انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

* راضی زنگ زده که ٢هفته ست برات از شیراز شیرینی اوردم، اخه چرا اکی نمیشه ببینمت جوجه؟... رسول و راضیه منو جوجه یا پریسا صدا می کنن. کلن قشنگ ترین زوجی هستن که تالا دیدم... بعد راضی گفته اخه تا تو بری مسافرتو برگردی که رسول شیرینی هاتو خورده که. امروز برات پیک می کنم پس. و غر زده که می خواستم ببینمت و سورپرایزت کنم هی برنامه مو خراب می کنی :|... تا عاقای دیلیوری-ه راضیه برسه پاشدم ٣ برش اخر چیزکیک هلو که دیروز درست کردم و همین ٣ تیکه ازش مونده رو گذاشتم تو ظرف در-دار، یه شیشه براش ترشی البالو ریختم، یه شیشه ترشی هفت میوه، یه شیشه هم لیته ی بادمجون و خُرفه... گذاشتم تو یه پاکت منتظرم اقاهه بیاد بدم دستش ببره برا راضی...
فک می کنم بیشتر از اینکه چیزی که درست می کنم خوردنش واسم لذت بخش باشه، تقسیم کردنش بین کسایی که دوستشون دارم حالم رو بهتر می کنه... 
از اینکه صب که رفته بودم پیش هاپو و براش از این چیزکیک برده بودم و وقتی خورده بود گفته بود عاقا پنیرش که خیلی خووب و خفنه و بنظر من حتی اون نون تهش واسه تو حتی خیلی خوشمزه تر از مدلاییه که اماده ست... یه لبخند گنده اومده بود روو صورتم... اخ گفتم هاپو؟ گفتم امروز صب؟ رفتم پیشش، گفته که برات نیمرو می خوام بپزم... نشسته بودم رو صندلی، داشتم کیف می کردم از تخم مرغ پختنش برام. نمی دونم، احساس می کنم غذا پختن تووش خیلی عشق داره... تالا شده  یه هاپو تنها غذایی که بلد بوده نیمرو و تخم مرغ اب پز بوده باشه و همونو براتون بپزه؟

** بنظر من جوراب خیلی موجود س****ک****سی ایه. این جوراب ناااازک بلندا... و کلن بنظرم جوراب داشتن حتی هرچقد نازک و حتی شیشه ای خیلیییی شیک تر و س****ک****سی تر از پا لخت بودنه... قراره بریم مسافرت، مشهد... هروخ رفتم مشهد وقتی برگشتم ادمم رو از دست دادم.امروز قرار بوده قبل سفر ببینمش. رفتم دوش گرفتم. فک کردم اگه قراره اخرین باری باشه که منو میبینه چی تنم باشه؟ حس کردم حتی نمی ترسم دیه از این سوال، حتی حوصله ی نگران بودن رو ندارم. همونقدی که حتی حوصله ی بحث در مورد اینکه خب وختی بلیط هواپیما گیرمون نیومده و نه قطار، ایا واقعن انقد باید بریم مشهد که با ماشین بزنیم به جاده؟ من حتی فکر قطار حالم رو بد می کنه چه برسه به ماشین. اما حتی حوصله ی اعتراض و مخالفت نداشتم... انقد ادم یه جایی سکوتش می گیره دیه. صب پاشدم رفتم دوش گرفتم، تموم ارایش چشمی که بلد بودم انجام دادم، س****ک****سی ترین ست لباس زیرم رو برداشتم. از همین مدلا که انگار این لباس رو می پوشی و می گی: یه کاری بده دستم... از همون لباسا. جورابای بلندم رو هم تا روون کشیدم بالا، گیره ی جورابم رو هم تنم کردم، یکی از اون مدلایی که روش با مروارید سیاه کار شده.از بالا گیر دادم به لبه های جوراب... به اینه نگا می کنم، از اینکه دیشب شام نخوردم و شکمم توعه هم راضیم. لبامو با لبلو چرب می کنم و امیدوارم سیاهی چشمام پخش نشه ... زبونمو برا خودم دراز می کنم تو اینه و فک می کنم ادم باید گاهی شبیه استریپ دنسرا لباس بپوشه برا مردش... گاهی براش حتی لَپ دنس هم بیاد... یه تاپ بلند ساده ی مشکی می کشم تنم و می رم سمت هاپو... 
بعد از صبونه، وختی در اتاقش رو بستم و کنارش بودم، نفسش گرفته بود... فک می کردم اگه اخرین باره، به اندازه ی کافی خووب هست/ هستم  پس الان... اروم شده بودیم و کنارش دراز کشیدم. بم می گه مثه مامی می مونی پرستو اما مامی نیستی برام... عشوه گری و لوندی می کنی اما یه محجوبیتی داری که ادم حتی فک نمی کنه ممکنه تو رو یه روز اینطوری ببینه... مثه مامی می دونی روتختیا باید ماهی یه بار عوض شه، مثه مامی می دونی خونه ی خوب خونه ایه که تووش بوی غذا بیاد، بساط کیک پختنت به راهه. تعریفایی که از یه خانوم داری مثه مامی-ه. ظرفا رو مثه مامی میشوری، جمله هات مثه مامی-ه اما تهش مامی نیستی برام.منو کنترل نمی کنی، بکن، نکن بم نمی گی. سرکشی نمی کنی و سعی نداری که منو اصلاح کنی مثه مامانا ... از اون طرف توی تخت، توی بغلم، توی لباس پوشیدن برام جوری لوندی و س****ک****سی بودن داری که حتی نمیشه فک کرد این ادم مثلن می تونه یه تخم مرغ نیمرو کنه...
از بغلش جدا شدم، سرمو گذاشتم روو بالش.چشمامو بستم. فک کردم داره تعریف می کنه؟ تمجید می کنه؟ حرفاش خوبه، بده؟ نمی دونستم... فک کردم لابد داره می گه چقد ادم متناقضی هستی بچه جون ، ادم تکلیفش رو باهات نمی دونه ... اماده شدم. جلوی در بوسش کردم. حتی اضافه تر بغلش نکردم، اضافه تر نگاش نکردم، اضافه تر مکث نکردم. منتظرم اسانسور بیاد بالا، فک می کنم جمله هه راست بود: ادم نمی دونه کی اخرین باره که می بوسه... و فک می کنم این اخرین بار بود که بوسیدمش؟ ادم نمی دونه...

* می گم هاپو می دونی این روزا چیکار می کنم؟ باشگا می رم( هروخ می خوام بگم باشگا یاد استندآپ کمدیه امیر مهدی ژوله میفتم که می گف بچه ها الان یا ارایشگان یا باشگا، زمان ما باشگا اینجوری نبود که، باشگا جایی بود که عروسی دایی مون رو می گرفتن :)) ) اشپزی می کنم، کتاب می خونم، فیلم و سریال تماشا می کنم( هاپو یه دسته بم فیلم داده و وسط سریال تکراری دیدنم مجبورم کرده روزی یه فیلم هم ببینم حتتتتمن :)) ) و با دوست پسرم تایم می گذرونم. خوبه نه؟
گفته تو بگو، خوبه؟
گفتم روزام هم طعم دارن، هم بوو هم عشق... خوبه لابد

* هوم اگه بعد از یه س****ک*****س خووب از پیش دوس پسرتون داشتید برمی گشتید، هوا خوب بود، همین جوری لبخند به لبتون بود، ٦ هزار تومن هم ته جیبتون بود و نمی دونستید باش چی بخرید؟
برید لاک سفید مارال بخرید. لاک سفید انقد خوب؟ داریم عاقا؟

** اون روز که پیش هاپو بودم داشتم با امیرعلی در مورد غذاهای مورد علاقه مون حرف می زدیم. گفتم امیر علی لازانیا دوست نداری؟ گفت لازانیا؟ عاااشقشم که... گفتم لازانیاهای مامانت رو دوست داری یا مامان جون رو؟ گفت مامان جون تالا برام لازانیا درست نکرده... گفتم جدی؟؟؟ وای لازانیاهای مامان جون واقعن خوشمزه س امیرعلی...
امروز هاپو زنگ زده، امیرعلی به مامی گفته که براش لازانیا درست کنه، امروز ناهار لازانیا داریم
گفتم هاپو خوشیه امروزتو که مدیونه منی، یکی طلبک :)) اما حالا هرچی هوس کردی تا امیرعلی هست بم بگو بهش بگم تا ملکه براتون درست کنه ... البته که قراره حق کمیسیونم وو بگیرم :)

*** فرفره رو وقتی تو کتابفروشی افق دیدم، فک کردم که چیزه خوبیه... هم از چوب بود جنسش، هم کار دست بود هم رنگش همون فیروزه ای بود که هاپو دوست داره...
وختی بش دادم نیدونستم چقد می تونه گزینه ی خوبی باشه واسه هاپو... دوس نداشتم فک کنه که هی دارم بش اسباب بازی کادو می دم... پیشش که بودم، همه ش فرفره دستش بود، گفت می دونی پرستو لامصب چوب خیلی حسش خوبه، دمت گرم اینو برام گرفتی. یه حسه نوستالژی-ه خوبی داره ... لبخندم شد، از اینکه انتخاب درستی داشتم. مهم نیست چیزی که دارم می خرم چقد کوچیک که با چه قیمتی باشه، لابد مهم اینه که چیز ِ "درست" باشه... و هاپو اتاق خلوت دوست داره، همه چیش رو توو کشوها می چینه، برعکس من که همه وسایلم معلومه، تو روی اتاقمه... اما هم جوجویی که بش دادم رو گذاشته جلو چشمش، هم مایک رو، شخصیت کارتونی مورد علاقه ش. هر دفعه هم میرم پیشش، می بینم مدل دستای مایک رو تغییر داده، حتی تگ روی عروسک رو هم جدا نکرده. می گم این کاغذاشو بنداز دور دیه... می گه اخه تو برام گرفتیش و اینکه رو کاغذه عکس سالیوان دوستش هست خب.... عاشق این مدل-ایه خاص خودشم که لوازم رو با مارک هاش یا جعبه ها و کارتن هاش نگه می داره...هر چند که خودم اصن ادم این مدلی نیستم

** نمی دونم چی شد وقتی پیشش بودم، دستش خورد رو شماره ی من رو گوشیش، بعد شماره م که گرفته شد، عکسی که اازم با شماره م سیو کرده بود رو دیدم...شماره ی من رو با عکسم سیو کرده گفته بود،روزای اول دیده بودم، همون عکسی که پروفایل واتز آپ-م بود، همون روزای اول اشنایی...من خودم؟ عکس ادما رو که روو کانتکتم هست رو عوض نمی کنم... اون روز دیدم عکسی که باش شماره رم رو سیو کرده، عوض کرده. هاپو حتی حواسش به عکسی از من که موقع شماره رم رو گرفتن نیگا می کنه، هست... گاهی از این توجه های ریزش که زیر اون لایه ی ضمخت و هاپوییش کشف می کنم، دلم غنج می زنه...

* یادم نیست از کیه، اما وقتی می رم پیشش دیه با خودم صبونه نمی برم. هر دفعه یه چیزی می ذاره رو میز واسه صبانه... یه چیزی انقد حالم رو خوب کرد امروز، ظرف شیرو گذاشت بیرون از یخچال، بعد یهو گفت عه تو صبا نمی تونی شیر بخوری، دلت پیچ می ره. یا ظرف پنیرو گذاشت رو میز، گفت از اون پنیرا که تو دوست داری گرفتما، می دونم پنیر لیقوان تبریز که سفت-ه و شوره دوست نداری... بهم گفت چند وقته باهمیم؟ ساعتمو نیگا کردم، دیدم تاریخ زده ١١ ام، گفتم ٥ روز دیه میشه ٨ ماه... پیش خودم فک کردم ٨ ماه گذاشته و خیلی اروم اروم یاد گرفته من چی دوست دارم... داره ظرفای صبونه رو می شوره، رفتم تو اتاق پیش امیرعلی، بچه ی خواهرش- نشستم داریم کارتون می بینیم. می گه من باب اسفنجیم، دایی حمید پاتریک-ه، دایی رضا اختاپوس... می گم عه دایی حمید اختاپوس تره که قدش بلنده، می گه نه دایی حمید پاتریک-ه، پاتریک خنگه... از خنده مرررردم، رفتم اشپزخونه می گم حمید امیرعلی می گه...می گه بلهههه شنیدم، وقتی بجای اینکه پیش من وایسی می ری با بچه صمیمی می شی و شیطنت می کنید همین میشه دیگه. از خنده مردیم جفتمون. داره ظرفا رو می شوره، از پشت می چسبم بهش، دستمو می ذارم رو سینه هاش، جمله ی همیشگیه دستاتو ادب بده رو بم می گه، منم مثه همیشه به حرفش توجه نمی کنم...یکی از چیزایی که در موردش دوست دارم، تمیزی زیاده مردونه شه، یه جوره خووووبی تمیز-ه... یه جوره خوبی همیشه بوی-ه خووبه خودش رو می ده، با اینکه سیگاری-ه، اما سیگاری نیست... دندوناشو مرتب در روز مسواک می زنه، یه عطر مخصوص واسه دستاش داره که بعد از سیگار به دستش می زنه، همیشه جلو پنجره اتاقش سیگار می کشه و توو ماشینش سیگار نمی کشه... بوی مونده ی سیگار هیچ وخ ازش نمیاد. همیشه یه بوی خوش-ه تلخیه که ازش می شنوم... همیشه، همیشه... کشوهاش مرتبه، کشوی ساعتا و ادکلناش جداس، کشوی خوراکیا و عودا و خوش بو کننده های اتاقش. کشوی روتختیاش، کشوی لباساش... و من عاشق اینم که حتی سیمای شارژرش مرتب و پخش و پلا نیست تو اتاقش... یه حس تمیزی، یه بوی تمیزی-ه خوبه همیشگی ای داره...
رفتم تو اتاقش، اومده توو اتاق. داره حرف می زنه. یه جوره خوبیه این لعنتی باهام. یه جوره محترمانه ای. داره بام حرف می زنه از همه چی، دمبلاشو اورده، حرکتامو دونه دونه از رو برنامه بم گفته که چطوری نحوه ی درست زدنه هرکدومشونه، بم گفته خودم برات مکملا و چیزایی که نیاز داری رو می خرم . و همینطور خیلی عادی داره حرف می زنه، نگاش می کنم و فک می کنم لعنتی نزدیک به ٢ هفته ست که باهم س****ک******س نداشتیم. بسه حرف زدن، بسه انقد جنتلمنانه معاشرت کردن بام، لت'ز فا****ک ... بغلش کردم، به دیروز، به پریروز، به این ادمی که دو تا ادمه خیلی متضاد توش زندگی می کنه نیگا می کنم، سرمو جوری می گردونم که گردنم جلوی لباش باشه. گردنم رو می بوسه... بهش می گم می دونی  تموم مدتی که احتمال اینکه بخوایم جدا شیم توو ذهنم بود، به چی فکر می کردم؟ تموم مدت نگران تو بودم... نگران این بودم که اگه با دختر دیه دوست شدی، اونم به اندازه ی من حواسش بهت هست؟ به اندازه ی من می دونه چیا اذیتت می کنه؟ می دونه حساسیتات چی ان؟ چه کارایی رو نباید انجام بده؟ حواسش هست که تو رو اذیت نکنه؟ خندیدم گفتم البته می دونم خودمم کم اذیتت نمی کنم اما نگران تو بودم، نگران اینکه دختر بعدی چطوری می خواد باهات باشه...
بوسم کرده، از همون بوسا که بعدش به س****ک*****س می رسی ...

صورتمو با صابون و اب گرم می شورم، یه حال خوبی داره شستن صورت با اب گرم و صابون... تو اینه قیافه ی خودم رو می بینم، بند سفید پیژامه م زده بیرون. یه پاپیون خوشگل می زنمش. شروع می کنم به مسواک کردن... فک می کنم پیژامه ها چقد حالمو خوب می کنن واقعن، حتی به اندازه ی مانتوها ... به سو*** تین اسفنجی سفیدی که زدم نیگا می کنم، سینه هام واقعن خوش فرمن توو این اسفنجی سفیدا... داشتم فک می کردم چطوری برام اکی بود خوابیدن با ادمای مختلف؟ نه که خوده س****ک****س الان برام عجیب باشه، الان برام سخته لخت شدن... یه حس جدیدیه که بلد نیستمش بگم. اون روز داشتیم با هاپو در مورد س****ک*****س صحبت می کردیم، بهش گفتم می دونی الان راحتم باهات، تو می دونی من کمرم پرز داره و کاملن بی مو نیستم، می دونی گاهی جوش می زنم و می دونی سینه هام خیلی بالا و سفت نیستن. گفته اوهوم، اینا تویی پرستو و من تو رو دوست دارم... 
تنها ماسکی که حوصله شو دارم هرشب برا صورتم استفاده کنم و انجامش می دم، یه لیمو ترش رو دو قاچ می کنم، نصفشو می مالم به صورتم، نصفشم می چکونم تو چایی سبزه اخر شبم که همیشه با برگ به لیمو همراهه... 
فردا باشگا دارم، هاپو گفته برو باشگاهتو. گفتم باشگا رو دوست دارم واقعن ، اما خب پیش تو اومدن رو بیشتر دوست دارم ... از اونجا که بیشتر حرکاتم با دمبله، و هاپو اعلام کرد دمبل یک کیلو و دو کیلو و تموم کیلوها رو توو خونه داره، فردا برم پیشش و تمرین فردام رو باهم انجام می دیم ...
الان؟ منتظرم چاییم سرد شه، نصف لیمو رو به صورتم زدم و داره می سوزه صورتم و با یه نصف ورقه آ٣ دارم خودمو باد می زنم واون اهنگ ابراهیم تاتلیس، اهنگ "انام" که امروز توو ماشین شنیده بودو گفت براش بریزم رو فلش، و یه سری اهنگای دیگه ابراهیم رو می ریزم و فک می کنم که هاپو همون کسی بود که دفعه ی دوم که دیدمش برام توو یه سی دی اهنگای فابیان رو رایت کرده بود، یاداوریه اینکارش لبخند میاره رو لبم ... که یکی هنوزم از اینکارا بلد بود، از این کارای قدیمی و رمنس :)