شاید اون موقعی که ادما بفکر تصمیم های بزرگ و مهم تر بودن، بفکر تغییر رشته یا اپلای کردن تو کشور دیه یا ارشد و پی اچ دی خوندن، من مشغله ی ذهنیم و زندگیم روی بدیهیاتم بوده... روی اصرار و پافشاری روی اعتقاد و حقم... شاید اون موقعی که ادما دمبال کار می گشتن یا شوهر، دمبال حقوق بالاتر، دمبال ترفیع، دمبال فیلان کلاس و فیلان جا رفتن برای بالا بردن اطلاعات و کوفت و زهرمار، من همه ی انرژیم رو گذاشته بودم واسه بدست اوردن همون چیزی که هستم... شبی که قرار بود صبحش برم دانشگاه، بابا بم گفت یا چادر سر می کنی یا اجازه ی دانشگا رفتن بت نمی دم... اون موقع؟ یه دختره ابرو پاچه بزیه سیبیل داری بودم که تموم زندگیش تو کنکور خلاصه شده بود و فک می کرد همه ی پسرا دوستش هستن و هیچ حس اون مدلکی به پسرا نداشت و هیچ نگاه فیلان و منظور داری بلد نبود... دانشگاه براش دانشگاه بود، جایی که مثلن تموم ارزوهاش قراره به حقیقت بپیونده. دختر عموم تو زندگیش یه گهی خورده بود و من باید توان گه خوردن ایشون رو می دادم و تنبیه می شدم. یا چادر یا دانشگاه... همون شب قرص خوردم و خودکشی کردم. من ادم قر و فرداری نبودم.دخدره ی قرتی-ه ارایش کرده ی مانتو تنگ و شلوار کوتاه پوشیده ی تو خیابونا نبودم. دخدره ی قرارایه یواشکیه قبل مدرسه و حرف زدنا و دست مالیدنای تو کوچه های خلوت سرظهره بعد از کلاس زبان و فوق العاده ها... اما دختر چادر پوشیدن هم نبودم. برام فرق داشت... نمی تونستم چیزی بشم که نبودم. خودکشی کردم و ساعت ٣ صبح تموم قرص ها رو بالا اوردن. حاضر بودم بمیرم و مجبور به چیزی که نیستم نباشم.صبح بیدار شدمو زنده بودم. به مامان گفتم اکی انتخاب دیگه ای ندارم حالا که زنده م. ترجیح می دم چیزی که تموووووم مدت ارزوم بوده و براش جون دادم رو بذارم کنار و بین چادری بودن و اجازه ی دانشگاه رفتن و یا محروم شدن ازش؟ ارزوم رو فراموش کنم و دانشگا نرم. حاضر بودم رویامو قربانی کنم اما چیزی باشم که بودم...مامان گریه کرد و قسمم داد. از همون روز مجبور به چادر سر کردن شدم. و؟ من ادمش نبودم. نمی تونستم. نه لج بازی بود نه چیزی، نمی تونستم.... اوایل مرتب سر کردم و یک جا دیدم نمی تونم، عصبیم می کرد.... از یه جایی به بعد می ذاشتم تو کیفم و وقتی نزدیک خونه و بابا میشدم سر می کردم. ٧ ساااااال این کارو انجام دادم. بابا ادم بخشیدن نیست. واسه کارای نکرده دادوبیداد و عصبانیت داره، چه برسه تو رو در حال ارتکاب اشتباهی ببینه. هر روز واسه ٧ سال این ریسک رو می پذیرفتم که بدون چادر تو شهر قدم بزنم و نفس بکشم. هیچ تصوری نداشتم اگه بابا ببین چی میشه، رسمن بگا می رفتم. شاید هیچ وخ اجازه ی بیرون بودن رو دیه بم نمی داد، اما برام اهمیت نداشت. ترجیح می دادم اگه قراره فقط یه روز بیرون باشم مطابق عقیده ی خودم باشم. خودم باشم.... بعضی وختا گریه م می گرفت چون دام می خواست یه کیف کوچیک بردارم، اما همیشه باید کیفی انتخاب می کردم که جا واسه یه چادر داشته باشه یا یه پلاستیک یا بگ دستت باشه که چادرت رو بذاری توش. و همیشه باید همچین چیزی رو حمل می کردم... حس مزخرفی بود. خیلی مزخرف... تموم ٧ سال. این روزا؟ سر یه اتفاقی مامان خیلی محکم بهم گفت لازم نیست دیه با خودت چادر داشته باشی... روز اولی که رفتم بیرون؟ یه حس ازادیه فوق العاده ای داشتم. یه حس رهایی. با اینکه تو تموم این مدت چادر نمی ذاشتم اما احساس می کردم همه دارن بم نگاه می کنن و می دونن که من امروز چادر ندارم، که کیفم سبک و خالیه... حس رهایی داشتم.روی چیزی که اعتقاد داشتم وایساده بودم، کوتاه نیومده بودم.حق بدیهیم... می تونستم تو تموم راه برقصم. و خوشال خوشال راه برم. واسه حق بدیهیم ٧ سال جنگیده بودم... اگه ادما دستاوردای بزرگی تو زندگیشون ندارن بهشون خرده نگیرید که زندگیشون رو هدر دادن یا کاری نکردن، شاید اونا واسه بدیهی ترین خواسته های زندگیشون داشتن تلاش می کردن، استرس می کشیدن و درگیر بودن... حس خفقان داشتن واسه بودن چیزی که نیستن تو تموم سالها و جنگیدن برای تموم چیزای پیش پاافتاده و ساده....
من ادمی بودم که این روزا رو گذروندم. و حتی انقد برام باورنکردنیه این روزا بدون چادر بیرون رفتن که نمی تونستم ازش بنویسم... اما فک می کنم ادم هایی که همچین خواسته هایی دارن، افکار مریضی دارن. نگاه خودشون مشکل داره که از طرف مقابلشون خواسته های اینجوری دارن....
و نه تنها تو این موضوع در حالت کلی من به این باور رسیدم ادمایی که تو یه موضوع گیر دارن، دلیلش مشکل دار بودن خودشونه
هاپو دوس نداره من تنهایی برم کافه چون خودش وختایی که کافه می رفته و دختر اکی ای می دیده باهاش تیک و تاک می زده... و چون خودش اینکارو می کرده فک می کنه تموم پسرای دیه که تو کافه هستن و حالا تنهان شاید بخوان با من اینکارو کنن...
گرچه من به کار خودم ادامه می دم چون به درستی کاری که می کنم ایمان دارم و به فضایی که تنهایی گاهی تو کافه می گذرونم نیاز دارم. به مرور زمان یا بهش ثابت می شه که همه اینطوری نیستن یا با این بخش من کنار میاد...
از خواسته هاتون و از اون چیزی که فک می کنین حقتونه دست نکشید، شاید برای همه ی دنیا خیلی کوچیک، بی اهمیت و پیش پا افتاده باشه اما هیچ کس جای شما زندگی نمی کنه و از جایگاه و اهمیتی که پیش شما داره در جریان نیست...
از سال ٨٧ واسه چادر سر کردن ناراحت بودم، اشک ریختم، اشک ریختم، اشک ریختم .... و امروز؟ سال ٩٤ هستیم. ٧ سال زندگیمو سر چیزی که شاید هر کدوم از شوماها تو زندگیتون دارید و هیچ حواستون بهش نیست دادم و الان؟ خوشحالم
و هیچ اهمیت نمی دم اگه دارم زندگیمو واسه بدست اوردن همین چیزای کوچیک و بدیهی از دست می دم... بجای غر زدن ترجیح می دم به کائنات با همه ی قوام نشون بدم چی می خوام و قرار نیست با هرچیزی که او برام داره کنار بیام و بپذیرم...
سرم بشدت درد می کنه از صبح. فردا می خوام برم پیش هاپو. لاک فیروزه ای زدم بعد یکی از انگشتامو اکلیلی نقره ای. در حد خر ذوق کردم از قشنگیه این دو تا لاک کنار هم. بعد اخه بزرگترین حده دیزاینی هست که من می تونم برا خودم انجام بدم :)) اما خب هیجان انگیزه ملیح بودنشون برام... فردا می خواستم یه نیم تنه ی گشاد یقه شل بپوشم، از همون مدلا که سارا بم گفت که اینا فک کنم بهت خیلی بیاد رفتم خریدم و فردا می خوام بپوشمش. می خواستم شام نخورم تا شکمم اکی تر باشه. اما انقد سرم درد می کرد که فک کردم بدون شام خواهم مرد.از صب ٣ تا قرص خوردم و هیچی به هیچی و جهنم خب بابا. با ٦-٧ تا قاشق پلو کباب کسی طوریش نشده. شامم رو خوردم و با همین مدل شکمم فردا نیم تنه م رو خواهم پوشید... اها، قاب قبلیه گوشیم هاپو بود که خودم خریده بودمش. توش یه رنگای بنفش داشت، خواسته بودن با سعتم ست باشه. بعد الان گارد فیروزه ایه که توت فرنگی توت فرنگیه و داداشه برا تولدم خریده بود رو واسه اولین بار گذاشتم رو گوشیم و قراره باهم بریم برای تولد اقای رضا عطر بخریم. هاپو اصرار داره که حتمن من باشم، چون فک می کنه که من بوها رو بلدم و می خواد تو هدیه ش سلیقه ی من حتمن باشه... و من به خاطر همه ی این روزای گهی که توش بودم و خارج از توانم بوده هم می خوام برم برا خودم عطر بخرم.پول قلک شیشه ایمو شمردم و ٢٥٠ تومن بیشتر نداشتم و قراره یه عطر تو همین رنج قیمت بخرم شاید حالم بهتر شه.به هاپو گفتم تو چه رنجی می خوای هزینه کنی؟ چیزی که تو ذهنمه فک کنم ٣٠٠-٣٥٠ تومن باشه قیمتش. و الان ٣٠٠ تومن هدیه خریدن واسه من گرونه. هاپو خندیده که ٣٠٠ تومن خیلی وقته واسه من گرونه اما خب هدیه ی برادره دیگه. چه می شه کرد :)
بعد؟ اخخخخخخخ جون فردا می خوایم بریم سنگ. گالری مورد علاقه م برای خرید عطر و این دفعه قراره هاپو نظر بده در مورد بوم...
یه چیز دیه هم هست، هاپو دوست داره اگه می خوایم بریم بیرون، ترجیحن قبلش حمام رفته باشه و خیلی مرتب منظم باشه. وختایی که توو خونه ایم بعدش دیه خیلی بیرون نمی ریم. من بگم بریم جایی هاپو اکیه اما خب ترجیحش مثلن اینجوریه. تاحالا چیزی بم نگفته اما خب من خدای فهمیدن اینجور چیزام در مورد ادما. که مثلن چی چطوری باشه بیشتر احساس راحتی می کنن و فیلان. بعدتر؟ بش گفتم می خوای فردا نیام پیشت، از خونه اماده شم بیای دمبالم؟
گفت پرستو ادم بخاطر بعضیا قوانینش رو عوض می کنه. و من دوست دارم فردا کنارم باشی حتی اگه قبلن بودم راحتتر بودم یا بیرون برم یا خونه باشم فقط. اما الان با تو می تونم همه قوانین و دوست داشتنی هامو خط کشش رو جابه جا کنم
چطو عاشقش نشم و قوربونش نرم خب؟
یکی اومده بود خواستگاریم، دو سال پیش حدودن، حالا ٦ ماه این ور، اون ور... بعد یادمه تعداد اومدناشون به ٢-٣ بار رسید و از طریق یکی از دوستامون معرفی شده بود. بعد دفعه ی اول که از خونمون رفته بودن به دوستش گفته بود که خیلی خوشم اومده و فیلان... بعد؟ یه روز هم با کل خانواده شون اومدن و کلی مامانش هی پرستو جون پرستو جون می کردو کلی لبخند پت و پهن رو صورتشون بود... قرار شد که بریم بیرون از سری بعد. اون تایم من با کسی نبودم. بعد بدم نیومده بود از این کیس. حس خاصی نداشتم، نه بدم میومد و نه خوشم. اگه می رفت جلو من اکی بودم ینی، اما از این مدلا که حالا هیجان خاصی باشه هم نداشتم... مثلن وختی می خواستن بیان تا یه ربع قبل اومدنشون حتی نمی دونستم چی بپوشم و اماده نمی شدم اما وقتی بودن خوب بود، حرف می زدم، می خندیدم باهاشون... قرار بر این شد که هماهنگ کنن که بریم بیرون، دیگه هیچ خبری ازشون نشد... هیچ تماس و فیلانی... تعجب کرده بودیم خب...بعد هی واقعن فک می کردم از چیم خوششون نیومد؟ چی بد بود اخه؟ هیچ وخ جواب سوالمو پیدا نکردم تو اون مدت. اخه فک می کردم اگه خوشش نیومده بود پس چرا به قرار خانوادگی رسید و فکرای این جوری... از لحاظ مالی و خانوادگی دقیقن هم سطح هم بودیم اما خب از لحاظ تحصیلات و این جور چیزا من بالاتر بودم. البته هیچ وخ تحصیلات ملاک من نیست، چون مدرک بنظر من درک نمیاره... انی وی
دیشب نازی مهمون خاله اینا بود، همین طور حرف داشتیم می زدیم و اینا گفت راستی فیلانی هم زن گرفتا... گفتم عه؟ خی مبارکه و اینا... نازی معرفی کرده بود همین اقا رو که بیان خواستگاری. گفت راستی می دونی دلیل اینکه دیگه نخواست با تو ادامه بده چی بود؟ گفتم نه، هیچ وخ نفهمیدم اتفاقن. هی دوست داشتم بدونم از چی خوشش نیومد، چیزی گفته شد، حرفی زده شد؟ از قد و هیکل و ظاهر خوشش نیومد؟ خب اگه خوشش نمیومد از ظاهر همون جلسه اول دیگه ادامه نمی ده نه اینکه برسه به مراسم خانوادگی و اینا....
گفت راستش پرستو دلیلش این بود که تو خوب بودی و اون یه ادم معمولی می خواست... خودش گفت بهم. که نمی خوام با کسی باشم که خووبه. کسی رو می خوام که سطحش از من پایین تر باشه و من براش احمد اقا باشم... من برتر باشم ازش. لباس پوشیدن و فرهنگ و حرف زدن و تحصیلات و موقعیت مالی و خانوادگیش از خودم پایین تر باشه تا من براش خیلی فوق العاده بنظر بیام و بنظرش یه انتخاب عادی و چیزی که حقشه نباشم...
پرستو خوش لباس بود تو مراسم خواستگاری و خوب حرف می زد و اطلاعاتش بالا بود و چیزایی که من داشتم براش معمولی بود...
الان با کسی ازدواج کرده و کسی رو انتخاب کرده که خیلی معمولی و سطحش پایین تر از خودشه و چیزایی که داره برای دختره ارزوش-ه نه حقش و نه یه انتخاب معمولی براش
داشتم فک می کردم واقعن؟ هنوزم همچین ادمایی هستن با همچین طرز فکرایی؟ و من قرار بوده چه زندگی با این ادم شروع کنم؟ هنوز هم ادم ها بجای تلاش برای ساختن یه زندگی بهتر و کم تنش تر بفکر اینن که تو زندگی باشن که برتر باشن ؟؟ برتر از کی؟ از کسی که قراره همسرت باشه؟ رییلی؟؟ اوغ خب...و اینکه تمووووم مدت من بفکر این بودم که ایراد و بدی و اشتباهم چی بوده، چی خوب نبوده که ازم خوششون نیومده و گاهی می فهمی که اتفاقن چون خوب بودی و از نظر اونها ایرادی نداشتی انتخاب نشدی...
خیلی حس جالبی بود برام، خیلی... انتخاب نشدن بخاطر معقول بودن
اون روز داشتیم توو اشپزخونه با هاپو حرف می زدیم، بم می گفت راستی یادت باشه خیارشوری که از توسرکان برات خریدم رو ببری. یه مزه ی خوب و متفاوت اما باحالی داره، یه جور طعم خاص مثه خیارشور شیشه ای ها...همونقد ریز هم هستن. مال تو رو گذاشتم توو انباری، اونجا خنک تره.یادت باشه رفتنی بت بدم ...
داشتیم حرف می زدیم. از خیارشور، از توسرکان. از مزه ی بیسکوییت های بای-ی که داشتیم می خوردیم. که مزه ی یه دورانی از دانشگاهمو می ده، مزه ی صبانه های تو الاچیق. چای و های بای... داشتیم تیکه های توی موگو موگو رو کشف می کردیم که چی ان... که عایا انگور هستن؟ یکیش رو از لای دندونای هاپو برداشتم، گفتم تیکه ی انگور نیست که این، گفته نه، اینا تیکه های نارگیل-ه وختی که سبز-ه... حرف از همینا بود، هاپو سیگار می کشید و ته سیگارش رو تو دستمال کاغذیه من خاموش کرد... بعد غذای طوطیا رو داده بودیم، رنگ خوشگلا؟ ابی درباری-ه... بعد تو اتاقش بودیم، اینجا بود که حرف به خودمون رسید، اره همون موقع که جلو پنجره سیگارش رو کشیده بود و اومد بغلم کرد...
من؟ از اولین ادمی که افیشالی دوس پسرم بوده باهاش س****ک****س داشتم... و می تونم بگم تو ٢-٣ ماهی که با این ادم بودم، فقط ٢ بار به ارگاسم رسیدم... با ادم بعدی؟ یک ماه بودم و هیچی... با ادم های بعدی؟ یک بار شاید...
من واسه م اکی بود که رابطه باید س*****ک****س داشته باشه اما من؟ هیچ لذتی نداشتم. تایم می دادم که شاید اوضاع اکی شه. نمی شد...
با دوس پسر اولم، دفعه های اول به دروغ می گفتم که اوهوم، اکی شدم. اما دروغ می گفتم... دفعه های اخر خیلی سفت زل می زدم به صورتش و می گفتم نتچ، نشد...
بهم می گفتن تو خیلی سفتی پرستو، یه ادمی که انقد هات-ه چرا انقد گارد داره که نمی شه به لذت رسوندش؟ من نمی دونستم و نمی رسیدم... یکیشون یه بار بم گفت حتی دختری که با اصرار هم راضی به س***ک***^*س می شه هم وقتی براش یه کارایی می کنی، تحریک می شه. به لذت می رسه. اما تو؟ با اصرار نمیای پیش ادم، اصن ادم سردی نیستی، خیلی خوب شروع می کنی اما ادم هیچ کاری نمی تونه برات کنه، حس اینو می دی که یه مرد چقد س****ک****سش بده... انگار یه تازه کاره تو س****ک****س که وسطش گند می زنه...
اینکه می دونستم خانوما از چه نقاطی لذت می برن برام عجیب بود، بدن من تمامن قفل بود... اون روز به هاپو گفتم داری کم کم تمام بدن من رو رمزگشایی می کنی انگار... من بدنم خیلییییی سخت رفلکس نشون می داد به عشق ورزی ها. اما الان؟ انگار هاپو حالم رو بلده خوش کنه... یادمه یه بار هاپو بم گفت: پرستو من می دونم که تو س*****ک****س بد نیستم... تو چرا انقد سختی بچه؟ چرا انقد هوشیاری؟ ... اون روز بش نگفتم، خوب هم شد که نگفتم ، که کسی نمی تونه بم لذت بده...
و واقعن یه جا مطمئن بودم من شاید سهم لذت بردنم همینقد کمه. بدن من شاید اینجوریه. که یهو همه چی پوفففف شه بره هوا وسط س****ک****س
الان؟ خوشالم که دست نکشیدم از تجربه کردن، از حق خودم دونستن بالاترین اوج لذت رو... برام حرف بقیه، نظر بقیه مهم نبوده . ادم ها جای من زندگی نمی کنن
من نمی دونم ادما چطو بدون اینکه قبل از ازدواج باهم باشن، ازدواج می کنن. شاید خودم یه روز اینکارو کردم، یه ازدواج سنتی. اما همون روزی هم که من انجام بدم هم اشتباهه محضه. یه ریسک ١٠٠٪. مگه اینکه خوش شناسی اورده باشم... مخصوصن که انقد بدن قفلی داشته باشه یکی مثه من، که رختخوابش ربطی به احساس خووبی که به اون ادم داره، نداشته باشه. که حتی هرچی اون ادم ترن ان-ش کرده باشه قبل از رختخواب، که دلش یه ماچ از لباش بخواد، یه بغل، که بوش دیوونه ش کرده باشه، که خوشش بیاد از ادمش، دوست داشته باشه این اتفاق رو باهاش تجربه کنه اما وختی می رسه به تخت، پووووف. همه چی براش دود میشه می ره هوا... اف می شه.اوایل حمید می گف پرستو وختی اف می شی، فک می کردم می تونم ان-ت کنم، اما تو بدنت دست خودته. قفل می کنی تنت رو و نمیشه برات هیچ کاری کرد...
هاپو واسه من وایساد. چون می دونست من بالاخره تو دستای کسی که برام تایم می ذاره و می خواد کشفم کنه رها میشم. هاپو واسه من وایساد. خیلی زیاد و برای من تلاش کرد.اولین جایی بود که من خودم هم سعی داشتم انگارد بشم. که حرف می زدم در موردش با هاپو. اولین جایی بود که زود کیفمو ننداختم رو دوشمو نگفتم خدافس...الان اینجا بعد از اینهمه مدت و ماه، تازه بدنم دارن ریکشنی که دخترای دیه تو همون هفته ی اول اکی می شن رو نشون می ده...
ادم هایی که می خوان این بخش از رابطه رو انکار کنن، نمی فمم... ادمایی که بد می دونن رابطه داشتن رو، ادمایی که نشونه ی بد بودن، هرز بودن یه دختر می دونن این موضوع رو نمی فمم...
من کاری به ادم هایی که گرایش های عجیب غریب دارن تو س*****ک*****س با اونا که اصن کار ندارم اما اون ادم استریت-ی که از شانست تو ازدواج سنتی به ادم می خوره، و اون ادم میل کمی داره. یا مشکل داره حتی... جدی ادم چطور می تونه با این موضوع کنار بیاد؟ راستش؟ ادم نمی تونه کنار بیاد... من دوستی دارم که یه زندگیه فوق العاده رو شروع کرده، جشن فوق العاده تو هتل اسپینانس، خونه ی دوبلکس و یه همسر مهندس و خوش تیپ... بعد؟ داره جدا می شه. چون همسرش ادم سردی هست. چون اون حس و هیجان و گرما رو بش نمی ده و فک می کنه داره با برادرش زندگی می کنه... و راستش؟ این تنها موردی نیست که من می شناسم و سر این قضیه ازهم جدا شدن.... من نمی گم ادم باید باهمه بخوابه،عقاید هرکسی هم متین. اما کام ان. این بخش مهمی از یه رابطه س... تو ممکنه خوشت نیاد از یه ادم. همین.فقط خوشت نیاد و دلت نخواد دیه این ادم کنارت بخوابه و یه سری کارا رو با استایل خودش که تو خوشت نمیاد ازش باهاش داشته باشی....من یه بار با ادمی بودم که وقتی ترن ان شده بود چشماش یه جوره زشتی شده بود وو من دلم نمی خواست دیه ادامه بدم. و ادامه ندادم. من از چشماش توو این حالت حس بد و چندشی بهم دست... و حتی نمی خواستم و نمی تونستم حتی یه بار دیگه به اون چشم ها نگا کنم و قبل از اینکه توو این پوزیشن باشیم اکی بود همه چی. چشماش یه حالت سرخ و منفور پیدا می کرد...خب بهمین سادگی، اگه هیچ وخ ندیده باشی این ادم رو توو این پوزیشن چه غلطی میشه کرد با این موضوع...
من نمی گم س****ک*****س همه چیه یه رابطه س.اما بنظرم:
وقتی حال ِ یه رابطه و ادم هاش باهم خوب باشه، س****ک****س خوبی دارن ادمای رابطه
و وقتی س****ک***س خوبی داشته باشن ، حال ِ ادما و رابطه خوبه....