صبح بلند شده بودم، رفته بودم دوش گرفته بودم. به مناسبت تولد بجای شامپو بچه ی فیروز که موهامو یه جور گهی می کنه اما باعث میشه ریزش موهام یه جور خوبی کم شه، از شامپو کلییر زدم. که باعث میشه موهام خروار خروار بریزه اما یه حالت خوشی بهش می ده... از این مدل حوصله دارا، خط چشم دمباله دارا، ریمل مرتبا ارایش کردم... لباسمو پوشیدم. ساعت شد ٢ و هاپو اومده بود دمبالم...قرار بود اولین بارم باشه که روز تولدم دوس پسر دارم.تنها نباشم. قرار بود باهم بریم یه رستوران فنسی، کنارم باشه، کنارش راه برم و حس خوب همراهیشو دلشته باشم.روز رویایی رو برام بسازه...
نشد... تو ماشین مماخمو می کشیدم بالا، به سقف ماشین نگا می کردم اشکام نریزه... هاپو بود. بش قبلش گفته بودم که اگه اکی نیستی نریم بیرون. گفته بود روز تولدته می خوام باهات باشم... نرفتیم رستوران فنسی. حتی رستوران نرفتیم. دلخور شده بودیم از هم. منتظر بودم گاز ماشینو بگیره و منو جلو در خونه پیاده کنه. نرفتیم خونه اما. بغل سینما فرهنگ نگه داشت. رفتیم به کافه تو شریعتی... از پارکینگ تا کافه که بریم، مماخمو میکشیدم بالا، لبمو گاز می گرفتم که اشکم نریزه. هاپو فقط می گفت نباید امروز میومدم دمبالت.نباید... تموم مدت دستش رو گرفته بودم و فک می کردم چطوری اشکام نریزن اخه؟
روبه روش نشستم. شروع کردم به صحبت کردن. گفتم هاپو من که فهمیدم حالت اکی نیس، ازتم پرسیدم. گفتی اکی ای. کی گفته امروز حتمن من بدنیا اومدم؟ یه ماه دیه می رفتیم و واسم تولد می گرفتیم. هفته ی بعد می رفتیم... من که گفتم روز برام مهم نیس، خوشال میشم باهم باشیم، جشن بگیرم. اما نشد هم خب نشد... گفت می دونی همه ی سعیمو کردم امروزت رو خراب نکنم، قبلش که بیام پیشت هی به خودم گفتم حواست باشه ها، پرستوعه ها. حالشو روزشو خراب نکنیا... نشد پرستو. نشد... ریدم تو روزت، اگه هرررررر کس دیگه ای بود من الان جلو در خونه ش پیاده ش کرده بودمو رفته بودم خونه. نه اینکه بیام باهاشصحبت کنم. تقصیره منه، بحث امروز تقصیره منه و ببخشید. ببخشید که اکی نبودمو رییییدم تو روزت... جامو عوض کردم، رفتم صندلیه بغلش نشستم. گفتم حمید من می فمم این روزا شرایط کارت اکی نیس. میفمم که اذیت می شی. اذیتی. می فمم... بام حرف نمی زنی، نمی گی بهم از این مشکلاتت، از این اعصاب خوردیات. اما من می فمم...نفس عمیق کشیده. می گه می دونی پرستو نمی دونم خوبیشه یا بدیش، تو می فمی خیلی چیزا رو... نگام کرده. می گم حمید حرف بزن بام... سختشه.انگار دهنش باز نمی شه. گفته احساس می کنم ٣٠سالمه و الان که اوضاع کار داغونه و تقصیر منم نیست، الان بهد از ١٢-١٣ سال یه کارو کردن چه گهی بخورم؟ شغلمو عوض کنم؟ کار دیه بلدم؟ من ادم حقوق مثلن ٣ تومن بگیر در ماهم اخه؟ من به کارم عادت کردم. و الان؟ هیچی نیس پرستو... بهم نگاه کرده. چشماش یه جور عجیبی شده. یه جوره پر از بغضی. گفته من همیشه یه طرز فکری داشتم، وقتی اوضاع مالیت اکی نیست، غلط می کنی با یکی دوست میشی که نتونی براش هزینه کنی. دو،سه بارم پیش اومده که تو همچین شرایطی بودم و خیلی راحت کات کردم. طرز فکرم بوده و عملش کردم... ولی با تو... با تو نمی تونم پرستو. فکرم کردم در موردش، نتونستم ازت دل بکنم. دوست دارم پرستو... به ادمایی که تو زندگیم بودن فک کردم، ادمایی که خودشون، مشکلاتشون و زندگیشون ارجحیت داشته به من و اولین راه حل حذف کردنه من بوده... به یه کوت-ی که دیشب اسکرین شات گرفتم ازش فک می کنم، براش زمزمه می کنم:
If u need money to get her, she isnt the one
گفتم برام رفتی ساعت سواچ خریدی برا تولدم. من میییی دونستم اوضاع مالیت چطوریه اما رفتی باز برام هدیه خریدی...و اولین ادمی بودی که بم هدیه دادی و منو بوسیدی و تبریک گفتی ... چشمام پر شده. بش می گم هاپو؟ من نمی خوام ادم لحظه خای شادت باشم. می خوام کنارت باشم. اما تو می خوای وقتی اکی ای کنارم باشی و وقتی غصه ته مال خودت باشی. من اینو نمی خوام حمید... گفته پرستو من سختمه، سختمه حرف زدن... بهش نیگا کردم. به این فک کردم که این ادم چقد چلنج داشته با خودش که منو نگه داره. به این فک کردم که همه نقل و نباتمونه وقتی با یکی اکی میشیم که: تو مسئول گلت هستی و هی به طرف یاداوری می کنیم اما انگار این جمله مال خودمون نیس، وظیفه ی خودمون نیس. به خودمون که می رسه میشه: به هیچی فک نکن، خودخواه باش... فک کردم به هیولا، به اینکه هروخ باید باشه، نیس... حتی قده یه جمله... اصن اینهمه احساس هاپو دلم لرزید. از اینکه مدام داشت می گفت ببخشید پرستو نمی خواستم اینطور بشه... و من فک می کردم روز تولدم به چی می رسیدم دیه ؟ به اینکه این ادم انقد سر هر جمله ش بگه "پرستو با تو..." به سعی این ادم، به عشق این ادم... سر میز تموم مدت داشت می گفت کاش امروز این شکلی نمی شد، پرستو من تو رو میشناسم تا حدودی، خودمو هم... گفتم هاپو نمی شناسی بخدا، نمی شناسی... چون اگه می شناختی می دونستی که حال تو برای من مهم تره. می دونستی که تموم مدتی که بفکر خراب شدن روزه منی ، من به صورتت نیگا می کنم و اینهمه کلافگی و خستگی و چیکار کنم رو تو صورتت می بینمو می گم الهی بمیرم که حالت اینطوریه. الهی بمیرم که نگاهت انقد جوریه که نمی دونی چیکار کنیه... من جشن گرفتن اتفاق ها رو دوست دارم هاپو، چون بهونه س. وقتی دارمت چرا نرم واسه ت هدیه بخرم. یه روز رو با بهونه شاد کنارت نگذرونم. اما حالمون مهم تر از اون بهونه ههس واسه جشن گرفتن...کی گفته امروز حتمن باید تولدمو جشن می گرفتیم؟ ...وقتی داشتیم برمی گشتیم قبل سوار شدن تو پارکینگ هاپو گفت:چقد حالم بهتره پرستو، چقد حالم خوبه باهات ... حس می کردم امروزو خیلی دوست دارم. فک می کنم مزخرفترین و قشنگ ترین روز تولدم بود... فک می کنم من مسئول گلمم