انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره


* مثلن اسم دخترم ماری الیزابت باشه... اسم شیک و حس کوئین-انه ای میده...و از اونجایی که می دونم هیچ وخ بچه دار نخواهم شد، همون موقع که هاپو زنگ زده بود و بم گفت که رفته و یه جفت طوطی خریده و ازم پرسید اسمشو چی بذارم؟ بش گفتم اسم اقاهه رو بذار قلی، اسم خانومه رو ماری الیزابت

** تو مترو وایسادم، نیدونم واقعن خریدم انقد سنگینه یا بخاطر ورزش صبحه که دستام واقعن درد گرفتن و تو فکرم فقط اینه زودتر برسم به ایستگاهی که می خوام پیاده شم... یه خانومه ای رو می بینم که تکیه داده به یه ور و کیفش رو بغلش گرفته وهمینطوری داره اشک می ریزه... خیلی عادی، انگار اشک ریختن و اینهمه درد داشتن بدون اینکه بخوای و اشکات بریزن چیز خعلی خعلی عادی ایه... حالم بد می شه. یاد خودم می یفتم. همون روز که قرار بود با مسا بریم بلک برگر. که تو مترو بودم، سرمو تکیه داده بودم به میله و داشتم اشک می ریختم. یاد همین دو،سه روز پیش که تو مترو عینکم رو زده بودمو داشتم اشک می ریختم.خیلی عادی و خیلی زیاد...که دلم، قلبم، روحم، چشمام درد داشت از نداشتن هیولا و این روزا حتی از نداشتن زندگی ... پارسال انقدی بغض و اشک داشتم که وختی مسا بم زنگ زد که ببینه چقد دیه می رسم پیشش گریه مو نمی تونستم قورت بدم و جوری حرف بزنم که نفمه گریه دارم... یادمه یه اهنگی هم داشت می خوند، اگه یار تو باشم، با این دستای خسته م، واسه تو لونه می سازم، تو همین قلب شکسته ام...
بعد؟ امروز به خودم نیگا کردم، به اینکه توو دستم پلاستیک میوه است واسه فردا که می خوام برم پیش هاپو صبانه میوه ای درست کنم... کمپوت گلابی و اناناس، تو میوه ها هلو و سیب سبز فرانسوی-ه سفت و شلیل و موز که قراره بشن سالاد میوه، که بوی انبه هی حالم رو خوش می کنه. میوه ی مورد علاقه ی هاپو که براش خریدم باش شیرانبه درست کنم و بسته ی شیرینی که تو دستمه و باکلی وسواس انتخاب کردم، پَن-ه شاتوت و رول-ه دارچین و گردو... به اینکه تو دستم فقط میوه و شیرینی نیست، تو دستم عشق-ه، امیده و اهنگ ابی لابد یا چه بدونم هایده باز.همون که می گه: عشق واسه من یه معجزه ست تو لحظه های بی امید...
به اشکای خانومه نگاه می کنم و اشک های خودم و حال خودم یادم میاد... فک می کنم به اندازه ی کافی همون روزا درد کشیدم، به اندازه ی کافی تموم این روزا گریه کردن، تموم این روزا رنج کشیدم. حتی از غصه و درد ناخونام هم درد می کنن انگار...الان لابد لازم نیست بخاطر اوردنش قلبم رو،حسم رو سنگین کنم...
کیسه های تو دستم رو محکم تر چنگ می زنم و به هاپو فک می کنم که این روزا هی منو نزدیک قلبش نگه می داره و به فردا صبح و طعم میوه ای و فرش-ش فک می کنم... 

*** کت و شلوار طوسی پلاس بلوز سفید پلاس کراوات سفید ساتن مات

منظر کجایی؟

جوری حالم خوب نیست که انگار قراره هیچ وخ خوب نشه... غمگینم. یا گریه می کنم یا خوابم...

* چیزی که باعث شد اینستامو پاک کنم، بودن عکسای سفر مشهد بود... انقد خشم و نفرتم زیاد بود که حتی تواناییه پاک کردن دونه دونه عکسایی که اذیتم می کردو حالم رو بهم می زد رو نداشتم و یک دفعه کل اکانتمو دیلیت کردم. و همون موقع دلم برای لحظه های دو نفری و حسا و عکسای تنهاییه خودم سوخت. می خواستم اونا رو نگه دارم اما فک می کردم اگه اینستامو باز کنم و دونه دونه عکسا رو ببینمو پاک کنم باز حالم خراب می شه، باز دلم بهم می خوره، باز صد باره و دویست باره تصویرش میاد جلو چشمم... 
یه اینستا درست کردم، واسه لحظه های خودم، خودم و هاپو... هیچ تلنگر خانوادگی ای نباشه توش، اثری از چیزایی که خیلی غمگینم می کنن، جوری غمگینم می کنن که در برابرش حس درموندگی کنم، که بخوام پاک شه. نباشه، حذف شه...
دلم می خواد عکسام با هاپو جایی باشه که اگه یه روز رابطه م با هاپو کات شد، برنگردم و عکسامونو هم پاک کنم، که بخوام انکار کنم روزایی که با این ادم گذروندم، لحظه هایی رو که این ادم کنارم بوده... از این کار متنفرم. البته من از خیلی چیزا متنفرم توو زندگیم اما مجبورم به انجامشون
یه بار یه نوشته ای بود می گفت، اگه با ادم جدیدی اشنا شدی و ازت پرسید رابطه قبلیت در چه حدی بود؟ بهش نگو چیز خاصی نبود، خیلی کم همو می دیدیم و چیزی بینمون نبود... بگو عاشقش بودم، بگو همو دوست داشتیم اما نشد... شجاع باش. 
نشون ندادن یا پاک کردن دوس پسر/ دوس دخترمون به معنای نبودنشون، نفس نکشیدنشون، زندگی نکردنشون نیست... از اینکه انقد ضعیفم که توو این لحظه ها انقد گوله می شم تو بغل هاپو، انقد هرلحظه می خوامش از خودم بدم میاد حتی، از اینکه نمی تونم انکار کنم که تنها چیزی که این روزا منو به لبخند میاره، حال و هوامو عوض می کنه و کنارش ارامش دارم، از خودم بدم میاد.... از اینکه انقد این ادم توو پشت صحنه ی زندگیه من باید باشه، باید پنهونی ببینمش اما انقد نقش و حضورش پررنگه ، از خودم بدم میاد ... 

پاییز...
دوستش دارم. بخاطر شب های طولانیش، بخاطر هوای سردش...
به هاپو تکست دادم که: مرسی که زمستون و بهار و تابستون کنارم بودیو من می تونم قشنگ ترین فصل سالم رو کنار ِ تو شروع کنم... مرسی که تو همه ی فصل ها بغلم بودی. هر وخ لرزیدم پشتم بودی... 
برام فقط گفته مرسی از تو پرستو، مرسی که منو تحمل کردی... بهش گفتم: من تو تحمل نکردم، من تو رو عاشقی کردم...
امروز اول-ه مهر-ه... سال ٩٤. هیچ وخت سرافکندگیش یادم نمی ره. دردش، بغضش... هیچ وخ، هیچ وخ، هیچ وخ، هیچ وخ، هیچ وخ...
اما پاییز-ه. اما من دست خودم نیست، نمی تونم حق-ه زندگی کردن رو از خودم بگیرم. دست خودم نیست، نمی تونم به ادامه دادن فک نکنم، نمی تونم بمیرم... بذریم اگرچه خاک بر سر اما برخاستن دوباره را می فهمیم....
هر دفعه که می گذره، بخشی از من می میره. اون روز هاپو گفت تو تجربه ی خیلی چیزا رو داری، خیلی رفتارا و موقعیت ها رو دیدی و تجربه کردی پرستو. گفتم من به هیچ کدوم از این تجربه هام افتخار نمی کنم حمید... 
روز اول پاییز بوده و فک کردم که باید برم بیرون. یک هفته گذشته. یک هفته گذشته و من ادم قبل نمی شم. برا فصل پاییز، برای تنها فصلی که تجربه ش نکردیم باهم، برای شروعش رفتم براش هدیه ی پاییزی خریدم. یه جوراب قهوه ای، رفتم تواضع براش میوه خشک خریدم و چند تا دونه برگ پاییزی از روی زمین جمع کردم و گذاشتم توی یه پاکت کاهی... تکست دادم به هاپو که برای پاییز، رو تختی رو عوض کن. یه رنگ گرم و قوی-ه پاییزی پهن کن رو تخت. یه رنگی که وختی سفت بغلم می کنی صدای خش خش برگا رو بشنویم...
روتختی رو عوض کرده و برام عکس گرفته... یه روتختی-ه نارنجی و زرد و قرمز پهن کرده... و ازم سوال کرده خوبه؟ 
من با یه درد عمیق، با یه دردی که حتی ادم سن گذشته ای مثه عزیزجون رو که خیلی چیزا رو دیده و تجربه کرده، به غم نشوند. فصل جدید، روزای جدید زندگیمو شروع می کنم... مامان بزرگ  ِمامان، بهش می گفتن هابّا ننه، اسمش فاطمه بوده، فاطما ننه صداش می کردن توو دهشون، نوه ش بچه بوده، فاطما رو گفته بوده هابا، از اون به بعد همه هابا ننه صداش می کردن دیه، این اسم روش مونده بوده... مامان اینا بهش می گفتن مامان بزرگ اما. یه پیرزن کوچولو موچولویی بود که همیشه بوی تمیزی می داد، ٩٢ سالگی فوت کرد، تنها قوت قلبه من اینه که عزیز جون به مامانش می ره و زیاد عمر کنه کاش، زیاد کنار ِ من باشه... مامان بزرگ می گفت: ادم تا بمیره، چه چیزایی رو که این چشماش نمی بینه و گوشش نمی شنوه...
چیزی که هر کدومتون که میایید برام خصوصی می ذارید، بهتون می گم نه این نیست، وحشتناک تر، وقیح تر... 
از ادم هایی که درد رو پشت سر می ذارن و نمی میرن بترسید، چون این ادمها می دونن که ادما زنده می مونن از پس اتفاقا...
و من زنده م. امروز با سمی اتفاقه رو شوخی کرده بودیمو بهش می خندیدیم. من یه هفته براش مرده بودم، و شرمندگیش نمی ره و امروز با سمی داشتیم بهش می خندیدیم. گفتم: وای به ما سمی. ببین به کجا رسیدیم که این اتفاق رو شوخی می کنیم. به این اتفاق می خندیم... تو تموم خنده ها، بغض توو گلوم بودو خندیده بودم...زنده مونده بودم و فک کرده بودم که نه زندگیم مثه ادم های دیگه ست و نه وجه م حتی... و؟ چیکار کنم خب؟ ...
برای مامان یکی از اون تونیکای راه راه ابی که دوست داره خریده بودم و رفتع بودم سمت خونه. و فک کردم که یادم باشه یه روز دیه برا مامان گل بخرم... و جای زخم هاش رو ببوسم...
فقط من بلد نیستم ادم ها رو ببخشم، بلد نیستم فراموش کنم و بلد نیستم نگاهم، لحنم مثه قبل بشه باهاشون و حتی بلد نیستم باهاشون حرف بزنم و دوست داشتنشون رو از سر بگیرم... فصل جدیده زندگیه من