بعد از همون لحظه ای که عکس مانتوم رو به جونو نشون دادم، همون لحظه فهمیدم از خودم بدم میاد... نمی دونم اون لحظه چه ربطی داشت، اما یه لحظه حس کردم اوه، الان توو جاییم که همه زندگیشون گل و بلبل-ه، همه بابا خوبه و عاقل دارن، همه مامان ِ هنرمندم دارن، همه به موقع شوهر کرده، به موقع دیت کرده، به موقع زندگی کرده ان... دوس پسرا و شوهرا همه اخلاقا خوب، همه با شعور، همه خانواده درست و حسابی، همه شلیقه ها شیک و درجه یک، همه بفکر پوست موست و زیبایی، همه تیپا خدا. همه از اووووول راه رو درست اومده، همه با پسرای خفن ِ خوش تیپ ِ مهربون ِ یواش ِ عاشق ِ خاص دنیا دیت دارن یا شوهر کردن، همه زندگیا س***ک***سی، همه خانواده روشن فکر، همه تحصیل کرده، همه لباسا خیلی خاص و از فلان مغازه و فلان تومنی...همه فیلم بین و کتاب خووون و بلاه بلاه
پس اون دلخوشیامون کجا موند؟ همین ذوق زدنه واسه فیلان چیز رسیدنه؟ اصن از کی شد یکی اومد انقد من خوبم من خوبم کرد که رفت روو مخ همه مون... که بدبختی نه اون از ما میکشه بیرون، هم ما مرض داریم ازش نمی کشیم بیرون...
این وسط بین همممه ی ادمایی که یا پول و موقعیتشو دارن و واقعن خفنن و کسایی که ندارن و توو ذهنش رویا می بینن و هی حرف می زنن و خود خفن بینی و خودشاخ پنداری دارن، این منم که بیشعورم، بی سوادم، هنوز مشکل دارم، هنوز و هرهفته دارم یکی به دو می کنم با اتفاقا، هنوز این منم که بحث دارم، هنوز این منم که واسه خریدن یه ساعت ٣٥٠ تومنی پولامو جمع می کنم، واسه خریدن یه مانتو هی ذوق می کنم، هنوز این منم که وختی دوس پسرمو می بینم می دونم که اخلاق گه هم داره و عاشقشم... هنوز این منم که دوس پسرش اون مرد یواش رویاها نیست، که بم نمی گه هرچی خانومم بگه و بانو و عشقم صداش نمی کنه و تا همیشه پیشم می مونه و بلاه بلاه...تنها منم که نه کار داره، نه هدف داره، نه فوق لیسانس داره ... هنوز این منم که کلی چیزای خوب می بینه و تا یه کم پیش ،دروغ چرا، فک می کرد ای بد نی انتخاباش، اما الان؟ حتی از این حس حالش بهم می خوره...
یه لحظه حس کردم انققققد خفن هست، خفن خوووب ها، مثل مامان مایا، خوشگل، هنرمند، درس خونده، باسواد، حال خوب، دوستا باسواد باشعور هنرمند، همممه چی خوب، بعد؟ من چی می گم اخه... حالا مامان مایا یکی از ادمای خووبه...
می دونی تو اینستا می خواستیم از روتینمون، از خودمون عکس بگیریم، توو وبلاگ قرار بود از خودمون بنویسیم. یه جا دیدم که می خوایم خودمونو نشون بدیم فقط... "خوووب بودن" خودمون رو.... فلان چیزمونو نیگا کنید؟ ما اینجوری واوووویم. اینجوری شد که همه عکسا بهتر از خود زندگی شد اصن انگار...
من هنوزم فیلان لباس ٣٠٠-٤٠٠ تومنی خریدنش برام ذوقه، هنوزم دیدن لباسای برند و توو حافظه نگه داشتنشون و دیتیل دیتیل برا خودم مزه مزه کردنش ذوقه، گفتنشون، نوشتنشون واسه این نی که من فیلانم، من اینجوریم، من اونجوریم...
الان؟ واقعن به این نتیجه رسیدم که من نه خوب هستم، نه می خوام خوبا رو نشون بدم... من معمولیم، من اصن ریدم. تو همه چیزم عاقا. توو رشته ام، تو کارم، تو دوس پسرم، تو ست لباسام... یه لحظه حس کردم اصن من کی ام که بیام بگم اه فیلانی چرا اینجوریه و دونقطه خط بشم. من اگه سلیقه ام اکی بود، تیپ و قیافه ی خودمو اکی می کردم نظر دادن در مورد بقیه پیشکشم. والا بخدا... بقیه هم خوش بحالشون، همه شون خوبن... اونی که ریده منم...