انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

* نگرانتما


** داشت ظرفایه صبونه رو می شست. گفت برم از تو کیفش سیگارش رو بیارم. زیر کتری رو روشن کردم براش، کتری جوشیده. یه لیوان ابجوش پر کردم با تی بگ بهش رنگ دادم گذاشتم جلو پنجره براش زودتر خنک شه...سیگارش رو روشن کردم براش...وایسادم بغل سینک، سیگارش توو دستم، هر ازگاهی می گیرم جلو دهنش یه کام بگیره... یه رقص دو نفره بوده انگار 



*** بش گفتم همه ی دخترای قبل من بی ریخت و ایکبری بودن مگه نه؟


**** بش گفتم:

برام مهم نیست که منو از هر دختر بیشتر دوست داشته یا داره، برام مهمه منو یه جور متفاوتی دوست داشته باشه، که با بقیه فرق کنم برات... عادی بودن، مثه بقیه بودن، حتی اگه منو بیشتر از هرکسی تو زندگیش دوست می داشته حالم رو خوب نمی کنه، غمگینم می کنه....برام مهم نیس به چشم بقیه عادی و معمولی بیام،برام بقیه مهم نیستن که چه فکری می کنن. تو چشمایه تو برام مهمه... و مرسی که این حسو بم دادی، مرسی که برات متفاوتم و این قسمت از خواسته و روح منو ار****ضا کردی، بدون هیچ ادایی، و همه ش تو رفتارت بوده...


***** چقد برات مهمم؟

من نباید جواب این سوالو بدم، خودت باید تا حالا فهمیده باشی...


****** من دستگاه گوارش حساسی دارم. مامان تنها کسیه که می دونه، البته الان هاپو هم می دونه، یه بار گفت پرستو فیلان قرص، قرص اسهال-ه... دیشب؟ ساعت ٤ داشتم می مردم از حالت تهوع و... نمی تونستم حتی راه برم.از شدت درد گریه م گرفته بود... سبد قرصا رو گذاشتم جلو، بعد اون ظرف قرصای عمومی رو ریخته بودم جلو، فک می کردم خدایا اسم قرصی که مامان گفت چی بود؟ انقد شب قبل حالش بد بودو سر درد داشت، از دلم نمیومد برم صداش کنم. همینجور بین قرصا رو داشتن می گشتم که دیدم مامان پشت به قرص برام لیبل زده: اسهال

اون لحظه حس کردم چه خوبه ادم یکی رو توو زندگیش داشته باشه که بدونه بعضی دردا چقد زیادن تو زندگیت و حواسشون باشه که نیازهاتون رو با لیبل بزرگ سفید گذاشته باشن کنار برات. که ٤ نصفه شب از درد نمی ری و بدونی باید چیکا کنی... دیشب مامان فرشته ی من بود. دیشب با قرص اسهال تو دست و لیوان اب گریه م شده بود واسه این مدل توجه نشون دادن و حواس مامان بودن بم...که اگه تنها بودن، ازدواج کرده بودم و تو خونه ی خودم بودم یا یه دنیای دیع بودم  هیچ کس رو نداشتم که حتی موقع خواب حواسش بم باشه و موقع درد بتونه بغلم کنه و خوبم کنه

‎ارده رو با شیره ی عسل قاطی کردم،با نون تازه یه لقمه خوردم... نون تازه تعریفش واسه من برا هر نون فرق می کنه. مثلن بربری رو دوس دارم ٣-٤ ساعت بعد از تایمی که از تنور اومده بخورم، سنگک و تافتون رو اما تو همون یه ساعتای اول، فرانسه هم... لواش؟ خیلی نون من نیست و هیچ وخ نتونستم بعنوان نون خوشمزه بهش نیگا نکنم... ارده رو با شیره ی عسل قاطی کردم، یه لقمه با بربری تازه ای که ٣-٤ ساعت تو پلاستیک مونده و نرم شده. برا خودم گرفتم... کِرِم ارده یا نوتلا خوردنشون رو دوس دارم، دهنت رو انگار جمع می کنه...فیلم میبینم. بلو جاسمین... اخ، اخ از خانوم کیت بلانش. ینی استایل مورد علاقه ی لباس پوشیدنه من همینه. از اینهمه رنگ کرم و ملایم واز اینهمه نازکی و سادگی و خوش دوختی و خوش ایست-یه لباساش لذت می برم... به این فک می کردم که برا صبانه ی فردا قارچا رو تفت بدم با کره و فلفل قرمزو ابلیمو تازه... بعد؟ یاد حرف شیوا افتادم. رفته بودم کادو تولدش رو بعد از دو ماه بدم. همینجوری که داشت در اتاقش رو میبست، گفت حمید چطوره؟ بعد من دلم غنج زده بود و صدای لوسم رو لوس تر کرده بودمو گفته بودم خوووبه حمید جونم... بعد؟ خیلی عادی برگشت گفت من با شاهین بهم زدم. گفتم عه! چرا خب؟ گفت نیومد بگیره منو، منم باش کات کردم... بعد جمله ش دقیقن همین بود. بعد حالا نه اینکه الان شرایطشو داشته باشه، یا مثلن فقط به شیوا به چشم سرگرمی نیگا کنه، نه... الان شرایطش رو نداره...بعد؟ الان یک ساله باهمن... یه ماهه رفته تو یه شرکت داره کار می کنه و یه پسره بهش پیشنهاد ازدواج داده و این خیلی کوول بیخیال دوس پسری شده که باهم یک سال رو گذروندن و از اخلاقای هم باخبرن و اصن اینا به جهنم...عاقا شوما ینی ادم متعهد نیستی، ینی نمیشه بت اعتماد کرد وقتی می ری جایی که دو تا پسر هست؟... ینی چی اخه؟! بعد هی دارم فک می کنم ٢٣-٢٢ سالگی سنی نیس که ترس از ازدواج نکردن باشه، هی دارم فک می کنم ادمی که تو دوستی تعهد بلد نیس، تو ازدواج می تونه متعهد باشه؟ می تونه چشمش به دمبال ادم بهتر نباشه؟ و ادما حاضرن همممه چی رو که لازمه ی ازدواجه، شناخت و دوست داشتن و بلاه بلاه رو فدای یه نتیجه کنن؟ فدای ازدواج؟ ادما دیه حاضر نیستن برای هم صبر کنن، به پای هم عاشقی کن... و خیلی کوول گل سرخایی که اقا دومیه داده گذاشته تو گلدون دسته گل سرخ خشک شده ای که شاهین واسه تولدش ب داده... اصن من مغزم رد داده واقعن. من خودم تو جهنم بودم تا ادم متعهدی بمونم، تا ادم خوب و بااخلاقی بمونم. تو جهنم هستم گاهی که نکنه دلم بلرزه، بلغزه... بعد؟ تو هدیه ی تولد و روز تولدت رو با شاهین بودی، چطو پس هدیه دستبند طلا  می گیری از اقا دومیه؟؟؟ و اینکه وختی توورابطه ای با یکی ، این خوده ادمه که اجازه می ده یکی دیه بش نزدیک شه... ادما چرا هیچ ارزشی براشون نمونده؟ نمی دونم شاید من خیلی دمبال اخلاقیاتم. دمبال انسان شریف بودن. 

‎ترجیح می دم فک نکنم، ترجیح می دم به صبانه ی فردامون فک کنم. سوسیس را ریز کردم، سرخ کردم، قارچ و فلفل دلمه هم اماده س. قراره یکی از اون لقمه های خوششششمزه مو درست کنم. سر نون همبرگر رو بالاتر از وسط ببرم، داخلش رو خالی کنم. داخلش سس خردل و پنیر پیتزا بریزم، یه لایه سوسیس،یه لایه  قارچ، یه لایه ذرت، یه لایه فلفل دلمه ای، باز پنیر و درنهایت یه تخم مرغ بشکنم روش. و بذارمش داخل فر.تا هم تخم مرغ بپزه و پنیرا اب شن و هم نونش برشته شه... بعد باید لای فویل بپیچم و با خودم ببرم. فقد نوشیدنی؟ فک کنم اب پرتقال خوب باشه...

‎من سعی می کنم خیلی از ادما و طرز فکرشون ندونم، یه جمله ای از شیوا اون روز تو ذهنمه، فک می کنم کلن این ادم رو تعریف می کنه، لحظه ای که فهمید به هیولا اکی ندادم و نمی خوام باش باشم گفت: اگه از حمید بهتر باشه چی؟... گفت من با هر ادمی هستم، وختی یه ادم دیه توو زندگیم قرار می گیره، فک می کنم کدوم رو انتخاب کنم خب؟ اگه اونی که فقط بخاطر دوست داشتن و حس خوب باهاش موندم ادم معمولی باشه و ادم بعدی بهتر باشه، چی؟ 

‎من؟ ترجیح می دم با کسی باشم که انقد منو کشف کرده باشه که اگه فهمیده باشه ادم گی ام و منو دوست داره، اگه رابطه سالم و درست و بلاه بلاهیه ، مطمئن باشه که می خواد با همین گه باشه و هردیقه با هرکسی مقایسه ش نمی کنه... و هر دیقه مردد نیس واسه جنگیدن و صبر کردن و دوست داشتنم... 

من ترجیح می دم اشپزی کنم و به اینکه نوشیدنیمون گرم یا سرد باشه فک کنم تا همچین چیزایی خلم نکرده...

* از وختی پاییز شده رنگ لاکم یا قرمزه شیشه ایه یا زرشکی یا دون اناری یا یه رنگی که حتی خودمم اسمشو بلد نیستم. احساس می کنم رنگ دیگه ای دوس ندارم واسه این هوا. بعد می خوام برم برام طرح بربری رو بزنن، چون باز توش زرشکی داره. و درسته که همممه دیه این طرح رو زدن و خیلی زیاد و فیلان،اما مهم اینه که ترکیب کرم و زرشکی داره و من این ترکیب رو دوس می دارم... 

راستش از رنگ لاک گفتن چرت بود، اخرین چیزی که از نوشته های سارا و نیگولی یادم بود رنگ لاک بود، منم از رنگ لاک نوشتم... 

اما از وختی اون واقعیت/ خاطره/ گه؟ رو صبح وختی داشتم واسه سوپ هویج خرد می کردم شنیدم، هنو گرمم نشده... رفته بودم زیر دوش اب گرم و هنوز موهای بدنم دون دون بود... همیشه می دونستم خاله جان زندگی-ه متفاوت و سختی داشته. اگه یه روز بخوام کتاب بنویسم از زندگیه خاله جان می نویسم.٤٤ سالشه و من فک می کنم اندازه ی ده تا ادم اتفاق افتاده تو هر ساله زندگیش... وختی گفت به جون ایلیا و ایلین بعد از ٣٠ سال تو اولین ادمی هستی که دارم بت می گم، که به مامانت هم نگو حتی، وختی شنیدم مردم براش... دلم خواس می تونستم برم دخترک ترسیده ی ١٦ ساله رو بغل بگیرم. زن ٤٤ ساله ی امروز رو که چقققققد درد و اتفاق جمع شده تو قلبش، چطور این همه رو داره یدک می کشه...

هنوز سردمه...



من وقتی بحثم میشه، تو لحظه اون ادم برام خیلی مهم تر از موضوعه مورده بحثه... خیلی واقعی به یه بی تفاوتیه محض در مورد اتفاقا افتادم. و خیلی واقعی به ارزش حضور یه ادم پی بردم تو زندگیم...اصن برام مهم نیست تو لحظه که حرف من اثبات شه. حرف من به کرسی بشینه... اصن ادم گیر دادن نیستم. بودم، الان نیستم... 

به یه مرحله ای رسیدم که همه ی ادم ها یکسانن، به یه مرحله ای رسیدم که جای اینکه ادمم رو عوض کنم، خودم باید بلد باشم با ادم مقابلم رفتار کنم. والا همه ی ادم ها یکسانن. همممه ی ادم ها یکسری اخلاق بد دارن، یکسری اخلاق خوب. یکسری اخلاق خیلییی بد، یکسری اخلاق خیلییی خوب. و من اگه بلد نباشم اخلاق خیلی بده ادمم رو مدیریت کنم، باید بعد از هر ٢-٣ ماه که اخلاقای بد و بدتر توو رابطه دیده میشه، رابطه رو ترک کنم و تموم عمر در حال تغییر پارتنر باشم. یه ادمی خسیسه، یه ادمی بددهنه، یه ادمی عصبانیه، یه ادمی گیره، یه ادمی تنبله...

و من اعتقاد دارم همممه ی ادم ها یکی از این اخلاقای بولد گه رو دارن. و ادم ها رو نباید بخاطر اخلاق های بولد گنده شون رها کرد...

دیروز با هاپو بحثم شد. تالا توو این یه سال ٤-٥ بار بحثمون شده و من واااقعن حتی بنظرم یه موردش هم جای بحث نداشته. ادما باهم حرف می زنن، و قلب همدیگه رو در مورد هم باید بدونن. پشت تلفن بم گفت یا امروز می ریم یا هیچ وخ نمی ریم. من واقعن از روی لجبازی نه، حق انتخاب بم داده، یا امروز یا هیچ وخ... گفتم اوکی امروز با این حالت بات نمیام پس هیچ وخ... نه ناراحت شدم، نه حرص خوردم، نه عصبی...

هاپو گفت اکی حالا که می گی من فیلان اخلاق رو دارم، پس حالا فیلان اخلاق رو بت نشون می دم... من؟ خیلی ملو و یواش بودم این ور. اما از قدیم گفتن تو بحث حلوا پخش نمی کنن. گفتم ادمت رو اشتبا گرفتی، من کسی نیستم که وایسه و یه سری چیزا بهش نشون داده شه... هاپو بحث براش بحثه. و انگار تو بحث براش فقط برنده شدن مهم میشه. مهم تر از من... من فک می کنم هزارتای این بحثا و برنده شدنا فدای یه تار موی ادمم. برنده شدنش ماله تو... تو برام مهمی خره

این اخلاقم براش غیرقابل باوره. اینکه تو اوج بحث، تو موضوعی که مطرح کردم و انجام ندادیم و و و، حال خودش برام مهم تر از هر چیزه دیگه ایه... 

راستش؟ من می خوام تو بحث حلوا پخش شه. اتفاقن فقط تو بحث باید حلوا پخش شه... 

تلفن رو قطع کردم، یه نفس عمیق کشیدم بش تکست دادم: من نمی خوام مدل حرف زدن تو باعث بشه من جوری حرف بزنم که نمی خوام، تو می تونی عصبانی باشی، می تونی بی رحم باشی. من اینجام تا تو اروم شی... و حتی می تونی باور نکنی اما من همین الانم می تونم قوربون چشمای هاپوییت برم...

من این بحثا و حرفا انقد برام مهم نیستن که بخاطرش زرت و زرت هر حرفی به ادمم بزنم، ادمم می تونه بزنه، من اون نیستم. من ادمی نیستم که رفتار ادما تاثیر بذاره رو طرز فکر خودم و باعث بشه حرفا و رفتاری رو کنم که اون لحظه باورم نیست... واقعن این موضوع ارزش این رو نداره که ادم یه سری چیزا بهم بگه... و من نمی خوام حس عصبانیت اون ادم، کنترل منو ازم بگیره و باعث شه همه خووووبیا و لطفا و عشق ها و مهربونیاش رو فراموش کنم... اون ادم می تونه بی رحم شه و موقعی که صداش می کنم جای جونم های کشدار بم بگه بله، اما من نمی تونم هاپو جونم صداش نکنم. حتی توو همین شرایط...

من اعتقاد دارم مهربونی، صلح داشتن و ارامش هر ادمی رو می تونه تسلیم کنه... من ترجیح می دم وسط بحثام با هاپو حلوا پخش کنم. وسط بحثام بیشتر از هر وخت دیگه ای قوربون صدقه ش برم و بذارم باور کنه که بودنمون، خودمون، مهم تر از هر چیزیه... دوست داشتن باید یه قدرتی داشته باشه دیگه، نباید؟ 

انقد که اخر شب دیه طاقت نیورد در جواب هاپوم نگه جاااان... تو سری خور نباشید، حرفاتونو قورت ندید اما داد هم نزنید، ادما وختایی که داد می زنن حرفای همو نمی شنون فقط گوشاشون درد می گیره...اگه حق باهاتونه حرفتون رو بزنید، توو سری خور نباشید اما مردا به یه جوجو نیاز دارن که بگن من این حرفو زدم، هنوزم عقیده م این حرفه و تو عصبانی ای؟ اکی تو اشتبا می کنی عصبانی ای اما من قوربون عصبانیاتم می رم... وختایی که عصبانید بیشتر همو بغل کنید، بیشتر همو تنها نذارید...بیشتر ساکت باشید... ادم فقط چون بحث شده و باید بحث کنه که شلوارشو نمی کشه پایینو رو هم نمی شاشه که... اگه یه دفه ادم اینکارو کنه، تو هر بحثی و هر دفعه ی بعدی بیشتر باید بشاشه بهم... ادمتون، ارامشتون مهم تر از برنده شدن باشه براتون

فک کردم مثه شارلوت ، که هی می گفت من دلم می خواد یه روز بیگ رو ببینم و بش بگم :i curse the day u were born...فک می کردم اینکه صد دفعه قورت دادم گفتن اینو که فا****ک یو...شاید اگه یه بار بهش بگم حالم رو خووب کنه. بعد؟ رفتم براش با کپتال لِتِرز تایپ کردم: فا*****ک یو.... هیچی حس نکردم. نه اخیشی، نه دل ارومی ای. هیچ هیییچ...رفتم حمام، زیر دوش نشستم. فک کردم بقول انا گاوا**لدا انقدر گریست تا همه ی اشک ها خشک شوند و یکبار این تن اندوهگین را چلاند...

گریه م نمیومد. هیچی، هیچی... من؟ حس می کنم تموم تخم مرغ های زندگیمو گذاشتم تو یه سبد، بعد؟ همه شون باهم شکستن. ادم باید تخم مرغ های زندگیشو تو یه سبد نذاره. راضی می گفت تموم افتخاره دختره اینه که یه بار ٤٥ کیلو کم کرده. تو زندگیش انگار فقط همین کارو کرده و بعد از اون هیچ دستاوردی نداره... بعد من؟ چرا هیییچ گهی نیستم؟ داشتم نیگا می کردم ادما یه سری کارا رو توو زندگیشون جا انداختن و دارن شروع می کنن به انجام دادنش... کلاس زبان رفتن، مسا از کتاب خریدن و فیلم خووب دیدن نوشته بود...بعد من تو روزای دبیرستان پول تو جیبیامو جمع کردم کتاب خریدم و انگار همه ی اون کتابایه خووب رو خوندم، همون کتابایی که هی دوس داریم صدبار بخونیمشون و هیچ حسی مثه اون نوشته خا و کتابا نمی شن. مسترپیس-ان.و تو دوران دانشگاه هممه ی پول تو جیبیامو دادم فیلم خریدم. و الان نصف بیشتر از فیلمای خوووب رو دیدم و اون فیلم خوبایی که ندیدم حداقل اسمش رو می دونم.و یه ارشیو خیلی خوب فیلم دارم الان خودم...ینی مثلن دانشگا رفتنی فقط یکی-دو تا مانتو داشتم، کافه رفتنی فقط چای می خوردم بعد پولامو فقط فیلم و کتاب می خریدم.بعد؟ از امار متنفر بودم اما نصفه ولش نکردم.بعدتر رویام معماری داخلی و دیزاین بود پاشدم رفتم سراغش. یه روز تنها هنرم کیک اسفنجی ساده و ماکارانی بود، تارت غول اخر بود برام. الان؟ انقد تارت درست کردم که فمیدم لِم-ه تارت درست کردن چیه، پنکیک خووب چیه رسپیش. فسنجون تنها غذاییه که درست نکردم و ته چین کلفت و پدر مادر دار و خورش های جا افتاده و غذاهای لذیذ رو می دونم چطو باید درست کرد. لِم ترشی و مربا بلدم.اشپز ٥ ستاره نیستم اما غذا و اشپزخونه برام غول نیست و خورش ابکیه خاک برسریه بی مزه پختن هم  برام مثه یه کار عظیم نیست.هیییچ پرونده ی نصفه و نیمه ای ندارم تو گذشته م.هیچ کار نصفه رها کرده ای، بی پشتکارانه ای. پس چرا الان اینجام؟ چرا فک می کنم هیییچ کاری نکردم؟ هیچ گهی نخوردم؟ چرا حس می کنم دیره؟ حتی نمی دونم واسه چه کاری، اما حس می کنم فقط دیره... حس می کنم هیچ کاری نکردم انگار. هیچ گهی نخوردم و یه ادم بی مصرفی ام که زندگیشو به گا داده. انگار هیچ موفقیتی تو زندگیم کسب نکردم، هیچ قدم رو به جلویی...چرا انقد خالی ام؟ پوچ؟بیهوده؟

یکی رو،یکی زیر بافتن رو هم یاد گرفتم. و قراره پیچ بافتن ، اموزش بعدی باشه...کاش هاپو پاشه بیاد امروز بریم حسن اباد کاموا بخریم. هوم.پاشم برم تا بیدار شه کیک موز درست کنم تا موزامون تموم نشده.