انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

* برا زمستونش؟ سیبا رو نازک حلقه حلقه کردم، هر دو طرفش رو با دارچین پوشوندم.روی شوفاژ فویل پهن کردم، چیدم روش تا خشک شه... رفتم تواضع  قیصی خریدم. فک می کنم ترکیب سیب ِ دارچینی و قیصی ترکیب لوندی-ه

بعد؟ دو تا ماگ  یه رنگ خریدم، دادم مامان برا دورش برامون لباس ببافونه... لباسش پیچ داره و من بلد نیستم مدل پیچ رو

هدیه ی زمستونمه به خودش و به خودم


** فک کردم حالا که راضی داره می ره براش هدیه چی بخرم؟ یادگاری... چیزی که با خودش ببره. چیزی که با خودش نگه داره... اول می خواستم دستبند طلا از این مهره دارا بخرم، بعد؟ چون هم فیک هم طلاش هست، دوست نداشتم. ینی اگه چرم بود دوس داشتم چون چرما با طلا کار شدن همه شون، اما این مهره ها؟ :|

البته سمی واسه تولد مرضی یکی از قشنگترین هاشو خرید که تنها دستبند مهره داری که عاشقشم همون قفس کبوتر-دار با مهره های صورتی-ه خیلی خیلی یواش-ه، بقول سارا ها-عه

الان؟ تصمیم گرفتم براش چارمِ ساعت بگیرم. یه اویز برند رولکس. سفارش هم دادمش که برام بسازونتش. بعد راضی ساعت رولکس داره، طلاش رو زرد انتخاب کردم، فک می کنم با طلای زرد شکیل تر باشه...خیلی خوشحالم از انتخاب هدیه ای که برا راضی انجام دادم، خوشال و راضی :)




*** این روزا؟ به انتخاب هدیه گذشته... این چلنج فکری رو دوس دارم. هی بالا پایین کردن گزینه ها... هوووووم. گفتم عاشق هدیه ای که واسه هدیه خریده بودم شدم؟ انقد که از دلم نمیومد بش بدم حتی :)) یه پیراهن سفید کوتاهه توری-ه تامی... از این تور سفتا. خدا چرا پول ندارم برم یکی واسه خودمم بخرم ازش :|


**** امروز؟ سوار ماشین پریسا شدم گفت که کجا بریم؟ چقد گرسنه ت هس؟ گفتم انقد که ناهار هم نخوردم که هرررر چی خواستی بریم بخوریم اوکی باشم... گفت پس امروز می خوام یکی از اون رستورانای لیستت رو ببرمت. بریم تاج محل؟

بعد؟ وااااااای انقد ذوق کرده بودم که با اینکه انقد کم همو دیدیم، کم همو می شناسیم اما می خواد یکی از گزینه های لیستم رو میک توو کنه.... حالا برام سرچ کرد و تایمش به ما نمی خورد و ما نرفتیم اما وااااااااقعن کارش خیلیییییی ذوق زده م کرد و ای ریییییلی اپریشییت دت . من هی دورم پر می شه از دخترای خووب و خفن. خوش بحالم خب، خوشششش بحالم

* واقعن خیلی وخته هوس هیچ چیزو هیچ جا رو ندارم.دلم فیلان خوراکی فیلان جا رو نمی خواد، فیلان رستوران رفتن، فیلان کافه رفتن... به یه سیری رسیدم انگار. دیه رستورانی نیس که دلم بخوادو تالا نرفته باشمش. بغیر از تاج محل و کنزو البته و برنتین که تو شیرازه... این سه جا جز رستورانایی-ه که از لیست رستورانایی که می خوام برم مونده... 

هیچ طعم خاصی نیست که منو بخواد برگردونه به یه رستوران...به جز سالاد سیب و اسفناج البرز البته :)

اما جدن، دلم هیچ چیزی نمی خواد، هیچ جایی.حس می کنم به یه حد اشباع رسیدم واقعن. هاپو می گفت بریم حاتم، جوجه استخون دار بخوریم. گفتم میشه به جاش بمونیم خونه ؟ 

منی که عاشق رستوران رفتن و کافه رفتن و تیست کردن طعم و کشف کردنشون بودم حالا هیچ کدوم از رستورانا و کافه های تهران برام جذابیت نداره.ایا افسردگی گرفتم یا چی؟ حس می کنم علاوه بر بی تفاوتی و دچار سخت گیری شدم که دیه خیلی غذای جایی واسه م خیلی خاص و واووو نمیاد. 

دلم یه طعمی می خواد، یه غذایی می خواد که تالا هیچ جا نخورده باشمش... یه طعمی که چشمامو ببندمو حس کنم به اندازه ی ار***گاسم لذتبخش و عمیق و دلنشین-ه و خووبه...



** می خوام لاوا کیک درست کنم یه هفته س، بعد کو****ن اینکه برم چاکلت بار بخرم رو ندارم. بعد یکی از اتفاق های خوبه زندگی می تونه نزدیک بودن لوازم قنادی فروشی به خونه ی ادم باشه...مثلن یه کوچه اون ورتر.... من این اتفاق خوب رو تو زندگیم دارم


*** شال زرشکی-ه میس اسمارت...پلیز پلیز پلییییز. زمستون داره تموم میشه ها، لدفن زودتر به دستم برسونتش...


**** هاپو اون روز بم می گه راسی پرستو باید بریم از طرف بابا واسه مامان عطر بخریم، سالگرد ازدواجشونه...توو این هفته یه روز فردت رو خالی کن، بام باید بیای واسه انتخابش... هنوز لبخندم میشه وختایی که روی حضورم و انتخاب و سلیقه م حساب می کنه، هنوز و هربار لبخندم کش-دارتر میشه...

و؟ فک می کنم بهونه ی هدیه ی سالگرد، از قشنگترین هدیه ها و بهونه های دنیاست... 

* هیچ راه حلی به ذهنم نمی رسه


** دیروز واسه تولد هدیه رفتیم بیرون، دیروز کلی هدیه بغلم کرد و گفت دلش برام تنگ شده، وقتی هدیه ی تولدش رو دادم گفت پرستو تو همیشه ادم رو سورپرایز می کنی و به موقع خوشحال می کنی اما من بیشعورم همیشه هدیه ی تولدت رو ٤-٥ ماه بعد بت می دم، هیچ وخ بلد نبودم به موقع خوشحالت کنم... دلم می خواد هدیه رو دیه نبینم. هدیه همون هدیه و دوست خوب روزای دانشگامه.اما من گه م.دلم می خواست دوستای دانشگاه واسه همون دانشگاه بمونن.انگار توانایی-ه بودن ادم زیاد توو زندگیم ندارم. راضی هم احتمالن تا چن وخت دیه بره از ایران. دلم می خواد همه ی دوستای خوبم رو از دست بدمو تو تنهاییم از غصه بمیرم... دیروز هدیه گفت پرستو یادته رفته بودیم اریکه ایرانیان؟ تو برای من و تارا دو تا اینه ی خوشگل خریدی دادی که همیشه بذاریم تو کیفمون. بعد هم بهمون گفتی یه خانوم شیک همیشه خودش تو کیفش اینه ی شیک داره... من؟ یادم رفته بود. انگار این اتفاق واسه صد قرن پیش، واسه اون روزای خوبی که خیلی با هدیه و تارا مچ شده بودیمو روز امتحان کلاس رو پیچونده بودیمو رفته بودیم ناهار و سینما... واسه روزایی بود که استاد از عصبانیت از دست شیطنت ما دیوونه شده بود و ما به یه ورمون هم نبود، کل جلسات ته کلاس از خنده مرده بودیمو روز امتحان رفته بودیم بیرون...

هدیه گفته بود بم تو یه کارای ریزی واسه م انجام دادی که هیچ وخ از یادم نمی ره... 

بغض تو گلوم بود و فک کرده بودم دیه دلم نمی خواد هدیه رو ببینم. دلم نمی خواد ادما بم ریمایند کنن که دوستم دارن و کارایی که براشون انجام دادم یادشونه... 

گریه م گرفته بود که هدیه انقد دوستم داره در حالیکه من هیچ کاری واسه ش نکردم. گریه م گرفته از زندگی. از اینکه می خوام گریه نکنم و اشکام بند نمیان. از اینکه هیچ راه حلی به ذهنم نمی رسه، از اینکه انقد از ادما خودم رو دور نگه می دارم... گریه م می گیره که ادما یادشون نگه می دارن کارایی که براشون انجام می دادم و بم یاداوری می کنن، خجالت می کشم. خجالت می کشم که انقد غمگینم و بلد نیستم زندگی رو رها کنم... دلم می خواد سیگار بکشم، اکچولی دلم می خواد سیگار تو دهنم باشه و فیتلترش ش رو بجوام... دلم می خواد برم اپیلاسیون تا درد بکشم. هاپو نمی ذاره، نمی ذاره ٢ ماه زودتر برم چون نمی خواد پوستم داغون شه، چون راست می گه هربار که می رم اپیلاسیون کارم غر می زنه که موهات انقد کم شده که باید جای ماهی یه بار،٢ ماه یه بار بیای...حوصله توضیح اینکه می خوام برم که درد بکشم رو ندارم.حوصله اینکه من یه مازوخیستی ام... چرا انقد داره درجا می زنه زندگیم؟ چرا انقد داره فرو می ره؟....

سریال د ِ افیر بهترین سریال این روزامه، به وسواس و کم کم می بینم. و اگه تموم شه دوباره از اول می بینمش...ینی همین دو تا سیزن-ی که اومده...

یه جاش هست الیسون وختی قضیه ای که اذیتش می کنه روی رونش رو می بره، اون درد اون خون حالش رو بهتر می کنه... گاهی حس می کنم یه درد اینجوری می خوام. و اصن نیدونم به کجای زندگی گهیه من می خوره این سریال و هنوز دوستش دارم....

بابای من ترجیح می داد پسر بهتری داشته باشه تا دختر خوبی. البته ترجیح تر می داد دختر نداشته باشه کلن . ترجیح می داد حالا که دختر داره، قبل از ٢٠ سالگی شوهرش رو می کرد ُ گورش رو گم می کرد از خونه ش.هر روز صبح که از خواب بیدار می شم، اولین فکری که به ذهنم میاد اینه که توی این خونه اضافی ام... هر روز اولین فکر صبحم رو با غیظ قورت می دم جوری که فک-م درد می گیره و روزم رو شروع می کنم...

بابام پسر خیلی خوبی نداره، اکچولی پسر ارومی نداره.شیطون-ه و از ١٧ سالگی یکی می خواد گند کاریاشو جمع کنه. بابای من غصه می خوره که چرا پسرش باهاش رو بازی نمی کنه، چرا نمی دونه چیکا می کنه، کجا می ره با کی می ره. بابای من گند زده به تربیت پسرش... 

ناراحته چرا پسر بزرگش اینطوریه و من دختر اروم و بی حاشیه ایم تو خونه و از من بیشتر بدش میاد. ناراحته بخاطر گندکاریای پسرش، دعواش می کنه گاهی اما بنظرش خب اکیه، پسره.اشتباه می کنه...بخاطر اشتباهات پسرش، منو هم قاطی دعواش می کنه. به من بیشتر بدوبیراه می گه و ترجیح می ده باور نکنه اشتباهات پسرش رو و ایمان  داره به اینکه من گه زیادی خوردم تو زندگیم.و از دلش نمیاد فقط به پسرش بدوبیراه و چرت و پرت بگه...

و مطمئنه اونی که یه روز به دردش می خوره، یه روز هواش رو خواهد داشت، پسرش-ه و دختر یه اتفاق مزخرف تو دنیا-س.و

واقعن نیدونم چقد بتونم ادامه بدم... چقد...

ادم-م مرد رمانتیکی نیس، از این ادمایی که کارای یواش و کلمه های یواش و شمع و گل و پروانه ای باشه. ادم اینکارا نیس... من؟ به بعضی چیزا نیاز دارم. به شنیدن بعضی حرفا، به انجام دادن بعضی کارا. و برام مهمه اینا رو ادمم برام انجام بده، این حرفا رو اون بزنه بهم. رلستش؟ خیلی جاها هم نمی گم خب ادمم این مدلیه پس همین طور می پذیرمش. من دختر لوسی-ام، باید لوسم کنه ادمم.باید این بخش از من ار****ضا بشه. من ادمیم که چیزایی که نبودش اذیتم کنه رو می گم. چیزایی که نیازم باشه. هاپو باید بدونه که بعدش بخواد انجام بده. مثلن؟ من دوس دارم موهامو شونه کنه.بعد؟ اصصصصن اینکارا به ذهنش هم نمی رسه خب. خیلی وخ پیش، همون اوایل رابطه، شونه رو دادم دستش، نشستم جلوش، گفتم موهامو شونه کن...این روزا؟ هر وخ موهای خودشو شونه می کنه، حواسش به موهای منم هس. موهامو می دم بالا، سرمو می ذارم رو پاش، موهامو پخش می کنم دورم،موهای منم شونه می کنه. گاهی نیاز دارم بشنوم اینکه منو چقد دوس داره، چطوری دوس داره، چی می بینه بینمون ، هاپو فک می کنه خب از رو رفتارش باید بفهمم. من می فهمم از رو رفتارش هم، اما می خوام بشنومش.ازش سوال می کنم و خیلی راحت می گم برام بگو، نیاز دارم بشنوم اینا رو از تو... یا یه سری چیزا که ممکنه اون ادم ندونه و پیشنهاد ندادنش ممکنه حس بد بم بده، بش گفتم. گفتم که بعد از س*****ک*******س گرسنه م میشه. که حواسش باشه چیزی بخوریم. گفتم بش که اگه لباس زیرت کهنه باشه، حس بدی بم می ده، البته می دونستم موردیه که خودش خیلی حواسش هست و رعایت می کنه اما اونقدی برام مهم بود و رابطه مو تحت تاثیر می ذاشت که بگم بش. تموم اون اشتیاق-ه رو ازم می گیره کهنگی . هر دفعه که ارایش می کنم، همین ارایش دست و پاشکسته ای که بلدم، یا همین لاک زدن معمولیم. هر دفعه ازش می پرسم فردا میام پیش لاک چه رنگی بزنم برات؟ وختی می رم پیشش ازش سوال می کنم خط چشم این مدلی خوبه؟ رژ این رنگی؟ سایه خوبه یا خط چشم؟ این رژ بهم بیشتر میاد یا رژ فیلان رنگی؟... انقد هر دفعه ازش سوال کردم که خودش دیه هر دفعه منو می بینه نظر می ده قبل اینکه من چیزی بپرسم. یا هر از گاهی شب قبل ازش می پرسم فردا رنگ ست لباس زیرم دوس داری چه رنگی باشه؟ یا وختی می رم خرید لباس زیر، زنگ می زنم که فیلان رنگ یا فیلان رنگ؟ شورتش معمولی باشه یا بَک لس؟ دوس داری یه رنگ باشن جفتشون؟ یا خودم ست کنم؟ دوس دارم نظرش باشه، حواسش باشه، "ببینه" منو. بعد از یک سال باز حواسش باشه پیش من، که چی پوشیدم، چطو پوشیدم. بتونه بم بگه چی می خواد، چه رنگی می خواد، درگیرش کرده باشم. من جمله ی" هرچی تو بخری قشنگه" ، " هرچی تو بپوشی بهت میاد" رو ازش قبول نمی کنم. دیتیل بده. جنس پارچه چی باشه؟ گیپور؟ ساتن؟ نخی؟ چی؟ چی دوس داری؟ مدل سو*****تین چطو باشه؟ لابه لای عکسا چیزی دیدی خوشت اومد برام بفرست...اصن تو ست شورت خوشکل برات مهم تره یا سو***^^تین؟ بعد قشنگی خوده سو*****تین برات مهمه یا ایست-ش تو تن و مدلی که سی*******نه ها رو نگه می داره؟ و  و و...

اینا می شه چیزایی که من دوس دارم ادمم تو من ببینه، چیزایی که می خواد رو توی من پیدا کنه نه اینکه دمبال این باشه بعد از یه تایمی جای دیه ببینه، پیدا کنه انقد که من داشتم براش. که "من" رو "ببینه" و دیدن من مستلزم دونستن ایناس گاهی... انقد درگیرش کردم که اون شب بم تکست داده که فردا فیلان ست رو بپوش برام لدفن با لاک فیلان رنگ.

لبخندم شد. هنوز منو داره می بینه... هنوز حواسش پیش من و دیتیل های منه.  خیلیییییی چیزای ریز و سلیقه های این مدلی خودم  که الان اینا یادم بودن که تا به ادمم نگم، اون بدبخت علم غیب نداره که اینا رو انجام بده برام.من با یه لحن خیلی اوکی و به دور از دلخوری ای اینا رو بهش می گم و می خوام. اگه انتظار کاری رو دارم ،نمی ذارم شرایط جوری شه که اون انجام نده، بعد من ناراحت شم اما فک کنم خیلی مهم نی.بعد دوباره تو شرایط دیگه ای دوباره اون اتفاق بیفته و من استانه ی درک کردنم اومده پایین و ممکنه با دلخوری و فیلان بخوام ابراز کنم بهش. یا محبت های ریز و ریزو چیزایی که من حواسم هست و دلم می خواد و فک می کنم ممکنه  به چشمش نیاد رو می گم. بجای اینکه بعد از گذشت یه سال، دو سال وختی با خودم تنها باشمو بخوام رابطه مو سبک،سنگین کنم پیش خودم، بگم که این کار و اون کار و حتی فیلان کارو هم که انقد کوچیک بود رو برام انجام نداد. من معتقدم ادم هممممه چی رو نباید بخواد، به زبون بیاره. من همه چی رو نمی 

نمی گم که طرف مقابل زحمت کشف کردن رو نکشه و ادم خودش رو به طرف دیکته کنه، نه نه...یه جا هست، ادم به شعور طرف مقابلش نیگا می کنه، به تلاشش واسه رابطه و به اخلاقیات اون ادم هم. بعد می بینه داره تلاشش رو می کنه، خیلی جاها، خیلی چیزا رو رعایت می کنه و حواسش به ادمش هست. یه سری چیزای خیلی ریز هست که حالا اون ادم اصن حواسش نیس یا چیزاییه که فک نمی کنه برای تو انقد مهم باشه، نیاز باشه، لذت باشه. من می گم جای دلخور شدن واسه نبودن این ریز ریزای لذت-دار، خوبه ادم اینا رو ریز ریز بهم یاداوری کنه. نه با ادا و اصول و اشاره که تو لفافه بخواد خواسته شو بگه که حتی ممکنه باز ادمش نفهمه، نه...، نه با تندی و تیزی و شارپ بودن و امری...

من اعتقاد دارم رابطه ی خوب، رابطه ای که ساخته می شه. ادم باید ساختن بلد باشه نه منتظر نشستن و اتفاق افتادن...عوض طلبکار بودن و شمردن کارایی که برامون مهم بوده و دلمون خواسته ادممون برامون انجام بده و اون انجام نداده، بهش کمک کنیم. به خودمون کمک کنیم اکچولی. به خوش بودن و لذت عمیق ِ رابطه ی خودمون...شایدم من اشتبا می کنم اما خواسته هامون رو بجای گشتن تو جاهای مختلف، باید جواب بخشیش رو هم بسازیم.نیدونم، گفتم که شاید من اشتبا می کنم :)