انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

دارم فک می کنم شومیز چهارخونه سورمه ای-قرمز تامی امو با شلوار جین-م بپوشم فردا بعد با کدوم مانتوم خب؟... یا شومیز جین گل-دار بوسینی-مو بپوشم با شلوار جین با کدوم مانتوم خب؟ ... یا شومیز کتون نارنجی مو با شلوار جین یا شلوار قهوه ای با کدوم مانتوم خب؟... :|

زنگ زدم به هاپو که ترجیح می دی رنگ ست لباس زیر فردا رو انتخاب کنی یا رنگ لاک-م رو؟

گفته اوممممم،ایندفعه لباس زیر... گفتم خب چه رنگی؟ گفته گلبهی لدفن

دیروز رژ سرخابی زدم، شله زرد و حلوا-یی که برا هاپو گذاشته بودم کنار رو برداشتم، رفتم جلو در هاپو-م... هاپوم تو ماشین سیگار نمی کشه، توو ماشین هیچ کسی. از ماشین پیاده شده، منم هروخ می خواد سیگار بکشه پیاده میشم باهاش، تکیه دادم به ماشین، روبه روم وایساده. گفته راستی امسال که شمال بودم عاشورا-تاسوعا، اما سال بعد ساندویچ و زرشک پلو پیش من داری... بعضی ادما قابل اعتمادن. بعضی ادما؟ نه... وختی کسی رو دوس داریم، سعی می کنیم خیلی به این موضوع فک نکنیم. فک هم کردیم، نتیجه هم گرفتیم که قابل اعتماد نیست باز توجه نمی کنیم. دوست داشتن توش یه خریت خووبی با خودش داره، یه خریت با کیفیت زیاد، یه انکار حتی... من اعتراف می کنم هیولا ادم قابل اعتمادی نیست و اعتماد من هیچ ربطی به کاهش وسوسه ای که این ادم برا من داره، نداره...

اما خب حداقل مطمئنم قابل اعتماد نیس، حتی اگه بیاد بم پیشنهاد ازدواج بده. این ادم به حرفاش، به دور و نزدیک شدناش هیچ اعتمادی نیست. هیچ...

هاپوم؟ یه جوره خوبی میشه به حرفاش اعتماد کرد، البته حرف هم نمی زنه ها. اصن واسه همین حرف نزدناشه که بش اعتماد می کنم. یه جای کتاب "شب یک، شب دو" فرسی بود که می گفت: به جای "همیشه اینجا خواهم ماند" بس بود که بنویسی "اینجا خواهم ماند" و خودت را با همیشه اسیر نکنی. همیشه هرگز وجود ندارد. به زودی می بینی که همیشه آنجا نمانده ای. آن وقت شاید از خودت بدت بیاید... هیچ "همیشه" ای استفاده نمی کنه و این مدل رفتارش عین امنیته برام.سخته توضیحش. بیشتر از اینکه بخواد "همیشه "یا "خواهم ماند" توو کلماتش باشه توو رفتارش-ه انگار....انی وی. 

امروز با راضیه و رسول رفتیم یه قهوه خونه توو نیاوران و قیمه خوردیم :))... بعد رسول برامون چایی هم سفارش داد، چایی تو استکان و نعلبکب و ما مرده بودیم از این حس بین مردایه سیبیلوی قلیون به دست بودن...

قرار بود رسول بره جلسه و من و راضی قدم بزنیم تا بریم لمیز... انقد مظلوم وار و ذوقمند گفتم که فردا می خوام صبانه با هاپوم باشم و لدفن بیا بریم سوییت بلیس که راضی تسلیم شد... کراسون کرم-دار با رویه ی پرک بادوم و تارت البالو انتخاب کردم. واقعنی سوییت بلیس از خوشمزه ترین جاهای دنیاس برام. بعد؟ توو راه یه دسته گل افتابگردون هم خریدم برا فردا کنار هاپو بودن. بلند و زرد و لبخند-دار و سر به اسمون دار. بس که سلف استیم داره اقای افتابگردون... اون لحظه ای که هاپو گلا رو درست می کنه و ساقه ش رو کوتاه می کنه تو گلدون می چینه رو دوس دارم، نیگا کردنش توو این حال بم لذت می ده.بس که گل رو می فمه... گل خریدن وختی که دارم می رم پیشش، وختی باهمیم یه حسه خوشه زندگانیه روون می ده، حسه پک کامل بودن صبانه انگار...به هاپو زنگ زدم که شیر دارین؟ گفته اوهوم. دلم واسه فردا شیر قهوه ی گرم می خواد،این روزا هوا یه جور خوبی سردن، شیر قهوه ی گرم دلم می خواد توو این صبا، شیر قهوه ای که هاپو برام درست کنه با اون قهوه ایتالیاییاش. بوی فردا باید کمرنگ باشه و سنگین، هاپوم گفته فردا حاضر باش میام دمبالت خودم. ... بعد؟ خب اخه کدوم مانتوم؟ :|

میلو پرسیده چشمای هاپوم سبزه؟ اوهوم.چشماش رنگیه و با ذوق گفته ازش بنویسم...

خب. روز اولی که بهرنگ بم گف بیا هاپو دوست شو، و قبل اینکه عکسش رو نشون بده،داشت از قد و هیکل و اینا بم می گفت که خره خیلی برای هم اکی اید. و می گفت اخلاقاتونو خودتون باید باهم بفمید چن چندید، و اینکه تهش گفت چشماش رنگی-ه...

انگار یه مزیت، یه برگ برنده مثلن ازش رو کرده باشه، یه تیز اخر مثلن.دقیقن همون لحظه بود که گفتم بهرنگ جان اصصصصنا اصن. من از مردای چشم رنگی خوشم نمیاد. بنظرم اصن س****ک****سی نیستن. و اینکه هاپو بور نیست اصن اما خرمایی-ه، مشکی نیست. و از نظر من مردای جذاب مردای مشکی ان...

بهرنگ حالا هی اصرار می کرد من می گفتم نه که نه، اصن بنظرم مردای چشم رنگی هم  هیزن هم جذاب نیستن، خوشم نمیاد حتی باش حرف بزنم

انقد بهرنگ اصرار کردو انقد بم گفت بابا این ادم خیلی جنتلمنه، یه بار فقط باش حرف بزن... عکس پروفایلش رو هم که دیدم، باز خیلی جذبش نشدم. ینی برام نفس گیر نبود. حتی تو رده ی ادمایی که بهشون لیبل جذاب بزنم هم باز نبود... مطمئن بودم باش به هیچ جا نمی رسم. نه خیلی مجذوب چهره ش بودم نه اصن تو اوضاعی بودم که رابطه بخوام. و اینکه هیولا خیلی جذاب بود از سلیقه ی من. خیلی خیلی خیلی...و من تو روزایه هیولاییم بودم...

روز اولی که هاپو رو دیدم، چهره ش با چیزی که تو عکساش دیده بودم ١٨٠ درجه فرق می کرد. خودش خیلی جذابتر از عکساش بود و اصن یه شکل دیه بود بنظرم. راستش؟ انقد روون و جنتلمن بود، انقد خوب نگام  می کرد و یه جور مردونه ای کنارم بود که خیلی به چهره ش نیگا نکردم. حواسم پیش بوش بود، پیش دستاش و حرکاتش که هرز نمی رفت، پیش اتیکتایی که من همیشه برام مهم بود و این ادم با خودش داشت،پیش صحبت کردن باهاش که هرچی من می خواستم در برم ، اصرار به حرف زدن داشت، اصرار به معاشرت... دستمال سفره مو جمع کردم گذاشتم رو میز که بلند شم، از گارسن خواست منوی دسر رو برام بیارن، گفتم من الان نمی تونم دسر بخورم. همه ش داشت تایم می خرید واسه باهم بودن و من همون لحظه ای که نشستم تو ماشین عجله داشتم که برم از پیشش، برم سراغ روزمرگیای خودم... قبول کرد دسر سفارش ندم و بریم یه دور بزنیم، یه کم تایم بگذره تا غذام هضم شه  و قهوه و بستنیمون رو بریم یه کافه بخوریم... می خواست حرف بزنیم. و من فک می کردم رابطه داشتن نمیشه... الان؟ خوشالم باهاش رفتم کافه، که مسیر جایی که ماشین پارک بود تا کافه رو که قدم می زدم کنارش، یه حس خوبی بود پیش یه اقای انقد بلند تر از خودم. خوشالم که مجبورم کرد به بستنی خوردن، به تایم گذروندن باهم... گرچه من فقط لبخند می زدم یا سکوت بودم... اون روز وختی رفتم کافه پیش سمی وختی بغلش کردم، گفت چته؟ یه جوری خوشحالی، مثه کسی که هیولا رو دیده، علی رو دیدی پرستو!!؟؟؟... 

الان؟ هاپو بنظرم س*****ک****سی ترین بغل دنیاس برام. و واقعن وختایی که می خوام قوربون صدقه ش برم می گم قوربون اون چشات اخه، قوربون اون نگاه ِ مربانه هاپوییت. انقد که حتی وختی هیولا رو دیدم هم دلم پیش بغل هاپوم بود، که دوس داشتم تو ماشین-ه هاپوم بودمو اون رانندگی می کردو من سرمو میذاشتم رو شونه ش و اون می گفت این تیشرتمو تازه شستم، رژگونه ایش نکنی :))

الان؟ از مردای چشم رنگی بدم میاد، بنظرم هیزن و اصن جذاب نیستن... وختی هاپو رو نیگا می کنم انگار همون مردیه که همیشه می خواستم، وختی کنارشم نفسم می گیره و بلد نیستم تاچش نکنم، حتی تو ماشین و بیرون که می دونم حساسه و خیلی دوس نداره. هاپو همون مردیه که انگار همیشه بنظرم جذاب بوده، همیشه می خواستمش، گیرم با موهای روشن تر، با چشمای رنگی...

بعد؟ چشمای هاپوم بیشتر از اینکه هیز باشن، سگ-ن. انقد که واقعن توان نیگا کردن به چشماشو ندارم وختایی که جدی ان.دلم هررررری می ریزه. وختایی که بحثمون میشه، بش می گم بم نیگا کن حرف بزن یا عینکت رو بردار... می گه تو اذیت میشی اگه الان به چشمام نیگا کنی. خودش می دونه... 

و واقعنه واقعنه واقعن هرررررچی حسه خوب دارم، از چشماش دارم. حس مهربونی، حس اعتماد، حس دوست داشتن، حس همدردی، حس عشق ورزیدن... من هممممه ی همه ی اینا رو از چشماش، از نگاش دارم... منی که همیشه بغل اولین چیزی بود که عشق رو و همه ی حسای خوب دنیا رو بم می داد، که اصن من مومن به بغلم، الان؟ اول نیگا کردن به چشمای هاپومه و بعد بغل .... و این بخاطر رنگ چشماش نیس، بخاطر اون نگاهی که تو چشماش داره ست و این همون چیزیه که من می خواستمه...

مهفا یه پستی داشت، یه داستان کوتاه. زنی که سقط کرده بود و تو بیمارستان بستری بود، می گفت وقتی در باز شد و شوهرم وارد اتاق شد، دیدم همونیه که همییییشه می خواستمش. دیدم همون ادم شکل رویاهامه، گیرم کمی چاق تر، کمی کوتاه تر، کمی کچل تر. اما همانی بود که همیشه می خواستم...


من هیچ وخ " محله" ای ندارم تو زندگیم بخشی از روزای خوبم تو اونجا باشه، من انگار بچه ی هیچ کجا نبودم، ٦ ساله م بوده جمع کردیم رفتیم یه خونه ی بزرگتر تا ٢٣ سالگی اونجا بودم و هیچ چیز ندارم ، هیچی جا نذاشتم تو کوچه پس کوچه های خونه و محله قدیمی... نه عشقی، نه رفت و امدای وقت و بی وقت با دوستی بخاطر نزدیکی خونه ها، هیچی، هیچی...
من هیچ وخ مثه مامان و خاله هام امروز وسط حیاط خونه عزیز جون موقع شله زرد ریختن هول هولی و بی سلیقه دارچین ریختن روشون بخاطر دیر امده شدنش، وختی دوستای قدیمیشون در خونه رو باز می کنن و میان تو جیغ نمی کشم از دیدنشون... مثه وختی که زری اومده تو و می گه بچه ها وختی اومدم به مامان گفتم اگه صدام نمی کنی دارم زهرا و زیورو ببینم...یادتونه تا پامو میذاشتم تو خونه تون مامانم سرشو از پنجره می اورد بیرون داد می زد زررررری ذلیل شی، بیا خونه... بعد سه تایی می خندیدن می گفت خب داداشات بزرگ بودن زهرا، مامانم نمی ذاشت بیام خونه تون...رو می کنه به خاله جان، می که تو رو که میبینم یاد نون بربری و پنیر میفتم، بعد بلند بلند می خنده...می گه این زیور عوضی همیشه لقمه ی اخر نون پنیر رو برمی داشت فرار می کرد،٢ تا بربری می خریدیم عصرا با پنیر و خیار و گوجه، نمی دونم اون لقمه ی اخر چه مزه ای داشت که همه مون می خواستیم اونو بخوریم... 
هرکدومشون یه چیزی تعریف می کنن و باهم می خندن و اون یکی می گه اررره راس می گه... دایی بزرگه می گه زود باشید بابا بچه ها. همینجوری کج و الکی دارچین می پاشن و دو تا بادوم می ذارن رو شله زردا... یهو یکی اومده جلو در، می گه یکی دیگه به من می دید؟ مامان داد می زنه وااااای سیما. همو بغل می کنن و رو بوسی می کنن. دونه دونه دخترا... بچه های ٤٦،٤٤،٥٠ ساله که انگار تو روزای ١٨،١٩،٢٠ سالگیشونن... با گذشت ٣٠-٣٥ سال و زندگیای سخت و طلاقایی که داشتن و شغلا و بچه ها و عروس و دوماد کردن بچه هاشون وایسادن وسط حیاط، زیر درحت عناب خونه عزیز جون تن تن دارن باهم حرف می زنن... 
سیما که می ره، دایی می گه این کی بود؟ مامان می گه عهههه چطو نشناختی؟ دختر فاطما ک****ون طاقچه ای بود دیه. زدیم زیر خنده هممون، زری می گه بابااا فاطما ک***ون طاقچه ای این نبود، این فاطما چاخان بود، ک***ون طاقچه ای تو کوچه روبه رو بود، مال اون دیگه تراس و بالکنم داشت. همه زدن زیر خنده. خاله جان می گه گلدون می ذاشتی روش، وایمیساد قشنگ... مامان می گه یه باز خدجه خانوم اومده بود جلوی در مامانو کار داشت، مامان گفت زهرا کیه جلوی در؟ می گه حواسم نبود جلوش  گفتم خدجه جیغ جیغو :))) می گه بس که هی بش می گفتیم خدجه جیغ جیغو. زری می گه یادته یه سره صداش توو کوچه بود داد می زد: اکبرررررر، اصغررررر
مامان می گه راستی کی این اسما روشون گذاشته بود اخه :))) 
خاله جان به دایی می گه: حاجی این سیما خیلی دوست داشت با تو ازدواج کنه ها، هی میومد خونه مون به بهونه های مختلف.تو حتی یادت نیس بدبخت رو... مامان می گه دییییدید چه خوووووب مونده، از من ٥-٦ سال بزرگتره، کمه کم ٥٠-٥١ سالش هست بابا...زری می گه بابا یه من ارایش کرده، من و تو رو نیگا اخه زهرا با صورتتی رنگ پریده... خندیدم بهشون گفتم مثه دختر حسوداییدا از اول اینجوری بودید ؟ :))
یاد خودمون می افتم، نظر دادنا و شیطونیامون...
سینی شله زردا تموم شده، ٣-٤ تا خونه بالاتر از خونه عزیزجون فاطمیه ست. هرسال عاشورا یه اقا مصیب دارن که الان دیه پیبییره پیر شده ناهارا لوبیاپلو درست می کنه، همه محله می رن ناهار لوبیا پلو با گوشت قیمه ی گوسفندی می خورن با ترشی.... شله زردا تموم شده،تو دیگ خالی شله زرد اب پر کردن که راحت شسته شه، خیمه ها رو وسط کوچه اتیش زدن، بوی دود بلند شده تو کوچه... عزیزجون تو راهرو نمازش رو خونده، مامان و خاله ها و زری مانتو و چادراشونو سر کردن،پاشدن رفتن فاطمیه ناهار ظهر عاشورای هرسالشون رو بخورن...
ادما خوبه "محله" داشته باشن...ادما خوبه به یه جا
یی وصل باشن، به یه کوچه و به یه بو و مراسم و عطر و طعمی، به یه هرساله ای، به یه نذری ای ...به یه دوره همی ای

ماچ امشبش با طعم قیمه نذری و بوی لیمو عمانی و هل و دارچین خورش قیمه بود

‎* اون روز بعد از یه هفته گهی بودن وختی به شرایط نرمال خودم برگشتم، هاپو بم تکست داد ته روزی که ادم شده بودم : وختایی که با خودت قهر می کنی، منو تنها نذار


** این روزا دلم می خواد فقط سالاد و میوه و اب بخورم. اما یا ما همه ش خونه ی خاله جانیم و داریم خورش بادمجون و لازانیا و بندری و کباب پلو می خوریم یا خاله اینا خونه ی مان و داریم خورش قیمهو ته چین و جوجه سُسی و کوفت و زهرمار می خوریم...عصرها هم برنامه ی چایی داریم. خاله جان پا میشه میاد یا با یه مشت شکلات یا من رفتم سوهان و تارت گلابی و شیرینی های مغز دار خریدم... من واقعن بدنم نیاز به رژیم ِ سالاد و میوه و اب داره... یه هفته بابا مسافرت رفته، زندگانیه ما این شکلی شده


*** قبلنا بدون کابوس چطو می خوابیدم شبا؟ شب بدون کابوس خوابیدن چطوری بود؟...



*** با اون رنده هه یه مدل تیغه داره که سیب زمینیا رو خلالی-ه خیلیییی باریک و نازک خرد می کنه، می ریزم تو روغن، یه حالت خمیری میشه می چسبه بهم. تیکه تیکه از هم جدا میشه و می دارم سرخ شن.یه چیز کریسپی-ه باحالی می شه.کشف جدیدمه.توش یه نرم خوبیه روشن برشته ی بررررشته....با سس چیلی و تاباسکو بر بدن می زنیم


****مامان می گه برنج رو ابکش می کنی، روش ابگرم بگیر، ماکارانی رو که ابکش می کنی روش اب سرد بگیر... هر دفعه هرکدوم رو که ابکش می کنم چند دقه فک می کنم حالا اب گرم باید بگیرم روش یا اب سرد