میلو پرسیده چشمای هاپوم سبزه؟ اوهوم.چشماش رنگیه و با ذوق گفته ازش بنویسم...
خب. روز اولی که بهرنگ بم گف بیا هاپو دوست شو، و قبل اینکه عکسش رو نشون بده،داشت از قد و هیکل و اینا بم می گفت که خره خیلی برای هم اکی اید. و می گفت اخلاقاتونو خودتون باید باهم بفمید چن چندید، و اینکه تهش گفت چشماش رنگی-ه...
انگار یه مزیت، یه برگ برنده مثلن ازش رو کرده باشه، یه تیز اخر مثلن.دقیقن همون لحظه بود که گفتم بهرنگ جان اصصصصنا اصن. من از مردای چشم رنگی خوشم نمیاد. بنظرم اصن س****ک****سی نیستن. و اینکه هاپو بور نیست اصن اما خرمایی-ه، مشکی نیست. و از نظر من مردای جذاب مردای مشکی ان...
بهرنگ حالا هی اصرار می کرد من می گفتم نه که نه، اصن بنظرم مردای چشم رنگی هم هیزن هم جذاب نیستن، خوشم نمیاد حتی باش حرف بزنم
انقد بهرنگ اصرار کردو انقد بم گفت بابا این ادم خیلی جنتلمنه، یه بار فقط باش حرف بزن... عکس پروفایلش رو هم که دیدم، باز خیلی جذبش نشدم. ینی برام نفس گیر نبود. حتی تو رده ی ادمایی که بهشون لیبل جذاب بزنم هم باز نبود... مطمئن بودم باش به هیچ جا نمی رسم. نه خیلی مجذوب چهره ش بودم نه اصن تو اوضاعی بودم که رابطه بخوام. و اینکه هیولا خیلی جذاب بود از سلیقه ی من. خیلی خیلی خیلی...و من تو روزایه هیولاییم بودم...
روز اولی که هاپو رو دیدم، چهره ش با چیزی که تو عکساش دیده بودم ١٨٠ درجه فرق می کرد. خودش خیلی جذابتر از عکساش بود و اصن یه شکل دیه بود بنظرم. راستش؟ انقد روون و جنتلمن بود، انقد خوب نگام می کرد و یه جور مردونه ای کنارم بود که خیلی به چهره ش نیگا نکردم. حواسم پیش بوش بود، پیش دستاش و حرکاتش که هرز نمی رفت، پیش اتیکتایی که من همیشه برام مهم بود و این ادم با خودش داشت،پیش صحبت کردن باهاش که هرچی من می خواستم در برم ، اصرار به حرف زدن داشت، اصرار به معاشرت... دستمال سفره مو جمع کردم گذاشتم رو میز که بلند شم، از گارسن خواست منوی دسر رو برام بیارن، گفتم من الان نمی تونم دسر بخورم. همه ش داشت تایم می خرید واسه باهم بودن و من همون لحظه ای که نشستم تو ماشین عجله داشتم که برم از پیشش، برم سراغ روزمرگیای خودم... قبول کرد دسر سفارش ندم و بریم یه دور بزنیم، یه کم تایم بگذره تا غذام هضم شه و قهوه و بستنیمون رو بریم یه کافه بخوریم... می خواست حرف بزنیم. و من فک می کردم رابطه داشتن نمیشه... الان؟ خوشالم باهاش رفتم کافه، که مسیر جایی که ماشین پارک بود تا کافه رو که قدم می زدم کنارش، یه حس خوبی بود پیش یه اقای انقد بلند تر از خودم. خوشالم که مجبورم کرد به بستنی خوردن، به تایم گذروندن باهم... گرچه من فقط لبخند می زدم یا سکوت بودم... اون روز وختی رفتم کافه پیش سمی وختی بغلش کردم، گفت چته؟ یه جوری خوشحالی، مثه کسی که هیولا رو دیده، علی رو دیدی پرستو!!؟؟؟...
الان؟ هاپو بنظرم س*****ک****سی ترین بغل دنیاس برام. و واقعن وختایی که می خوام قوربون صدقه ش برم می گم قوربون اون چشات اخه، قوربون اون نگاه ِ مربانه هاپوییت. انقد که حتی وختی هیولا رو دیدم هم دلم پیش بغل هاپوم بود، که دوس داشتم تو ماشین-ه هاپوم بودمو اون رانندگی می کردو من سرمو میذاشتم رو شونه ش و اون می گفت این تیشرتمو تازه شستم، رژگونه ایش نکنی :))
الان؟ از مردای چشم رنگی بدم میاد، بنظرم هیزن و اصن جذاب نیستن... وختی هاپو رو نیگا می کنم انگار همون مردیه که همیشه می خواستم، وختی کنارشم نفسم می گیره و بلد نیستم تاچش نکنم، حتی تو ماشین و بیرون که می دونم حساسه و خیلی دوس نداره. هاپو همون مردیه که انگار همیشه بنظرم جذاب بوده، همیشه می خواستمش، گیرم با موهای روشن تر، با چشمای رنگی...
بعد؟ چشمای هاپوم بیشتر از اینکه هیز باشن، سگ-ن. انقد که واقعن توان نیگا کردن به چشماشو ندارم وختایی که جدی ان.دلم هررررری می ریزه. وختایی که بحثمون میشه، بش می گم بم نیگا کن حرف بزن یا عینکت رو بردار... می گه تو اذیت میشی اگه الان به چشمام نیگا کنی. خودش می دونه...
و واقعنه واقعنه واقعن هرررررچی حسه خوب دارم، از چشماش دارم. حس مهربونی، حس اعتماد، حس دوست داشتن، حس همدردی، حس عشق ورزیدن... من هممممه ی همه ی اینا رو از چشماش، از نگاش دارم... منی که همیشه بغل اولین چیزی بود که عشق رو و همه ی حسای خوب دنیا رو بم می داد، که اصن من مومن به بغلم، الان؟ اول نیگا کردن به چشمای هاپومه و بعد بغل .... و این بخاطر رنگ چشماش نیس، بخاطر اون نگاهی که تو چشماش داره ست و این همون چیزیه که من می خواستمه...
مهفا یه پستی داشت، یه داستان کوتاه. زنی که سقط کرده بود و تو بیمارستان بستری بود، می گفت وقتی در باز شد و شوهرم وارد اتاق شد، دیدم همونیه که همییییشه می خواستمش. دیدم همون ادم شکل رویاهامه، گیرم کمی چاق تر، کمی کوتاه تر، کمی کچل تر. اما همانی بود که همیشه می خواستم...
خب مثلا همیشه برام سوال بوده که چرا همه اولش با چشم رنگیا اینقد غریبه گیشون میشه آخه؟چرا اینقد اول به دل نمیشینن...به نظر من چشمای رنگی عمق ندارن...تیله های رنگی ای که وقتی خدا حوصله داشته نشسته و دونه دونه با رنگا بازی کرده و چیده کنار هم و یه هارمونی عجیب رنگ نشونده تو چشم طرف که صد دفعه هم که نگاه کنی نمی فهمی تهِ تهِش چه رنگیه و هر بار یه رنگ جدید کشف می کنی و کیف می کنی،یا با هر رنگ لباس رنگ چشمِ هم پرنگ و کم رنگ میشه...و این که میگن چشما دریچه ی روحن،من عمیقااااا به این جمله ایمان دارم،وقتی کل حسای وجودتو میریزی تو نگاهت و یکی پیدا میشه که زبون چشماتو بفهمه و نگاهه رو ترجمه کنه و چه خوب که تو اینقدددد نگاه هاپو رو میفهمی پرستو،انگار از نگاهش پل زده باشی مستقیم به روحش:)
اووومممم.دلیل من که گفتم.اما مثلن چشمای هاپو اتفاقن چون انقد عمق داره که من تواناییه نیگا کردن مداوم به چشماش رو ندارم... و دقیقن خدا خیلیییی هنر به خرج داده تو رنگ کردن چشمای چشم رنگیا.
اوهوم دقیقن همین طوره...و من قبلن بلد نبودم به چشمای ادما نیگا کنم اما الان وختی می خوام حس یه ادم رو به خودم بدونم، چشماشو نیگا می کنم.
اتفاقا به نظرم توی آقایون چشم رنگی بودن خیلی متفاوتشون میکنه ... اما توی خانوما اکثرا چشم رنگی های ایرانی خوشگل نیستن .
ولی واقعاِ واقعا آدم وقتی یکی رو با همه ی وجود دوس داره حتی اگه قیافه ش خیلی خیلی هم معمولی باشه باز تو دلش قربون صدقه ش میره !
واااقعن کمتر خانوم چشم رنگی دیدم که مثلن بگم واااای چقد خوشگله یا دلم رو ببره...البته که سلیقه ایه و بعضیا دوس دارن خب
اخه دقیقن همینه، سلیقه ها متفاوته و تقریبن همه ی ما ادم های معمولی هستیم با حالا یه کم بالا پایین که یه جا برای یکی متفاوت میشیم و جوره دیگه ما رو می بینن. یا اون چیزایی که بهش توجه می کنه رو توی ما پیدا می کنه انگار... و به مرور زمان اصن اون چهره ای که همه دارن میبینن رو ما دیه نمی بینم وختی عاشق کسی میشیم. ما یه جوره دیه میبینم چون حسمون فرق داره
خب من اشک تو چشام جمع شد از این پست... بس ک خوب بود..
چقدررر خوبه ک ادم یکی رو بخواد ک بخوادش واقعااااا ک همه وقت بخوادش و خوب باشه واسش هممممه جوره....
اوووم باز باید واست حرف بزنما
عه خب نمی خواستم اینطور بشه که...
اوهوم، خیلی حس خوبیه که ادم یکی رو بخواد، همه وقت، همه جوره
باز برام حرف بزن :)
همیشه خوندنت حالمو خوش می کنه
مرسی خب ندا... قلب-توت فرنگی
ندا اکانت اینستات رو برام بذار لدفن
من عاشق چشم رنگیام...
واصلا برامن چشما پراز رمزو رازن:))))
عه جدی؟؟ چه جالب :)
اوهوم، واقعن چشما خیلی چیزا می تونن به ادم بگن، خیلی
میدونستم همین میشه نوشتن از چشاش...
پرستو منم همیییشه نظر تورو داشتم راجع به مردای چشم رنگی.. تا که چشای زیتونی مارس, نگاهش یعنی, تمام فلسفه مو بهم ریخت... و میدونستم پشت نگاه سبز ایشون هم یه داستان اینجوریه, وگرنه که
Im not really interested in green/blue eyes
اخی خب :)
اره منم همینطور بودم واقعن
عه منظر؟ گریه چرا اخه دخدرم