پاییز...
دوستش دارم. بخاطر شب های طولانیش، بخاطر هوای سردش...
به هاپو تکست دادم که: مرسی که زمستون و بهار و تابستون کنارم بودیو من می تونم قشنگ ترین فصل سالم رو کنار ِ تو شروع کنم... مرسی که تو همه ی فصل ها بغلم بودی. هر وخ لرزیدم پشتم بودی...
برام فقط گفته مرسی از تو پرستو، مرسی که منو تحمل کردی... بهش گفتم: من تو تحمل نکردم، من تو رو عاشقی کردم...
امروز اول-ه مهر-ه... سال ٩٤. هیچ وخت سرافکندگیش یادم نمی ره. دردش، بغضش... هیچ وخ، هیچ وخ، هیچ وخ، هیچ وخ، هیچ وخ...
اما پاییز-ه. اما من دست خودم نیست، نمی تونم حق-ه زندگی کردن رو از خودم بگیرم. دست خودم نیست، نمی تونم به ادامه دادن فک نکنم، نمی تونم بمیرم... بذریم اگرچه خاک بر سر اما برخاستن دوباره را می فهمیم....
هر دفعه که می گذره، بخشی از من می میره. اون روز هاپو گفت تو تجربه ی خیلی چیزا رو داری، خیلی رفتارا و موقعیت ها رو دیدی و تجربه کردی پرستو. گفتم من به هیچ کدوم از این تجربه هام افتخار نمی کنم حمید...
روز اول پاییز بوده و فک کردم که باید برم بیرون. یک هفته گذشته. یک هفته گذشته و من ادم قبل نمی شم. برا فصل پاییز، برای تنها فصلی که تجربه ش نکردیم باهم، برای شروعش رفتم براش هدیه ی پاییزی خریدم. یه جوراب قهوه ای، رفتم تواضع براش میوه خشک خریدم و چند تا دونه برگ پاییزی از روی زمین جمع کردم و گذاشتم توی یه پاکت کاهی... تکست دادم به هاپو که برای پاییز، رو تختی رو عوض کن. یه رنگ گرم و قوی-ه پاییزی پهن کن رو تخت. یه رنگی که وختی سفت بغلم می کنی صدای خش خش برگا رو بشنویم...
روتختی رو عوض کرده و برام عکس گرفته... یه روتختی-ه نارنجی و زرد و قرمز پهن کرده... و ازم سوال کرده خوبه؟
من با یه درد عمیق، با یه دردی که حتی ادم سن گذشته ای مثه عزیزجون رو که خیلی چیزا رو دیده و تجربه کرده، به غم نشوند. فصل جدید، روزای جدید زندگیمو شروع می کنم... مامان بزرگ ِمامان، بهش می گفتن هابّا ننه، اسمش فاطمه بوده، فاطما ننه صداش می کردن توو دهشون، نوه ش بچه بوده، فاطما رو گفته بوده هابا، از اون به بعد همه هابا ننه صداش می کردن دیه، این اسم روش مونده بوده... مامان اینا بهش می گفتن مامان بزرگ اما. یه پیرزن کوچولو موچولویی بود که همیشه بوی تمیزی می داد، ٩٢ سالگی فوت کرد، تنها قوت قلبه من اینه که عزیز جون به مامانش می ره و زیاد عمر کنه کاش، زیاد کنار ِ من باشه... مامان بزرگ می گفت: ادم تا بمیره، چه چیزایی رو که این چشماش نمی بینه و گوشش نمی شنوه...
چیزی که هر کدومتون که میایید برام خصوصی می ذارید، بهتون می گم نه این نیست، وحشتناک تر، وقیح تر...
از ادم هایی که درد رو پشت سر می ذارن و نمی میرن بترسید، چون این ادمها می دونن که ادما زنده می مونن از پس اتفاقا...
و من زنده م. امروز با سمی اتفاقه رو شوخی کرده بودیمو بهش می خندیدیم. من یه هفته براش مرده بودم، و شرمندگیش نمی ره و امروز با سمی داشتیم بهش می خندیدیم. گفتم: وای به ما سمی. ببین به کجا رسیدیم که این اتفاق رو شوخی می کنیم. به این اتفاق می خندیم... تو تموم خنده ها، بغض توو گلوم بودو خندیده بودم...زنده مونده بودم و فک کرده بودم که نه زندگیم مثه ادم های دیگه ست و نه وجه م حتی... و؟ چیکار کنم خب؟ ...
برای مامان یکی از اون تونیکای راه راه ابی که دوست داره خریده بودم و رفتع بودم سمت خونه. و فک کردم که یادم باشه یه روز دیه برا مامان گل بخرم... و جای زخم هاش رو ببوسم...
فقط من بلد نیستم ادم ها رو ببخشم، بلد نیستم فراموش کنم و بلد نیستم نگاهم، لحنم مثه قبل بشه باهاشون و حتی بلد نیستم باهاشون حرف بزنم و دوست داشتنشون رو از سر بگیرم... فصل جدیده زندگیه من