انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

* یه ابرو باز کنم تو ستاره ی یک واسه پست پایین... در مورد ستاره ی دوعه پایین اکچولی، منظورم این نبود که هاپو خیلی تند و تیزه، که خیلی سریع می ره سراغ اصل مطلب. و به من فرصت نمی ده.نه که حالا بخوام بیام هاپوم اینجوری نیست و ال و بل، اصن اینجوری  باشه.من حرفم سر چه مدلی بودن هاپو نبود، حرفم سر دوباره دیدن هم، تاچ کردن هم مثه همون روز اولی که واسه هم ناشناخته بودیم، بود....کشف کردن دوباره ی هم بعد از یه سال، دیدن هم اتفاقن تو اوج عاشقی و بلد بودن هم....اومدم بگم که حس کردم پوینتم رو خوب بیان نکردم. ... منظورم این بود که یه جا از رابطه گذشته که باهم ادما خیلی اکی ان. ادما بدن همو میشناسن. ادما اصن با دیدن هم ترن ان می شن و نیاز نیست صبر کنی تا ادمت بدنش اماده شه، تا به تو برسه، اماده اید جفتتون، و از هم تو ذهنتون یه تصویری دارید.... بعد اون وسطا انگار یه استاپ کوچولو لازمه، یه دوباره دیدنه همدیگه، نه تکیه بر چیزی که تو ذهنتون از هم دارید...که دلت برای تن ادمت تنگ شده، واسه خوده خوده تن-ش نه اون حسی که تنش بهت می ده. واسه دیدن تنش... اون استاپ-ه هم واسه توعه و هم واسه ادمت. باز نیدونم تونستم منظورمو بگم یا نه...بعد همچین میام توضیحات تکمیلی می دم تو پست بعدی که انگار مثلن جامعه شناسم. یکی نیس بگه پاشو برو صفحه اینستاگرامتو بالا پایین کن بابا :)))

* از دیشبه هی دارم به این فک می کنم که هدیه ی سالگرد-ها مهم تره یا هدیه ی ولنتاین؟ بعد الان فرام نُ وِر این جواب به ذهنم خیلی قاطع طور رسید که: خب معلومه سالگرد-ها

و؟ من خیلی با اسم های مناسبتی کار ندارم. برام یه اتفاق حیاتی و فراموش کردنش یا هدیه ندادن و نگرفتنش یه گناه نابخشودنی نیست که ناراحتم کنه و برنجم و از یادم نره...

برام بهانه ست...بهانه برای عشق ورزیدن، سورپرایز کردن.خوشحال بودن و جشن گرفتن... 


** می خواد ببوستم. خودش رو بکشه روم و به اوج برسیم، خودم دارم جوون می دم واسه این اتفاق اما...لبم رو می برم در گوشش. گفتم شششش، اروم تر.... خودم رو کشیدم کنار. ازش خواستم با لباش، با زبونش، با نوک بینی و حس بویاییش، با دستاش بدنم رو ببینه... بدنم رو "ببینه"، بدنش رو "ببینم". از یه تایمی به بعد انگار انققد بهم عطش داریم، انقد حس س****ک****س بهم داریم که یواش نیستیم باهم، که فرصت نمی کنیم همو ببینم... تعلل داشته باشیم، حس تشنگی، حس خواستن رو به اوج برسونیم. سریع به س****ک****س نرسیم.با دستاش وایسه دور لبم، دور نافم، روی کش شورتم، اخ از تعلل روی مرز شکم ... موهای پشت گردنم رو بده بالا و ببوسه جایی رو که هرکسی نمی بوسه، نفسش بگذره از پرزایه گردنم، کمرم...سریع نباشن حرکتا، نرم باشن. یواش... بلرزونتت، خواهش رو بیدار کنه توو تک تک سلول هات، صدای نفس هات تغییر کنه... سریع نگذره از جایی که پشه خورده، از جای زخمی که دو روز پیشش تو اصلاح بغل چشمم اتفاق افتاده، از رد جای بند سو***تینم. اخ، اخ از تعلل ها... اخ از foreplay... اکچولی؟ ادم خوبه تایپش رو بدونه و من؟ وحشتناک ادم foreplay ای هسدم...



*** از ارایشگا اومدم پایین، بهش تکست دادم:

می سی که هستی برام  که من بعد از اپیلاسیون بغل داشته باشم... 


* من توو اینستا اصولن عکس هایی که یک جوری مجموعه است رو دوس دارم، یه چیز پیگیرانه و اماتور-طوره... چیزی که دمبالش نیستی، دوست داشتنیت بوده و ناخوداگاه هی ازش عکس گرفتی و فاینالی یه مجموعه شده... یه سری شده... مثلن؟ شکلات هایی که هر هفته منظر می خره و عکسش رو می ذاره. خیلی جالبه برام و پیگیرشم حتی... یه کار خوب، ساده و جذاب-ه... سری هایه اینجوری منظورمه. توو عکسایه خودم هم خونه ها و صبونه هایی که با هاپو دارم رو دوس دارم.البته من ذهنم خیلی توانایی فایل بندی و ارگنایز کردن و سری ساختن رو داره. خیلی زیاد. اینجور چیزا/ کارا بم لذت میده خیلی


** یکسری ادم ها هستن که لباس ِ خوب خرن،یه سری ادم ها هستن خوب لباس می خرن.

راضی جزء ادماییه که هم لباس ِ خوب می خره هم خوب لباس می خره و جزء معدود ادماییه که من تیست لباس پوشیدن و نوع ست کردنش رو بشدت قبول دارم، بششششدت...

من تو لباس پوشیدن ادم معمولی هستم. لباس ِ خوب رو می شناسم، اما خوب لباس نمی پوشم. بد هم نمی پوشم، خیلی سیف و معمولی-ه ست کردن و لباس پوشیدنم. توو استفاده از رنگا کنار هم جسارت ندارم تو لباس. دو تا رنگ بیشتر استفاده نمی کنم.یا هارمونی یا کنتراست. حاشیه ی امن-مه انگار لباس پوشیدن. خیلی جای چلنج دارم نیس. خیلی رنگایی که ممکنه بهم ربط نداشته باشن رو وارد نمی کنم.خیلی نمی شکونم.راضی؟ هیچ وخ رنگای راحت ست-شو رو کنار هم نمی ذاره. خیلی فک می کنه... 

دارم یاد می گیرم بشکونم استایل ست کردنم رو. امروز؟ شومیز جین بوسینی با شلوار جین پوشیدم، با مانتو و کیف مشکی و شال و کفش زرد اخرایی...

شب با راضی حرف می زدم ست امروز رو بش گفتم و بنظر راضی قدم بزرگی بود ست اینجورکی کردنم. تشویقم کرد حتی و گفت فک کنم خیلی خووب شده باشه... 

با راضی خیلی در مورد لباس و کنار هم قرار دادن رنگا حرف می زنم. و من عاشقه عاشق تیست راضی ام...

اصولن من می دونم خیلی ادم خفنی نیستم، و قبول دارم که لباس خوب رو شناختن با لباس ِ خوب رو خوب پوشیدن خیلی فرق داره. و؟ تمرین جدید در زندگانیم یاد گرفتنه خوب لباس پوشیدن-ه. شکوندن عادت هام و چلنج داشتن توو لباسا، یه جور دیگه رنگا رو دیدن... و وقتی اولین ست بنظرم میرسه، می ذارمش کنار چون معمولن اون انتخاب توش راحتترین و سیف ترین و کم خطرترین رنگا رو کنار هم گذاشتم... و بیشتر لباسامو نیگا می کنم و بیشتر لباسا و رنگایی که کنار هم ممکنه قرار ندم رو باهم امتحان می کنم... 

و؟ عاشق ست کردن ها و لباس پوشیدن هایی که رنگ جوراب هم لحاظ میشه...


دارم فک می کنم شومیز چهارخونه سورمه ای-قرمز تامی امو با شلوار جین-م بپوشم فردا بعد با کدوم مانتوم خب؟... یا شومیز جین گل-دار بوسینی-مو بپوشم با شلوار جین با کدوم مانتوم خب؟ ... یا شومیز کتون نارنجی مو با شلوار جین یا شلوار قهوه ای با کدوم مانتوم خب؟... :|

زنگ زدم به هاپو که ترجیح می دی رنگ ست لباس زیر فردا رو انتخاب کنی یا رنگ لاک-م رو؟

گفته اوممممم،ایندفعه لباس زیر... گفتم خب چه رنگی؟ گفته گلبهی لدفن

دیروز رژ سرخابی زدم، شله زرد و حلوا-یی که برا هاپو گذاشته بودم کنار رو برداشتم، رفتم جلو در هاپو-م... هاپوم تو ماشین سیگار نمی کشه، توو ماشین هیچ کسی. از ماشین پیاده شده، منم هروخ می خواد سیگار بکشه پیاده میشم باهاش، تکیه دادم به ماشین، روبه روم وایساده. گفته راستی امسال که شمال بودم عاشورا-تاسوعا، اما سال بعد ساندویچ و زرشک پلو پیش من داری... بعضی ادما قابل اعتمادن. بعضی ادما؟ نه... وختی کسی رو دوس داریم، سعی می کنیم خیلی به این موضوع فک نکنیم. فک هم کردیم، نتیجه هم گرفتیم که قابل اعتماد نیست باز توجه نمی کنیم. دوست داشتن توش یه خریت خووبی با خودش داره، یه خریت با کیفیت زیاد، یه انکار حتی... من اعتراف می کنم هیولا ادم قابل اعتمادی نیست و اعتماد من هیچ ربطی به کاهش وسوسه ای که این ادم برا من داره، نداره...

اما خب حداقل مطمئنم قابل اعتماد نیس، حتی اگه بیاد بم پیشنهاد ازدواج بده. این ادم به حرفاش، به دور و نزدیک شدناش هیچ اعتمادی نیست. هیچ...

هاپوم؟ یه جوره خوبی میشه به حرفاش اعتماد کرد، البته حرف هم نمی زنه ها. اصن واسه همین حرف نزدناشه که بش اعتماد می کنم. یه جای کتاب "شب یک، شب دو" فرسی بود که می گفت: به جای "همیشه اینجا خواهم ماند" بس بود که بنویسی "اینجا خواهم ماند" و خودت را با همیشه اسیر نکنی. همیشه هرگز وجود ندارد. به زودی می بینی که همیشه آنجا نمانده ای. آن وقت شاید از خودت بدت بیاید... هیچ "همیشه" ای استفاده نمی کنه و این مدل رفتارش عین امنیته برام.سخته توضیحش. بیشتر از اینکه بخواد "همیشه "یا "خواهم ماند" توو کلماتش باشه توو رفتارش-ه انگار....انی وی. 

امروز با راضیه و رسول رفتیم یه قهوه خونه توو نیاوران و قیمه خوردیم :))... بعد رسول برامون چایی هم سفارش داد، چایی تو استکان و نعلبکب و ما مرده بودیم از این حس بین مردایه سیبیلوی قلیون به دست بودن...

قرار بود رسول بره جلسه و من و راضی قدم بزنیم تا بریم لمیز... انقد مظلوم وار و ذوقمند گفتم که فردا می خوام صبانه با هاپوم باشم و لدفن بیا بریم سوییت بلیس که راضی تسلیم شد... کراسون کرم-دار با رویه ی پرک بادوم و تارت البالو انتخاب کردم. واقعنی سوییت بلیس از خوشمزه ترین جاهای دنیاس برام. بعد؟ توو راه یه دسته گل افتابگردون هم خریدم برا فردا کنار هاپو بودن. بلند و زرد و لبخند-دار و سر به اسمون دار. بس که سلف استیم داره اقای افتابگردون... اون لحظه ای که هاپو گلا رو درست می کنه و ساقه ش رو کوتاه می کنه تو گلدون می چینه رو دوس دارم، نیگا کردنش توو این حال بم لذت می ده.بس که گل رو می فمه... گل خریدن وختی که دارم می رم پیشش، وختی باهمیم یه حسه خوشه زندگانیه روون می ده، حسه پک کامل بودن صبانه انگار...به هاپو زنگ زدم که شیر دارین؟ گفته اوهوم. دلم واسه فردا شیر قهوه ی گرم می خواد،این روزا هوا یه جور خوبی سردن، شیر قهوه ی گرم دلم می خواد توو این صبا، شیر قهوه ای که هاپو برام درست کنه با اون قهوه ایتالیاییاش. بوی فردا باید کمرنگ باشه و سنگین، هاپوم گفته فردا حاضر باش میام دمبالت خودم. ... بعد؟ خب اخه کدوم مانتوم؟ :|

میلو پرسیده چشمای هاپوم سبزه؟ اوهوم.چشماش رنگیه و با ذوق گفته ازش بنویسم...

خب. روز اولی که بهرنگ بم گف بیا هاپو دوست شو، و قبل اینکه عکسش رو نشون بده،داشت از قد و هیکل و اینا بم می گفت که خره خیلی برای هم اکی اید. و می گفت اخلاقاتونو خودتون باید باهم بفمید چن چندید، و اینکه تهش گفت چشماش رنگی-ه...

انگار یه مزیت، یه برگ برنده مثلن ازش رو کرده باشه، یه تیز اخر مثلن.دقیقن همون لحظه بود که گفتم بهرنگ جان اصصصصنا اصن. من از مردای چشم رنگی خوشم نمیاد. بنظرم اصن س****ک****سی نیستن. و اینکه هاپو بور نیست اصن اما خرمایی-ه، مشکی نیست. و از نظر من مردای جذاب مردای مشکی ان...

بهرنگ حالا هی اصرار می کرد من می گفتم نه که نه، اصن بنظرم مردای چشم رنگی هم  هیزن هم جذاب نیستن، خوشم نمیاد حتی باش حرف بزنم

انقد بهرنگ اصرار کردو انقد بم گفت بابا این ادم خیلی جنتلمنه، یه بار فقط باش حرف بزن... عکس پروفایلش رو هم که دیدم، باز خیلی جذبش نشدم. ینی برام نفس گیر نبود. حتی تو رده ی ادمایی که بهشون لیبل جذاب بزنم هم باز نبود... مطمئن بودم باش به هیچ جا نمی رسم. نه خیلی مجذوب چهره ش بودم نه اصن تو اوضاعی بودم که رابطه بخوام. و اینکه هیولا خیلی جذاب بود از سلیقه ی من. خیلی خیلی خیلی...و من تو روزایه هیولاییم بودم...

روز اولی که هاپو رو دیدم، چهره ش با چیزی که تو عکساش دیده بودم ١٨٠ درجه فرق می کرد. خودش خیلی جذابتر از عکساش بود و اصن یه شکل دیه بود بنظرم. راستش؟ انقد روون و جنتلمن بود، انقد خوب نگام  می کرد و یه جور مردونه ای کنارم بود که خیلی به چهره ش نیگا نکردم. حواسم پیش بوش بود، پیش دستاش و حرکاتش که هرز نمی رفت، پیش اتیکتایی که من همیشه برام مهم بود و این ادم با خودش داشت،پیش صحبت کردن باهاش که هرچی من می خواستم در برم ، اصرار به حرف زدن داشت، اصرار به معاشرت... دستمال سفره مو جمع کردم گذاشتم رو میز که بلند شم، از گارسن خواست منوی دسر رو برام بیارن، گفتم من الان نمی تونم دسر بخورم. همه ش داشت تایم می خرید واسه باهم بودن و من همون لحظه ای که نشستم تو ماشین عجله داشتم که برم از پیشش، برم سراغ روزمرگیای خودم... قبول کرد دسر سفارش ندم و بریم یه دور بزنیم، یه کم تایم بگذره تا غذام هضم شه  و قهوه و بستنیمون رو بریم یه کافه بخوریم... می خواست حرف بزنیم. و من فک می کردم رابطه داشتن نمیشه... الان؟ خوشالم باهاش رفتم کافه، که مسیر جایی که ماشین پارک بود تا کافه رو که قدم می زدم کنارش، یه حس خوبی بود پیش یه اقای انقد بلند تر از خودم. خوشالم که مجبورم کرد به بستنی خوردن، به تایم گذروندن باهم... گرچه من فقط لبخند می زدم یا سکوت بودم... اون روز وختی رفتم کافه پیش سمی وختی بغلش کردم، گفت چته؟ یه جوری خوشحالی، مثه کسی که هیولا رو دیده، علی رو دیدی پرستو!!؟؟؟... 

الان؟ هاپو بنظرم س*****ک****سی ترین بغل دنیاس برام. و واقعن وختایی که می خوام قوربون صدقه ش برم می گم قوربون اون چشات اخه، قوربون اون نگاه ِ مربانه هاپوییت. انقد که حتی وختی هیولا رو دیدم هم دلم پیش بغل هاپوم بود، که دوس داشتم تو ماشین-ه هاپوم بودمو اون رانندگی می کردو من سرمو میذاشتم رو شونه ش و اون می گفت این تیشرتمو تازه شستم، رژگونه ایش نکنی :))

الان؟ از مردای چشم رنگی بدم میاد، بنظرم هیزن و اصن جذاب نیستن... وختی هاپو رو نیگا می کنم انگار همون مردیه که همیشه می خواستم، وختی کنارشم نفسم می گیره و بلد نیستم تاچش نکنم، حتی تو ماشین و بیرون که می دونم حساسه و خیلی دوس نداره. هاپو همون مردیه که انگار همیشه بنظرم جذاب بوده، همیشه می خواستمش، گیرم با موهای روشن تر، با چشمای رنگی...

بعد؟ چشمای هاپوم بیشتر از اینکه هیز باشن، سگ-ن. انقد که واقعن توان نیگا کردن به چشماشو ندارم وختایی که جدی ان.دلم هررررری می ریزه. وختایی که بحثمون میشه، بش می گم بم نیگا کن حرف بزن یا عینکت رو بردار... می گه تو اذیت میشی اگه الان به چشمام نیگا کنی. خودش می دونه... 

و واقعنه واقعنه واقعن هرررررچی حسه خوب دارم، از چشماش دارم. حس مهربونی، حس اعتماد، حس دوست داشتن، حس همدردی، حس عشق ورزیدن... من هممممه ی همه ی اینا رو از چشماش، از نگاش دارم... منی که همیشه بغل اولین چیزی بود که عشق رو و همه ی حسای خوب دنیا رو بم می داد، که اصن من مومن به بغلم، الان؟ اول نیگا کردن به چشمای هاپومه و بعد بغل .... و این بخاطر رنگ چشماش نیس، بخاطر اون نگاهی که تو چشماش داره ست و این همون چیزیه که من می خواستمه...

مهفا یه پستی داشت، یه داستان کوتاه. زنی که سقط کرده بود و تو بیمارستان بستری بود، می گفت وقتی در باز شد و شوهرم وارد اتاق شد، دیدم همونیه که همییییشه می خواستمش. دیدم همون ادم شکل رویاهامه، گیرم کمی چاق تر، کمی کوتاه تر، کمی کچل تر. اما همانی بود که همیشه می خواستم...