انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

یکی نیست بگه اخه وختی بلد نیستی یه طرح چسکی بزنی رو ناخونات مگه مجبوری بشینی گه بزنی به ناخونات...یه طرح تخ*****می زدم به ناخونام که امروز تموم مدت سعی می کردم دستامو قایم کنم...

از پیش هاپو اومدم دوش گرفتم. مامان گفته محمدو ببرم کلاس زبان. اعصاب نداشتم. با موهای خیس سوار ماشین شدم، به محمد گفتم عقب بشینه تا وختی برسم به کلاس زبانش همینطور اشکامو از جلو چشمام پاک می کردم. برفا ریز ریز می زد به شیشه جلو. حس می کردم دارن می رن تو چشمم... ینی یه جوره زیادی حالم از این زندگی کی*****ری بهم می خوره. اشکامو پاک می کنم، صدای هاپوم یادم میاد.چرا اخه گریه می کنی پرستو؟ مگه به زور داری س*****ک*****س می کنی؟ سرم رو فرو می کنم تو گردنش و اشکام می ریزن...

پشت فرمونم، به زندگی کی****ریم دارم نیگا می کنمو فک می کنم خب چیکا کنیم اخه؟ دقیقن تا قبل از من هاپو مثه خر داشت پول در می اورد اما حالا؟ 

بعد؟ دوست عمو خسرو خواستگاری کرده. بنظر عمو خسرو خیلی اوکیه. هرچی می گم بابا اخه من با این شوعر کنم باید پاشم برم کویت. اقاهه کویت زندگی می کنه. همه می گن خب برو... می گم بابا از قیافه ش خوشم نمیاد.بی ریخته... می گن خب اخه واقعن اخلاق و رفتار اوکیه ای داره

اشکام همینطور داره می ریزه. نه واسه خواستگاره، نه... واسه مزخرف بودن اتفاقا. اینکه اخه هاپو همین الان می بایس موقعیت شغلیش بهم می خورد؟ که ما نمی تونیم هیچ تصمیمی واسه زندگیمون بگیریم؟ که من بلد نیستم عاشق باشم و بی پول زندگی کنم؟ 

ینی مرده شور ببره این زندگی مزخرف رو که هرررر گهی که می خورم باز یه بامبول پیدا میشه... هیولا رو حذف می کنم، اها اون کاری که قرار بود یه ماه اگه انجامش دادم بگمش، بلاک کردن هیولا از همممه جا و هیچ حرفی باهم نزدن بود، حتی در حد یه تکست کوچولو.یه ماه شد...یه ماه شدو من موفق شدم به ایگنور کردن و سمتش نرفتن و ریجکت کردنش اصرار بورزم.بعد؟ جز همین بدبختی، یه بدبختی بهمون بزرگی هس کار هاپوم... 

و زندگی گهیه من توو خونه... که حالا چه خاکی به سرم بریزم و واقعن حتی یک روز هم سخته ادامه دادن و من بخاطر هاپو حاضرم چند سال هم ادامه بدم اما اخهههههه انقد همه چی کی*****ری؟؟؟؟

موهای خیسم یخ زده، لبام از سرما قاچ شده و مداد چشمم زیر چشمم رو سیاه کرده... اشکام؟ تموم نمیشن لعنتیا

* کاتر قلبی گرفتم برای کوکی های ولنتاین که می خوام درست کنم. باید یه شیشه ی در فلزی متوسط هم پیدا کنم. با مقوای مشکی و خودکار نقره ای 


** برند مکس اند مری جزء برندهای گرونه واسه من. برندی که کژوال-ه و اکچولی خعلی گرونه واسه من... اما گرون بودنو توان خریدشو نداشتن ربطی به این موضوع نداره که من نرم داخل مغازه ش و دونه دونه لباساشو با دقت نیگا نکنم... اصولن گاهی وقتی فروشنده خیلی می خواد خودشو برام اذیت کنه، بهشون می گم قصد خرید ندارم فقط می خوام نیگا کنم گاهی با یه لبخند اضافه می کنم: و لذت ببرم ازشون.... این دفعه اخری که رفته بودم مکس اند مری، روبه روی یه پیراهن بلند و یه شلوار یه مکث طولانی کردم. بعد شلواره یه جنس لیییز-ه یواش-ه خوووبی داشت.خاکستری بود، یه خاکستری خوب با طرح گورخرای کوچیک کوچیک.مثلن اندازه ی یه بند انگشت. نتونستم ذوقمو قایم کنم، به خانم فروشنده که با اینکه گفته بودم قصد خرید ندارم اما داشت همراهیم می کرد  گفتم چقد این خوووبه دوباره رد نشده بودم از لباس، گفته بودم چقد این کارتون قشنگه اخه... اون یکی پیراهنم قشنگ دل نمی کندم ازش. یه پیراهن بللللللللند سورمه ای یقه مردونه سه دکمه که زیر سه دکمه ٢-٣ تا پیله خورده بود و گشاد شده بود و استین کوتاه بود...قیمت این مثلن یک میلیون و سیصد،چهارصد بود. من این دو تا رو مرده بودم. خانومه بم گفت شوما جز معدود مشتری هایی هستی که یه همچین تیست خووبی داری و این لباسا و پارچه هاشو می فمین. اگه این مغازه واسه خودم بود حتمن این شلوارو بهتون هدیه می دادم بس که تو نگاهتون ستایش و فهمیدن ِ این لباس رو می بینم... کلی از خانومه تشکر کرده بودمو با یه لبخند کش دار از مغازه ش اومده بودم بیرون...


*** لوبیام داره قل قل می زنه رو اجاق، یه بسته اب قلم از فریزر گذاشتم بیرون، پیاز داغ-ش رو هم درست کردم گذاشتم کنار، یه ربع اخر اینا رو می ریزم توشو می ذارم یه جوش بزنه و تمام.یه دونه لاوا کیک هم واسه دلبر گذاشتم کنار... فردا می خوام اون تاپ نیم تنه بژ-ه که راه راه اکلیلی داره و از کُتون خریدم رو بپوشم با اون ژاکت سبز دکمه ریز ریز-داره با شلوار مشکی و جوراب کرم که طرح های درخت کریسمس سبز رنگ داره....


**** اخه هاپوی من وختی انقد برات مهمه که هی باهام این تاچ باشی در طول روز. هی بم نگو ببین پرستو اگه باهم کمتر در تماسیم و می خوای کمرنگ باشی خیلی برای من مهم نیستا... هی نمی خواد واسه من تاکید کنی که برات مهم نیستا وختی می بینم که انقد مهمه برات... که انقد دلت واسم تنگ شده خل-ه دیوونه ی من... 

* بزرگمهر یه اهنگ گذاشته تو کانالش، "دست های تو" عه داریوش... بعد؟ دیدم که چقد این اهنگ برای هاپومه. من عاشق حرکت دست های هاپو رو تنمم، عاشق تو دست گرفتن دستاش... من با یه عاقایی دیت داشتم، بعد دفعه اول، دوم چیزی که تو ذوقم زد، نه همقد بودنش با من بود، نه حتی چاق بودنش... دستاش..دستاش بود که یه جوره مزخرفی رفته بود روو مخم. بعد؟ اقای موجه ای بود که قصد ازدواج داشتیم. بحث جدی بینمون بود. وقتی دستمو می گرفت یه دستای کوچیک و توپولی داشت. وختی می خواستم بخاطر دستاش باهاش تموم کنم به خودم می گفتم خُله ادم یکیو بخاطر دستاش کنار نمی ذاره... الان؟ هاپو یه دستای بزرگ و مردونه ای داره، یه جوری که انگار تو دستاش جا می شم. اونجا که داریوش می گه: گونه های خیسمو دستای تو پاک می کرد... همینجا گریه م می شه، الان؟ فک می کنم ادم یکیو بخاطر دستاش شاید نذاره کنار اما بخاطر دستای یه نفر می تونه نره، باهاش بمونه...


** ای که بی تو خودمو تک و تنها می بینم


*** تو زمستون سفر کنید، تو هوای سرد... بذارید بخار چای هم به چشمتون بیاد، بشه قشنگ ترین عشق ورزی دنیا رو باهاش کرد...اش رشته بشه خوشمزه تر از هر چلوکبابی توی دنیا و اتیش درست کردن بشه معجزه ی خدا...

هنوز منتظر یه روز بیرون رفتن پیک نیک-طور با دلبرم...ظرف فلزی خوشگل هم برا تنقلاتمون خریدم.هنوز منتظر تیک سرخابی-ه این اتفاق هم هستم


**** اگه لوبیا چیتی خیس کرده بودم، برا فردا صبانه مون خوراک لوبیا درست می کردم، گرم و تند با نون سنگک و چایی-ه بعدش... البته فک کنم هنوزم دیر نیس خیلی برا لوبیا خیس کردن


***** بعضی وختا ادما طول می کشه بهتون اعتماد کنن، حرفتون رو باور کنن. داغ نکنید... لبخند بزنید و خودتون باشید.از کوره در نرید.ادمتون باورتون می کنه...

* واقعیت دردناکی که هس اینه که یک جایی یادم می ره که خوده مرد-م رو بشناسم. یادم می ره ببینم خودش داره چیکا می کنه، چه اخلاقه خوب و بدی داره. هر از گاهی مچ خودمو می گیرم که مشغول اینه که تو مرد-م دمبال اینم که ببینم کدوم اخلاق ِ بابام رو داره. کجا شبیه بابام رفتار می کنه، کجا نه...


** مردا رفتن کربلا. من موندم و مامان و خاله جان... فردا صب قراره باروبندیلمون رو جمع کنیم، خانومانه بریم مسافرت. بریم شمال...مثه امشب که خانومانه واسه مامان تولد گرفتیم :)حس می کنم چقد به این مسافرت نیاز دارم/ داریم...


*** از اینکه اینستام انقد خلوته و انقد تن تن و وبلاگ-طور و کااااملن روزمره و گزارش-طور می تونم عکس بذارم خیلی راضیمه :)خیلیا


* برای فهمیه: برای شروع سفرنامه خوندن کتابای ضابطیان رو بخر... لذت خووووبی بهت می ده


** نگار، سمی چرا وبلاگتون اینطو شده؟


*** دارم مستند نیگا می کنم.٤-٥ تا مردن که شروع کردن شهرهای حاشیه ی نیل رو سفر می کنن. از داخل رود... بعد؟ به ابشار می رسن و مجبور می شن صخره نوردی طور از بغل ابشار بیان پایین. بعد یه جا هست که اب بهم می پیچه و قایقشون وارونه می شه و خودشون و همه وسایلشون چپه میشه تو اب... بعد علاوه بر اینکه باید بتونن خودشونو از غرق شدن نجات بدن باید نگران اینم باشن که یه وخ غذای تمساحا نشن.بعد یه چیزه هیجان دار و وحشتناک و قشنگیه... وختی به سودان رسیده بودن.اونهمه خاک و خورشید یه رنگ و حال قشنگی داشت...

با مامان نیگا می کردم. مامان ادم سریال تماشا کردن نیس. با مامان مستند و اشپزی و برنامه های پزشکی نیگا می کنم. 

به مامان گفتم مردم چه زندگیایی دارن، مشغله ذهنیشون چیه. بعد ما سر هییییچی، دقیقن هیچی شب دعوا می کنیم می خوابیم، دوباره صب بیدار میشیم تا شب دعوا می کنیم .غذا می خوریم باز می خوابیم...

یه حس اینکه چه پوچی-ه عمیقی رو دارم زندگی می کنم رو فمیدم...


**** اون روز یه ویدئو تو اینستا بود، یه اقایی که رفته بود ابشار نیاگارا، یه فیلم ١٥ ثانیه ای ازش گرفته بود. بعد کپشن نوشته بود نیدونم "مانستر" یا ایم استیل تینکینگ ابوت دَت مانستر.... بعد؟ وااااااقعن مانستر بود.واقعن

یه حس عجیب و عمیقی داشت ویدئوعه. اصن انگار همه چی پودر می شد تو لحظه می رف هوا...


***** بش می گم: چرا اخه انقد بداخلاقی تو

لب پایینم داره می لرزه، سرمو می چسبونه به سینه اش، می گه بداخلاق نیستم پرستو خودمم...می گم بداخلاقی... می گه خودمم