-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 مهر 1394 23:03
* مثلن اسم دخترم ماری الیزابت باشه... اسم شیک و حس کوئین-انه ای میده...و از اونجایی که می دونم هیچ وخ بچه دار نخواهم شد، همون موقع که هاپو زنگ زده بود و بم گفت که رفته و یه جفت طوطی خریده و ازم پرسید اسمشو چی بذارم؟ بش گفتم اسم اقاهه رو بذار قلی، اسم خانومه رو ماری الیزابت ** تو مترو وایسادم، نیدونم واقعن خریدم انقد...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 مهر 1394 15:53
منظر کجایی؟
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 مهر 1394 15:51
جوری حالم خوب نیست که انگار قراره هیچ وخ خوب نشه... غمگینم. یا گریه می کنم یا خوابم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 3 مهر 1394 09:32
* چیزی که باعث شد اینستامو پاک کنم، بودن عکسای سفر مشهد بود... انقد خشم و نفرتم زیاد بود که حتی تواناییه پاک کردن دونه دونه عکسایی که اذیتم می کردو حالم رو بهم می زد رو نداشتم و یک دفعه کل اکانتمو دیلیت کردم. و همون موقع دلم برای لحظه های دو نفری و حسا و عکسای تنهاییه خودم سوخت. می خواستم اونا رو نگه دارم اما فک می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 مهر 1394 22:49
پاییز... دوستش دارم. بخاطر شب های طولانیش، بخاطر هوای سردش... به هاپو تکست دادم که: مرسی که زمستون و بهار و تابستون کنارم بودیو من می تونم قشنگ ترین فصل سالم رو کنار ِ تو شروع کنم... مرسی که تو همه ی فصل ها بغلم بودی. هر وخ لرزیدم پشتم بودی... برام فقط گفته مرسی از تو پرستو، مرسی که منو تحمل کردی... بهش گفتم: من تو...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 مهر 1394 10:07
* شاید بعد از این نوشته دیگه نتونم بنویسم...نمی دونم ** به هاپو نگفته بودم چی شده، به هیچ کس، هیچ وخ نگفتم. چون همیشه می تونستم بهش برگردم. چون فک می کردم دوستش دارم. یا شاید فک می کردم دوستم داره و لحن و بیانش با همه فرق داره... که ما مشکلات خودمون رو داریم. شاید هم تقصیر مامان بود. همیشه دوست داشت ما یه خانواده ی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 31 شهریور 1394 22:43
رفتم دوش گرفتم، موهامو از پشت محکم بستم خیس خیس، نمی دونم چی برمی دارم می ریزم تو کوله م. فک می کنم فقط باید برم بیرون، نفسم نمیاد... لحظه ی اخر هاپو تکست داد که پاشو بیا پیشم، هرکاری می کنم که یه کم ارایش کنم، نمی تونم. حتی نمی تونم حالا که می خوام برم پیش هاپو مانتومو عوض کنم...راننده اژانسی-ه یه اقای پیری-ه، هی می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 31 شهریور 1394 08:05
از دیشب تا الان نخوابیدم. مثل دیوونه ها توو اتاقدم قدم زدم. و از کاری که دیشب انجام داد حالم بده. نمی فهممش، حتی یه ذره، حتی یه ذره... تموم این شبا، از همون چهارشمبه تا همین دیشب خیلی راحت خوابیده بودم، با اینکه موضوع رو فهمیده بودم، اما کار دیشب ؟احساس کردم که منو روانی کرد... و من مطمئن شدم اگه به کسی ظلمی میشه،...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 شهریور 1394 23:41
ما را به سخت جانی ِ خود، این گمان نبود... سمی؟ راست می گم نع. همه ی این مصیبت زدگیا چرت و پرت نیستن، ادای بدبختی نیستن، نه؟... نمی تونی بم بگی پاشو انقد سر یه اتفاق کوچیک اه و ناله نکن، نمی تونی، نه سمی؟ شبیه ادمی نیستم که فک می کنه مشکل خودش از همه بزرگتره، نه؟ حق دارم به کسایی که می گن مشکل داریم، بخندم، نه؟ بلند...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 شهریور 1394 18:19
همون لحظه ای که می گی هیچی بعید نیست، با یه قاطعیتی می گی این جمله رو و خودت رو واسه خیلی اتفاقا اماده کردی،حتی همون لحظه هم فک می کنی اتفاق افتادن یه سری چیزا برای تو بعیده. بعد؟ زندگی کصافتش رو بهت یه جوری نشون میده که برای همیشه خفه شی با هرچی امید و ایمان و کوفت و زهرماره
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 شهریور 1394 14:43
هیچ چاره ای نیست، هیچ چاره ای... گفته بریم کجا؟ گفتم هیچ جا، راه بریم...راه رفتیم.قدم ٥-٦ تعادلم رو از دست دادم، کم مونده بخورم زمین. دستمو گرفته. گفته بریم یه چیزی بخوری؟ رنگ مثه گچه.گفتم نه می خوام راه برم... نتونستم راه برم. افتادم زمین. بلندم کرده، گفته لازم نکرده دیگه امروز راه بریم. سوار ماشین شدیم... شروع کرده...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 شهریور 1394 20:49
از مشهد، از حرم امام رضا متنفرم... متنفرم ازش وختی اون روز اخر که دلم بش نزدیک شد، وختی خواستم بش اعتماد کنم که توو حرم بودیمو جلوم بود و رو شونه ش فشار دادمو رو به حرم گفتم فقط این ادم همه ی زندگیمه.هر کی رو می گیری ازم،بگیر.این ادم رو نرنجون...هق هق زدمو گفتم تنها داراییم،تنها مایه ی دلخوشیم اینه هرچیزی رو ازم می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 شهریور 1394 20:00
بچه ها مرسی فقط... انقد بی جونم فقط مرسی دارم براتون
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 شهریور 1394 19:15
بر اوجِ بلندِ فاجعه ـ معنای لب بستنِ سنگواره را می فهمیم در روزِ بلا گِله نداریم از درد کوتاهی ِ دستِ چاره را می فهمیم استادن و تا همیشه پا گز دادن سرسختیِ سنگِ خاره را می فهمیم
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 شهریور 1394 15:19
دارم از ترس و بی پناهی فلج می شم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 شهریور 1394 11:00
انقد می ترسم و ته دلم خالیه که دستام، پاهام درد می کنه... بس که یخ کرده. بس که عضلاتش گرفته... هاپو زنگ می زنه می گه سلام، پق می زنم زیر گریه.هر دفعه ٤-٥ دیقه گوشی رو نگه می داره من پشت تلفن اشک می ریزم و اون ور اون سیگار می کشه. از این دوس پسرایی نیست که یه ساعت گوشی رو نگه داره تا تو گریه ت رو کنی، از اینا نیست که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 شهریور 1394 23:23
کی می تونه باور کنه دیروز، وختی دخدرا پیشم بودن وحشتناک ترین خبر زندگیم رو شنیده بودم؟ کی باور می کنه که خاله جان صبش زنگ زده بود و دردناک ترین، دل بهم زن ترین خبر دنیا رو بم داده بود و من شب داشتم واسه شام ِ مهمونام سس بشامل درست می کردم ؟ که وختی هدیه داشت اتفاق سوگند رو تعریف می کرد لحظه ای که من فقط داشتم می گفتم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 شهریور 1394 22:08
می دونستم نباید شروع کنم به گریه کردن، و الان از دیشبه گریه هام بند نمیان...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 شهریور 1394 13:54
من جاهای تنگ نفسمو می گیره، همیشه فک می کردم فوبیای چی دارم من؟ و بالاخره یافتمش... من فوبیای جاهای تنگ و بسته رو دارم... مثلن وقتی می رم باشگاه اول به ارتفاع سقف نیگا می کنم، بنظرم باشگاهی که سقفش بلند باشه، باشگاه اوکی ایه... نفسم می گیره انگار تو جاهای تنگ و بسته... اصن خونه ی مورد علاقه ام خونه با دیوارای بلند،...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 شهریور 1394 21:17
اون روز که با سمی حرف می زدم، سمی گفت پرستو تو خیلی داری سعی می کنی که مراعات هاپو رو کنی. فلان سینما نریم حمید از محیطش خوشش نمیاد، وسط روز نریم گرمه حمید اذیت می شه، با بچه ها شاید زیاد حال نکنه و و و... گفت بذا یه کم بخاطر تو به زحمت بیفته اصن، اذیت شه... داشتم فک می کردم واقعن من خیلی سعی نمی کنم، خیلی ناخوداگاهه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 شهریور 1394 20:36
* راضی زنگ زده که ٢هفته ست برات از شیراز شیرینی اوردم، اخه چرا اکی نمیشه ببینمت جوجه؟... رسول و راضیه منو جوجه یا پریسا صدا می کنن. کلن قشنگ ترین زوجی هستن که تالا دیدم... بعد راضی گفته اخه تا تو بری مسافرتو برگردی که رسول شیرینی هاتو خورده که. امروز برات پیک می کنم پس. و غر زده که می خواستم ببینمت و سورپرایزت کنم هی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 15 شهریور 1394 17:16
* می گم هاپو می دونی این روزا چیکار می کنم؟ باشگا می رم( هروخ می خوام بگم باشگا یاد استندآپ کمدیه امیر مهدی ژوله میفتم که می گف بچه ها الان یا ارایشگان یا باشگا، زمان ما باشگا اینجوری نبود که، باشگا جایی بود که عروسی دایی مون رو می گرفتن :)) ) اشپزی می کنم، کتاب می خونم، فیلم و سریال تماشا می کنم( هاپو یه دسته بم فیلم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 شهریور 1394 19:06
* هوم اگه بعد از یه س****ک*****س خووب از پیش دوس پسرتون داشتید برمی گشتید، هوا خوب بود، همین جوری لبخند به لبتون بود، ٦ هزار تومن هم ته جیبتون بود و نمی دونستید باش چی بخرید؟ برید لاک سفید مارال بخرید. لاک سفید انقد خوب؟ داریم عاقا؟ ** اون روز که پیش هاپو بودم داشتم با امیرعلی در مورد غذاهای مورد علاقه مون حرف می...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 شهریور 1394 21:29
* یادم نیست از کیه، اما وقتی می رم پیشش دیه با خودم صبونه نمی برم. هر دفعه یه چیزی می ذاره رو میز واسه صبانه... یه چیزی انقد حالم رو خوب کرد امروز، ظرف شیرو گذاشت بیرون از یخچال، بعد یهو گفت عه تو صبا نمی تونی شیر بخوری، دلت پیچ می ره. یا ظرف پنیرو گذاشت رو میز، گفت از اون پنیرا که تو دوست داری گرفتما، می دونم پنیر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 شهریور 1394 08:47
صورتمو با صابون و اب گرم می شورم، یه حال خوبی داره شستن صورت با اب گرم و صابون... تو اینه قیافه ی خودم رو می بینم، بند سفید پیژامه م زده بیرون. یه پاپیون خوشگل می زنمش. شروع می کنم به مسواک کردن... فک می کنم پیژامه ها چقد حالمو خوب می کنن واقعن، حتی به اندازه ی مانتوها ... به سو*** تین اسفنجی سفیدی که زدم نیگا می کنم،...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 شهریور 1394 14:03
* یک. مرسی واسه ی همه ی همممه ی کامنت های خصوصیه خوبه شوکه کننده تون... مرسی واسه اینکه انقد نسبت بهم لطف دارید، انقد ... اصن نمی دونم واقعن چی بگم... فقط مرسی ** دیشب بعد از نوشتن حرفای اینجا، با هاپو همین جوری تکست معمولی دادیم. اما من داشت دردم میومد. می دونید من قهر بلد نیستم. از این مدلا که کلن حرف نزنیم، یه روز...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 شهریور 1394 20:47
اوکی، فردا صب می رم ببینمش. دو تا سیب برمی دارم، با دو تا تخم مرغ ابپز که ٤ قاچش کردم و یه برش کره می ذارم روش و شوید و نمک می پاچم روش... دو تا بطری هم دیتاکس واتر درست می کنم، اب و نعنا و لیموو زنجفیل و هلو... و یه فلاسک ابجوش برای چایی ... اگه مهموناشون رفته بودن که می رم خونه پیشش و اگه مهموناشون بودن، وسایلمو می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 شهریور 1394 15:35
با سمی حرف زدم، موقع خدافزی کردن می گه: افرین دخترم من برم یکم کارامو بکنم و تا وقتی برمی گردم خونه و باهات دوباره حرف می زنم کات نکن... و بم گفته این مسائل چیزی نیست که ادم بخاطرش رابطه رو تموم کنه... دیشب یه تایم طولانی داشتم با حمید بحث می گردم و کام آن گایز من رابطه م رو بخاطر هیولا رو کات نمی کنم، چرا همچین فکری...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 شهریور 1394 23:50
فک می کنم با همه ی دوست داشتنایی که من و هاپو برای هم داریم، باید رها کنیم همو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 شهریور 1394 16:14
خونه عزیزجونیم.حالم خوب بود. اکچولی؟ خیلی خوب... از بعد شام دیشب که یه خورش قیمه ی غلیظ و چرب وبا سیب زمینی خلالی نازکا، از همون مدلا سرخ کرده ها که مخصوص کنار قیمه ست خورده بودیم و گفته بودم فردا ناهار یه سوپ ورمیشل شل و ول سبک باشه، که قبل ظهر حیاط رو که برگای درخت عناب و میوه های نرسیده و باد زده ی عناب کثیف کرده...