انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

* دلم مهمونی می خواد. ینی دلم می خواد یه جای خوب دعوت شم. یه جای خوب از لحاظ پذیرایی... که چند جور سالاد و غذا داشته باشه مهمونیش. بعد از این غذاهای دست پخت خووووب ها. سالاد الویه باشه، سالاد ماکارانی، زرشک پلو با مرغ ِ چرب و چیلی، خورش خلال، چلو کباب... هیچ کس، هییییییچ کس ما رو اینجوری مهمونی دعوت نمی کنه :| تا دو، سه سال پیش باز مامان خودم مهمونی های خوب می داد اما الان حوصله ش رو نداره، منم اتفاقن بهش می گم که بسه همه ی اون مهمونی دادناش... هووووووم. دلم دعوت شدن به یه مهمونی از قبل یه عالمه تدارک دیده شده می خواد. حالا من قد چس می خورم و ممکنه به هرکدوم توک بزنم اما ربطی نداره دلم مهمونی اینجوری رفتن نخواد...

** یه برند شکلات اوکراینی هست که منو هاپو خیلی دوستش داریم. بعد در حال تیست کردن محصولات مختلف این برندیم... مدلی که عااااشقش شدیم با چایی، یه مدلیه که شبیه این تافی کره ای هاست که توش پره کنجد داره...نرم و لطیف و پر از بوی-ه خوبه شکلاتش


*** عاشق وختایی ام که می خواد پای پی سی بشینه، برام چیزی بریزه تو هاردم یا اهنگ بذاره یا کار داره، وختایی که رو صندلی می شینه و می رم رو پاش می شینم و خودمو تو بغلش جا می دم... 

**** مایا لدفن رمزت رو برام می ذاری؟

***** عاقا اصن جهنم، هر اتفاق گهی که قراره بیفته، بیفته... واقعن انرژی جلوی یه چیزی وایسادن رو ندارم دیه. یاد گرفتم دنیا نه به گریه های من کار داره نه با تو رو خدا، تو رو خدا-های من جلوی اتفاقی گرفته می شه یا اتفاقی می افته... اگه با هرکسی غیر از هاپو به هر دلیلی ازدواج کردم، اگه خوشبخترین دختر دنیا هم شدم، همین جا به عاقای خدا گفتم، اگه بم غم این شکلی بده باش قهر می کنم... واقعن قهر می کنم. و همین
اون غم فرسایشی و دل کندن و له شدن واسه هیولا برای تموم زندگیم کافی بود. تموم اون گریه ها و رها نکردن ها... تموم اون زجر کشیدن ها. اخرش چی؟ اخرش هم مثه همون اولش که برار بود اتفاق بیفته، یه حفره ی عمیق توی قلبم دارم. یه حفره ی همیشگی برای هیولام... 
من تموم این روزامو خوش گذروندم کنارش، سعی کردم بهترین و درست ترین ِ خودم باشم. حالا دنیا کائنات می خوان یه عنی سرم بیارن، من واقعن حوصله ی جنگ و جدال ندارم... 
خسته تر از اونم که به انتظار نشدن-ه یه اتفاق بشینم گریه کنم. خسته تر از اون که بشینم واسه هر خواستگار و ماجرای این شکلی تو خونه داد و بیداد راه بندازم. واقعن هیچ حرفی نمی زنم. فک می کنم تموم تلاشم رو برای دوست داشتن و فهموندن کائنات که من چی می خوام انجام دادم. تو تمووووم این روزایی که گذروندم... گه رو ول کردم به حال خودش و روزامو می گذرونم... راستش؟ فک می کنم مهم اینه که قلبن بدونیم و بفهمونیم به کائنات چی می خوایم. با داد و بیداد و اشک و اه و ناله و زاری حرفمون رو گوش نمی کنه... ترجیح می دم ماست موسیر و چیپس-م رو بخورم و چه دو روز، چه دو سال، چه بیست سال کنار هاپوم باشم، مهم اینه بلد باشم تو لحظه ها ازش لذت ببرم... ترجیح می دم به جای اینکه شکل بچه ها باشم و دست و پا بزنم، اروم بشینم یه گوشه ببینم زندگی قراره دیه چیکارا باهام بکنه...
نظرات 3 + ارسال نظر
شیرین دوشنبه 16 آذر 1394 ساعت 18:49

خب حالا یه نمونه دیگه اش کاغذش قرمزه و بادومیه.اونم عالیه.امتحان کن.راستی اونجا کیلویی چنده؟اینجا من میخرم کیلویی 29

خب هنو از این مدلاش ندیدم...من عااااشق شکلات ها و شیرینی ها و هممه همه چیزای مغزدارم...
بعد اره منم کیلو ٢٩ می خرم

شیرین دوشنبه 16 آذر 1394 ساعت 08:46

هووم به به شکلات.ببینم اون شکلاتا رو میگی که کاغذ دورش سبزرنگه،بعد خیلی نرمه؟اووف عالین اونا

اوهوم اوهوم دقیییقن.اسمش فک کنم سیم بیم-ه یا یه همچین چیزایی. از همون برند رُشن-ه

میرا دوشنبه 16 آذر 1394 ساعت 01:37

این برند Roshenنیست آیا؟
....
این پست و پست قبلیت :((((((
به امید روزهای خوب، فقط همینو میتونم بگم

عه چرا فک کردم که نوشتم اسم برندش رو؟... چرا همونه دقیقن
فقط معجزه می تونه یه کاری کنه تو زندگیه من... والا همه چی بدجور گره خوردن بهم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.