انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

فک کردم مثه شارلوت ، که هی می گفت من دلم می خواد یه روز بیگ رو ببینم و بش بگم :i curse the day u were born...فک می کردم اینکه صد دفعه قورت دادم گفتن اینو که فا****ک یو...شاید اگه یه بار بهش بگم حالم رو خووب کنه. بعد؟ رفتم براش با کپتال لِتِرز تایپ کردم: فا*****ک یو.... هیچی حس نکردم. نه اخیشی، نه دل ارومی ای. هیچ هیییچ...رفتم حمام، زیر دوش نشستم. فک کردم بقول انا گاوا**لدا انقدر گریست تا همه ی اشک ها خشک شوند و یکبار این تن اندوهگین را چلاند...

گریه م نمیومد. هیچی، هیچی... من؟ حس می کنم تموم تخم مرغ های زندگیمو گذاشتم تو یه سبد، بعد؟ همه شون باهم شکستن. ادم باید تخم مرغ های زندگیشو تو یه سبد نذاره. راضی می گفت تموم افتخاره دختره اینه که یه بار ٤٥ کیلو کم کرده. تو زندگیش انگار فقط همین کارو کرده و بعد از اون هیچ دستاوردی نداره... بعد من؟ چرا هیییچ گهی نیستم؟ داشتم نیگا می کردم ادما یه سری کارا رو توو زندگیشون جا انداختن و دارن شروع می کنن به انجام دادنش... کلاس زبان رفتن، مسا از کتاب خریدن و فیلم خووب دیدن نوشته بود...بعد من تو روزای دبیرستان پول تو جیبیامو جمع کردم کتاب خریدم و انگار همه ی اون کتابایه خووب رو خوندم، همون کتابایی که هی دوس داریم صدبار بخونیمشون و هیچ حسی مثه اون نوشته خا و کتابا نمی شن. مسترپیس-ان.و تو دوران دانشگاه هممه ی پول تو جیبیامو دادم فیلم خریدم. و الان نصف بیشتر از فیلمای خوووب رو دیدم و اون فیلم خوبایی که ندیدم حداقل اسمش رو می دونم.و یه ارشیو خیلی خوب فیلم دارم الان خودم...ینی مثلن دانشگا رفتنی فقط یکی-دو تا مانتو داشتم، کافه رفتنی فقط چای می خوردم بعد پولامو فقط فیلم و کتاب می خریدم.بعد؟ از امار متنفر بودم اما نصفه ولش نکردم.بعدتر رویام معماری داخلی و دیزاین بود پاشدم رفتم سراغش. یه روز تنها هنرم کیک اسفنجی ساده و ماکارانی بود، تارت غول اخر بود برام. الان؟ انقد تارت درست کردم که فمیدم لِم-ه تارت درست کردن چیه، پنکیک خووب چیه رسپیش. فسنجون تنها غذاییه که درست نکردم و ته چین کلفت و پدر مادر دار و خورش های جا افتاده و غذاهای لذیذ رو می دونم چطو باید درست کرد. لِم ترشی و مربا بلدم.اشپز ٥ ستاره نیستم اما غذا و اشپزخونه برام غول نیست و خورش ابکیه خاک برسریه بی مزه پختن هم  برام مثه یه کار عظیم نیست.هیییچ پرونده ی نصفه و نیمه ای ندارم تو گذشته م.هیچ کار نصفه رها کرده ای، بی پشتکارانه ای. پس چرا الان اینجام؟ چرا فک می کنم هیییچ کاری نکردم؟ هیچ گهی نخوردم؟ چرا حس می کنم دیره؟ حتی نمی دونم واسه چه کاری، اما حس می کنم فقط دیره... حس می کنم هیچ کاری نکردم انگار. هیچ گهی نخوردم و یه ادم بی مصرفی ام که زندگیشو به گا داده. انگار هیچ موفقیتی تو زندگیم کسب نکردم، هیچ قدم رو به جلویی...چرا انقد خالی ام؟ پوچ؟بیهوده؟

یکی رو،یکی زیر بافتن رو هم یاد گرفتم. و قراره پیچ بافتن ، اموزش بعدی باشه...کاش هاپو پاشه بیاد امروز بریم حسن اباد کاموا بخریم. هوم.پاشم برم تا بیدار شه کیک موز درست کنم تا موزامون تموم نشده.

نظرات 5 + ارسال نظر
ل.م پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 08:24

پری

تو ای پری کجایی ؟

اینجایم :)

شاپرک چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 20:02

تو یه هدف مقدس کم داری تا بهت برنامه و امید و تلاش ببخشه.

میلو چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 14:12

نزدیکای صب بود خواب میدیدم یه مهمونی بزرگ دادی, کلی غذا و خوراکی خودت درست کرده بودی! یه ظرف ژله ی آبی دادی دستم گفتی اینو واسه تو درست کردم آرامش بخشه!!!!

هاهاهاااا توو خوابت هم کوزت بودم :)))
اما جدا از شوخی چه خواب جالبی دیدی. چه ژله ی خووبی بت دادم :)

ل.م چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 11:37

پری میفهممت

خیلی بهتر از اونی که بدونی

چون منم خیلی مواقع این احساساتو داشتم که اضن من آیا گهی هستم؟ شدم؟

نمیدونم

ولی تو خیلی هنرمندی دخدر

بعدشم ماها همه یه جاهایی از زندگانیمون خیلی چیزا میدونستیم و کردیم و فیلان

ولی اگرم دوس داری بازم پیشرفت کنی، اوکی، آهسته آهسته فکر کن و قدم بعدی رو بردار

با خیلیها مقایسه کن خودتو که به قول یه بنده خدایی اطلاعاتشون در حد روزنامه آگهی همشهریه
والا

میدونم از خودت توقع زیادتری داری و این عالیه چون به جلو سوقت میده
منو بگو که هنو غذای معمولی بلد نیستم چه برسه به تااااااااارت
اوه اوه
واقعا برام غوله عزیز من

و این منو ناراحت می کنه

اما منم چون مردادی ام و مردادیا باید نشون بدن کم نمیارن

یه بار قیمه و یه بار قورمه سبزی پختم بدون کمک
خیلی خوب بود

سه بارم خورشت بادمجون

بابا عاشقش شده بود و حتی با اینکه غذای مونده نمی خوره اما گفت بازم بادمجون می خورم

می دونم که مردادیا می تونن

کافیه اراده کنن فقط

بخدا

عزیز دلم مهربونم ادامه بده. دستتو بزار روی زانوهات بلند شو

از کف حموم نشستن چی عاید آدم میشه

درست گفتن ایشون

بچلونیم خودمونو

گاهی روحمون هم خونه تکونی میخواد

بخدا

پریه من

تو خوبی

فقط باید خودتو باور داشته باشی عزیزم

بوس یه عالمه روی صورت قشنگت

خب مرسی، مرررسی واقعن، شوما لطف داری...
و تبرییییک می گم این پیشرفت خوبت رو توو اشپزی :)
هوممم. همون، نیدونم چی می خوام...اگه می دونستم حالم خوب بود، چون می رفتم پی اش می گشتم، می رفتم بدستش بیارم

عسل چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 09:47 http://withgod.persianblog.ir

مثل توام پرستو
مثل حس الان خودت
همه کاره و هیچ کاره ام (البته این عبارت خطاب ب خودم بودا عزیزممم) فقط یاد الان خودم افتادم..

اوهوم می دونم... دقیقن منم همینم. با همین حس... هیییییچ کاره :|

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.