یه اعصاب گهی دارم الان، هاپو می گه چیز مهمی نی، اصن اکیه، اشکال نداره . اما من گهم. گیر دارم باش. راست می گفته، حق با هاپو بوده... من بلد نیستم، نبودمش... هاپو هیچ چیزی بم نگفت، اما من نسنجیده رفتار کردم. هرکاری کرد حالم خوب بشه، نشد... بردتم بیلوبا، به عاقای بیلوبا برام سفارش گل داده بود. رفتیم گرفتیم. منم برای ملکه یه گلدون گل خریدم.
من؟ بلد نیستم مشورت کنم تو رابطه. هاپو ادم اینه که هرکاری رو با من حرف می زنه. من؟ نیستم ادمش. خودم تصمیم می گیرم، خودم انجام می دم. احساس کردم رفتار امروزم توهین امیز بود، واقعن اگه من جای هاپو بودم ناراحت می شدم. هاپو ناراحت شد اما بم چیزی نگفت. حضورش رو نادیده گرفتم. شده بودم پرستوی یک سال پیش-ه بدون-ه رابطه.ادمی که خودش بوده همیشه تو زندگیش برا خودش... هاپو ناراحت شد اما بردتم بی بی. بردتم لوازم ارایش فروشی-ه همیشگیم تا کرم پودرمو که تموم شده بخرم. و تموم مدت می گفت پرستو اکیه، بیخیال... کشش نده دیوونه، پیش میاد
من ؟ گه ام اما... با خودم گه ام. اعصاب خودمو ندارم. از اینکه به زندگی با یکی عادت ندارم لجم میاد از خودم. از اینکه بلد نیستم می خوام یه کاری کنم با هاپو در میون بذارم. از اینکه به ادما حس ِ دست ِ خری می دم، از خودم بدم میاد...
اتفاق های خوب امروزمم بگا دادم، حس خوب گلدون قشنگ ِ ملکه، که زنگ زده بم تشکر کرده و بم می گه: اخه به حمید هم گفتم، به چه مناسبت عزیزم؟
گفتم فقط واسه تشکر که انقد حمید رو خوب تربیت کردین و من در کنارش ارامش دارم بخاطر یکسری تربیت های درست و خوبیه که داره و فک کردم یه جایی یکی باید بخاطر کار درست و فوق العاده تون قدردانی کنه ازتون...
اینکه این روزا پاتوق مون و خوردنیه دلچسبمون شده پیراشکی گوشت بی بی. که یه عااالمه امروز پیراشکی گوشت با دلستر لیمویی تگری خوردیم... مثه یه اهنگ ِ خوب که انقد گیییییر می ده ادم بهش و گوشش می کنه که حالش بد میشه ازش.
از دست خودم عصبانیم، به هاپو گفتم اینجام اما حالم با خودم اکی نیس. گفته بیخیال، من که مشکلی ندارم ... گفتم خودم دارم.از اینکه گه زدم و داره نازمو می کشه هی، هی زنگ می زنه، تکست می ده و خودشو برام گه نکرده خوشالم. اما حالمو خووب نمی کنه اینا...حس می کنم علاوه بر اینکه حس دست ِ خری به ادما می دم، ادم زیاده روی کردنم. ادم عن یه چیزی رو دراوردن. من ادم عن یه چیزی رو دراوردنم سمی؟ مسا؟
* فک می کردم شالگردن بافدنم یه ماه طول بکشه، خیلی واقعنی این فکرو می کردم. یه ماه طول نکشید، امشب تموم شد. دوس داشتم می تونستم دندون رو جیگر بذارم هدیه ی زمستون بش بدم یا کریسمس، نمی تونم... نمی تونم صبر کنم. فردا که ببینمش بش می دم.
** ناخنای پامو فرنچ کردم. بعله الان یه دخدر با ناخن های پای بلند و مرتب هسدم :)
*** هوم، هوس کردم برم ارایشگا بافت بزنم به موهام. از این مدلا که از فرق باز می کنن بعد هر ور فرق ، یکی کجکی بافت می زنن. این سری حدمن...
**** وختایی که حالم خوش نبود، غمگین بودم، ناراحت بودم، سنگین بودم می رفتم گل فروشی، می رفتم گل فروشی هوای گل فروشی رو نفس بکشم. می رفتم زعیم ِ پاستور...بزرگ بود، کسی حواسش نبود حتمن گل بخرم.
یه چیزی که برام جالب بود اینه که خیلی با هاپو می ریم گل فروشی. خیلی در مورد گل و گیاه و درخت حرف می زنیم. خیلی بلده هاپو... بم برگ درخت زیتون، بلوط، خرمالو، چنار، به، لیمو شیرین، ناز، الو ورا ... رو نشون داده و یاد گرفتمشون. بم گفته فردا صب اماده باشم می خواد ببرتم اون گل فروشیه که خیلیییی دوسش دارم.همون که تو اینستا نشونش دادم و گفت عاقا گل فروشه دوستشه و گلای ویلا و سیکلمه ها و کلن خریداشو از اینجا می کنه. بش گفتم گلدون بنفش خالیه رو بیاره، شمعدونی سفید بگیریم براش-سلام هدیه :)- رفته بود خونه ملکه توش گل کاشته بود :|. می خوام برا ملکه از این بطری رنگیا که توش گل یا گیاه یه شاخه ای می ذارن بخرم چن تا. نیدونم از کجا اما و تالا ندیدم هم جایی :|
***** گفتم که می خوام از این قوطی فلزیا واسه تنقلات بگیرم، گف می خوای اونی که واسه ماشین گرفتی رو بدم بت؟ سایزش اکیه واسه این کار... گفتم اونو واسه تو گرفتم... گف من و تو نداریم که ...
جمله شو دوس داشتم. ازش نگرفتم اما ادمی که هنو خودم می دونم خیلی بش نزدیک نشدم، نذاشته گاهی، بم می گه: من و تو نداریم....
****** بش می گم چن تا دوس دخدر داری؟ بم گفته... گفتم نه، اونایی که باهاشون س*****ک*****س داشتی رو بگو. گفته خب این تعداد اوناییه که باشون س******ک******س داشتم... از خنده مردم خب. یاد اون تیکه سامانتا افتادم که رفته بود دکتر، دکتر ازش پرسید چن تا شریک جن*****سی دارشتی؟ بعد طول کشید جواب دادن سامنتا، به دکتر نیگا کرد گفت ایم کانتینگ ...بعد دوباره مکث کرد گفت دیس یِیر؟... هاهاهاا
******* دستخطش رو دیدم، زشت ترین دست خطه دنیاس. دست خط درس نخون ترین هاس. دوس نداره دست خطش رو ببینم. شوکه نشدم از دیدن دست خطش. می دونم. من شاگرد اول یه مدرسه ام و اون از بچه هایی بوده که هیچ وخ فک نمی کردم باش بُر بخورمو عاشقش شم، بچه های ردیف اخر کلاس ... چطو انقد دوستش دارم؟ چطو میشه ماها توو زندگیمون دو تا مسیر کاملن متفاوت رفته باشیم اما به یک چیز تقریبن مشترک اعتقاد داشته باشیم و یه سری مسائل مشترک برامون مهم باشه؟ چطو طرز فکرمون در مورد رابطه و ادم ها تقریبن بهم نزدیکه وختی دو تا زندگی کاملن متفاوت داشتیم؟ دو تا تجربه و مسیر کاااااملن متفاوت داشتیم...و پوینت جالبش اینه که با ادمایی که مسیر مشترک رو که طی کردم هم تالا دیت داشتم، ادم های تحصیل کرده ای که ادم های موفق تحصیلی هستن. بشدت بورینگ و کمبود داشتن.... خیلی جدی می گم، ادم هایی با یک سری کمبود ها و عقده هایی در مورد زن ها. انقد که دلم نخواسته دوباره ببینمشون حتی... رفتارشون چندش اور بوده و حوصله سربر و یکنواخت... گاهی از خودم می پرسم منم یکی از همین هام؟ از همین ادم هایی که فقط درس خوندن و کمبود رفتاره اجتماعی دارن؟ ادم های بورینگ-ی که حرف زدن، زندگی کردن، رابطه داشتن رو بلد نیستن؟ مگه تحصیل قرار نبود زندگیه بهتر بهمون بده؟ پس چرا نتونس؟ شاید ، اون هم نه حتی همیشه، ینی حتی تضمینی هم نی-موقعیت شغلی-ه خوب بهمون داده باشه، اما زندگیه خوب؟ نع. من با ادم هایی که درس خوندن نرمالی داشتن کار ندارم، منظورم ادم هایی مثه خودمن. ١٩-٢٠ های کلاس و مدرسه. کنکور سخت... من؟ معاشرت با ادم های درسخون رو انتخاب نمی کنم. مخصوصن بچه های ریاضی-فنی و پزشکی... اینا زندگی رو لمس نکردن، مزه نکردن و بلدش نیستن...
امروز راضی تکست داده که کمکت رو می خوام پری. بعد؟ می خوام با استادم برم بیرون.ینی از ٤ راه ولیعصر تا تجریش پیاده روی کنیم. و استاده راضی یه اقای ٤٥ ساله ایه که پسر بچه ی ٤ ساله س براثر سرطان خون فوت شده :|، یه درد عمیق ِ بدون ِ کلمه ای حتی. اصن می خوام قورتش بدم و رد شم ازش و یادم نیاد که راضی تعریف می کرده استادش گفته: وختایی که خونه ام گاهی تو سکوت خونه صداش می کنم... اراد، اراد...
یا حتی اون موقعی که گفت بش گفتم سه تا بچه دارم و عکس پیشی هامو نشونش دادم و اقای استاد گفتن خب بذا منم عکس بچه م رو نشون بدم و عکس قبر بچه ش رو نشون داده... خب نمی خوام بشینم گریه کنم الان، می خوام اینا یادم نیاد، مثه همون اتفاق خاله جان. که هنوز بغض خفه م می کنن... که یه جنس دردی-ه که لامصب...
راضی گفت می خوام دست خالی نرم و تو متخصص حال خوب کردن-ه ادمایی، بلدی چطوری خوردنی ها رو کنار هم بچینی و ادمای اطرافت هم دارن ازت یاد می گیرن حتی پرستو... بعد؟ یه جوریم شد خب. یه جوره خوبی بود که تو ذهن ادما وختی می خوان یکی رو خوشال کنن، حالشو خوب کنن ازم سوال می کنن. یه جوره خوبی اینکه بتونم کمکشون کنم خوشالم می کنه....گفتم می خوای تو راه حالشو خوب کنی با بدی ببره خونه؟ گفت تو راه...
گفتم خب عاقای استاده، تو دانشگا چایی می خوره حتمن، از لمیز دو تا کافی بگیر نه چای و کافی به دست منتظرش باش و همینطور که نم نم کافی می خورید، راه برید...و اینکه استاده طرفت، خوراکیا باید شیک و باشخصیت و به دور از هرگونه لوس بازی باشه و اینکه مسیر طولانیه و باید سبک باشه کیفت... گفت شکلات ببرم با کافی؟ گفتم کافی با شکلات؟ :| اگه نسکافه ی دارک بود یه چی یا چای، اما کافی با شکلات عن میشه خب، جای شکلات می تونی پاستیل بگیری اما پاستیل ذاتش لوسه و واسه دوست و دوس پسر خوبه خب، پاستیل نگیر ....و اینکه اجیل ببر. فقط مغز و خام. اجیل مغز و خام انگار صلابتش بیشتره. و میوه خشک و چند تا دونه خرما. خب ٢٠ کیلومتر راه باید برید...
بعد؟ راضی کلی خوشال شده. گفته لدفن یه دفتر بزن، ادما بیان بت مشخصات طرف مقابل بدن، بعد تو یه پک بچین بده دستشون، بس که بلدی اینکارو خب....
هووووم. چه خوب خب که راضی منو اینجوری توو ذهنشه، تو یادشه....