بیشتر از یک هفته ست غذای خوب نخوردم. اکچولی غذا نخوردم. البته به جز اون چیپس و پنیری که اون روز با سمی خوردم، چیز دیگه ای نخوردم... ٢ کیلو کم کردم. در حالیکه حتی نمی خوام نیم کیلو هم کم کنم. اون روز که از پیش هاپو رفتم زنگ زد که عه پرستو می خواستم بهت سالاد الویه بدم ببری با خودت، یادم رفت ظرف الویه موند تو یخچال.هاپو می دونه این روزا خونمون غذا نداره. اشپزخونه ی زنده، مال خونه ایه که حالش خوبه. خونمون حالش خوب نیست و غذامون یا تن ماهی-ه، یا نیمرو یا سیب زمینی پخته... حتی حوصله ی غذایی که بابا از بیرون می گیره رو هم ندارم و اون شب به اصرار مامان ٤-٥ قاشق از کباب خوردم... گرسنمه، و هیچی نمی تونم بخورم. چون غذا باید برام هیجان انگیز باشه... و من از غذایی که هیجان انگیز نباشه نمی تونم بخورم... اون روز هاپو اومده بود دمبالم که ببرتم بیرون غذا بخورم. هرچی گفت، گفتم دلم نمی خواد... مزخرف اوضاع مالیش توو این شرایط خراب شده و من دلم نمی خواد بهش فشار بیاد توو شرایطی که حتی معلوم نیست که کی قراره کارش درست بشه... و قبول هم که نمی کنه بریم بیرون و من حساب کنم. بعد تازه باید جوری بگم نمیام بریم بیرون که متوجه نشه دارم مراعاتش رو می کنم چون ناراحت میشه و دوست داره منو ببره بیرون. و من این روزا حتی حوصله ی تنهایی بیرون رفتن و غذا خوردن رو ندارم ...