انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

صب ساعت ده عه...
یکی از کشیده ترین عزیزم هاش چسبیده به صبح بخیرش... 
گفتم چقده خوب که عزیزمت هام انقد غلیییظ و چسبنده-ن
گفته چیکار می کنی ناناز؟ هاپو فک می کنه من نازنازو ترین دخترم. فک می کنه فِرَجال و لطیف-م...
گفتم دلم درد می کنه هنو، از پریوده زودم عصبانیم یه کم. یه شلواری که کمرش گشاده و به دلم فشار نمیاره پوشیدم و رفتم زیر لحافم دراز کشیدم، دلم می خواد ناخونام لاک داشته باشه، دلم می خواد یکی برام لاک بزنه. حوصله ی اینکه خودم واسه خودم لاک بزنم... بعدتر دلم می خواد برم یه ست لباس زیر قرمز یا کله غازی بخرم... اما دلم درد می کنه توانایی خرید کردن ندارم... دلم اینا رو می خواد
برام نوشته: قوربون دلت خب 

ببین
اصن با هیچی کار ندارم، با هیچی.فقط کاش جواب این سوالمو می دادی و منم گورمو گم می کردم برا همیشه و هیچ وخ نه سوالی داشتم، نه خواسته ای و نه اعتراضی...
قراره چی بدست بیاریم توو این زندگی، چه لحظه ای از زندگی قراره برام اتفاق بیفته تو اینده، که ارزش اینهمه درد کشیدن رو نه، ارزش اینهمه مردن رو داره؟
تا حالا صدای قلب شکسته ی مامانت رو با صدای بغض دارش شنیدی که پای شکسته و توو گچ گرفته شو می کشه رو زمین و نمی دونه چه گهی بخوره و هیچ راهی برای ازادی نداره رو شنیدی؟
تا حالا مسبب بدبختیه عزیزترین ادم زندگیت شدی؟ تا حالا بسته شدی به پای عزیزترین ادم زندگیت تا نتونه رها بشه؟
چیکار کنم باهات زندگیه لامصب، که فقط یه مدت، فقط یه مدت گه های بیشتر رو سرم نریزی و سختتر نشی و یه کم، فقط یه کم ثابت بمونی، حتی نمی گم خوب شی، فقط ثابت بمونی...

کاش وقتی اشکامون تموم می شد بعدش خون میومد از چشامون...

بیشتر از یک هفته ست غذای خوب نخوردم. اکچولی غذا نخوردم. البته به جز اون چیپس و پنیری که اون روز با سمی خوردم، چیز دیگه ای نخوردم... ٢ کیلو کم کردم. در حالیکه حتی نمی خوام نیم کیلو هم کم کنم. اون روز که از پیش هاپو رفتم زنگ زد که عه پرستو می خواستم بهت سالاد الویه بدم ببری با خودت، یادم رفت ظرف الویه موند تو یخچال.هاپو می دونه این روزا خونمون غذا نداره. اشپزخونه ی زنده، مال خونه ایه که حالش خوبه. خونمون حالش خوب نیست و غذامون یا تن ماهی-ه، یا نیمرو یا سیب زمینی پخته... حتی حوصله ی غذایی که بابا از بیرون می گیره رو هم ندارم و اون شب به اصرار مامان ٤-٥ قاشق از کباب خوردم... گرسنمه، و هیچی نمی تونم بخورم. چون غذا باید برام هیجان انگیز باشه... و من از غذایی که هیجان انگیز نباشه نمی تونم بخورم... اون روز هاپو اومده بود دمبالم که ببرتم بیرون غذا بخورم. هرچی گفت، گفتم دلم نمی خواد... مزخرف اوضاع مالیش توو این شرایط خراب شده  و من دلم نمی خواد بهش فشار بیاد توو شرایطی که حتی معلوم نیست که کی قراره کارش درست بشه... و قبول هم که نمی کنه بریم بیرون و من حساب کنم. بعد تازه باید جوری بگم نمیام بریم بیرون که متوجه نشه دارم مراعاتش رو می کنم چون ناراحت میشه و دوست داره منو ببره بیرون. و من این روزا حتی حوصله ی تنهایی بیرون رفتن و غذا خوردن رو ندارم ... 

میرا کامنتام به دستت می رسن عایا؟