این روزا دیدم حواسم نیست، دیدم دارم تموم ذهنم رو روی موضوعی متمرکز میکنم که حتمن خواه نخواه توو حرفامو با حمید جوری حرف زدم که این موضوع بوده لابه لای حرفام. و جالبه نه اینکه خواسته ی من نباشه ولی واقعن انقد که الان دیدم تمووووم ذهنم رو مال خودش کرده و اینهمه داره فشار میاره بم، خواسته ی من نیست... و یه لحظه به خودم اومدم دیدم، ای بابا پرستو تو کیفیت مدل رابطه برات خیلی مهم تره، خیلی مهم تر از اینکه چه تایتلی داشته باشه. و تو الان یه چیز خوب و باحال ساختید باهم با حمید. چیزی که هی هاپو سر جمله هاش " من با تو..." تاکید می کنه. من با تو اینجوریم، من با تو اونجوریم و بلاه بلاه...
و تو واسه ت اینکه حال رابطه ت چطوره، کیفیتش چطوره مهم بوده... اینکه ادمت، ادم دست و پاگیری نباشه تو زندگیت ... که همیشه ی همیییشه دلت ساختن می خواسته نه رسیدن صرف... اصن من یه واسه خودم همیشه یه چیزی زمزمه می کنم، می گم اینکه یه کسی به یه چیزی زود می رسه که مهم نیست خیلی، خوب رسیدن مهمه، که به چیزه خووب برسی...
اما مشکل اینجاست که یهو دیدم زیر فشار یه عده ادمی که واقعن قبولشون ندارم، زیر فشار یه عده ادمی که انگار تنها کسی که بینشون دیده میشه منم، دارم یه چیزی می خوام که عجله ای واسه خواستنش ندارم... خیلیییی به ارامش و بودنش نیاز دارم و اگه الان باشه چقد خووب. اما الان اگه نیست هم اکیه. من هول "زودش" رو ندارم، من "خوبش" رو می خوام...
واقعن چقد بده ادمایی که اطرافمونن سطح شعور و فرهنگشون انقد کمه، اینکه می گم یه چیز الکی نیست به معنای واقعیه کلمه دچار فقر شعور و فرهنگن، که میان تو رو توو یه شرایطی می ذارن که باعث میشن لذت نبری از لحظه های الانت، این ادما فقط چشمشون به نقطه ی " رسیدن" هاست. خوب دانشگا قبول شدی؟ خب شوهر کردی؟ عروسیت کجا بود؟ خوب بچه اوردی؟ خب فوق لیسانس خوندی؟ بچه ی دوم؟
و من دارم تو یه محیط و بین ادم هایی که وحشتناک اینجوری هستن زندگی می کنم...
این ادما گاهی فشارشون انقد زیاد میشه مثه اینجای من، مثه الان من، که یه لحظه میبینم که چققققققد ذهنم، لحظه هام، خودم تحت فشارم، چقد اذیتم، چقد دارم لذت نمی برم از اینی که الان دارم، چقد استرس رسیدن دارم، چقد منو نگران از دست دادن کردن این ادما...
من همیشه از رابطه داشتن با فامیل و دوستای زیاد گریزوت بودم، اطراف خلوت همیشه بهترین حال روحی ممکن رو به ادم میدن...
البته لابد از ضعیف بودن منم بوده، که منو تحت تاثیر قرار دارن...اما واقعن امون از حرف ادما، امون...
الان حالم بهتره، ذهنم رهاتر شده. به چیزی که الان دارم خوشحالم. زندگی واسه من یه مسابقه نیست که هی بخوام به نقطه ی انتهایی برسم، و من هیچ وخ دوست ندارم مثل فیلانی شم که راضی نیست، که بعد از ایننننهمه سال از خودش و از همه ی چیزایی که ساخته و انصافن خووب هم ساخته، راضی نیست... و همیشه داره نداشته هاشو میبینه. به معنای واقعی کلمه فقط نداشته های زندگیشو میبینه ... به خیلییییی چیزا رسیده، خیلی چیزا داره، و من دارم میبینمش، مثل یه بدبخت، مثل یه به خاک سیاه نشسته مثل یه ورشکسته، مثل کسی که دخترش فاحشه شده احساس بدبختی می کنه. و هیچ وخ چهره ش باز نمیشه. هیچ وخ...این ادم حرص رسیدن داره و همه ی اطرافیانش ولع اتو گرفتن از نقص ها و کمبودها و افتادن هاش...
من همچین اتفاقی نمی خوام توو زندگیم. من زندگی کردن واسه ادمایی که عمیقن به مزخرف بودنشون ایمان دارم مثل فیلانی رو نمی خوام...
اوه خدا، یادم رفته بود واسه داشتن همین، همیییین چیز و همییین جا چقد خون دل خوردم. که چقد همینم نداشتم... شاید من یادم بره لرد جان، اما شوما یادت باشه. به من کمک کن خووب بسازم نه الزامن زود...