اتفاق افتادن یه سری چیزا برای تو بعیده.

بعد؟ زندگی کصافتش رو بهت یه جوری نشون میده که برای همیشه خفه شی با هرچی امید و ایمان و کوفت و زهرماره