انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

* منظر نوشته رو یه سری چیزا خیلی حساسه، خیلی وسواس داره. مثلن اگه یه روز واکس نزنه بره بیرون، مثه روانیا میشه و اون روز مثلن واکسش رو با خودش برداشته بوده... خب من در مورد "بو" اینجوریم. ینی اگه یه روز از خونه اومدنی بیرون یادم بره اسپری یا عطر بزنم، مثه رواااااانیا میشم. و فک می کنم همه ادما متوجه این موضوع میشن که من امروز اسپری یا عطر زدم و ممکنه بو بد بدم. چقد وسواس دارم؟ انقد که اون روز که هیولا بم زنگ زد ببینیم همو من بیرون بودم، ظهرش عطر و اسپری زده بودم اما خب واسه ٣-٤ ساعت قبل بود و وختی می خواستم برم پیشش ٢ دیقه قبلش از یه مغازه هه که نزدیک خیابونی بود که وایساده بود اسپری مورد علاقه مو خریدم، پیس پیبییییس کردم روم، بعد رفتم پیشش... : دی


** رو یه موضوع حساس نباشید، من؟ همیشه خواستم نقطه بذارم ته قصه ها، ادم ها، اتفاق ها. همیشه خواستم یه فایلی رو ببندم. فایلای-ه زندگانیم مرتب باشن. وختی رو یه موضوع حساسید زندگانی میاد میشینه رو اون موضوع و می رینه و به تموم استتیل زندگی کردنتون... تالا چن شب اومدم گفتم اقا نقطه ته قصه ی هیولا گذاشتم؟ بلاکش کردم؟ خب واقعن هردفعه هم اینطوری بوده و اون یه راه دیه پیدا کرده و من هردفعه که گفتم نقطه گذاشتم زری بیش نزدم. ینی هر دفعه فک کردم که این دفعه شد، ولی نشده... بعضی وختا هنوز زمان مناسب یه کاری نرسیده. من به این موضوع ایمان دارم. که هر اتفاقی زمان مناسب داره. هنوز زمان مناسب واسه این موضوع نرسیده، چه تموم شدنش چه شروع شدنش و چه هر اتفاق دیه... ربطی هم نداره که چن سال گذشته. و من دارم یاد می گیرم که اینو بپذیرم و خیلی گیر ندم روش... اکی وقت این نرسیده هنو. همینجوری بازه، همینجوری بلاتکلیف و رو هواس...اصن من بی عرضه و ناتوان و بی اراده م. اکی. همون چرتی که شوما فک می کنینم....


*** سایه بون جلوی ماشین رو دادم پایین، تو اینه ش نیگا کردم. با دستمال کاغذی روش تیره ی قهوه ایمو پاک کردم. گفته چیکا می کنم. گفتم با این رژ که نمیشه ماچت کرد، میشه؟


**** جمعه ته چین درست کنم زنگ بزنم خاله جان ناهار بیان پیشمون


***** یاد محرم پارسال افتادم، که جعبه ی نون خامه ای خیلیییی گنده بدست می رفتم سر میدون ولیعصر منتظر مسا. بعد مسا میومد تا فلسطین پیاده می رفتیم،٢ تا چایی دارچین دار می گرفتیم میشستیم رو صندلیای بلوار، نون خامه ای و چایی صلواتی می خوردیم...یادم باشه امسال وختی رفتم نذری قیمه نساء ای که هر سال مسا برام کنار می ذاره رو ازش بگیرم، از همون نون خامه ای خیلی گنده ها هم بخرم ببرم

نظرات 6 + ارسال نظر
میلو جمعه 24 مهر 1394 ساعت 17:03

عه پست گاز هاپویی کو؟؟ با گوشی خوندمش چون مطمئن نبودم با گوشی کامنتام ثبت میشه یا نه با لپ تاپ اومدم الان که کامنت بنگارم! نصفه خونده بودمش با گوشی...

یه لحظه حس کردم پست چیپیه :| دیلیتش کردم

مارچ جمعه 24 مهر 1394 ساعت 00:00 http://azgil-11.blogsky.com

من آدرس منظرو میخوام اگه میشه

http://youarenotyou.blogsky.com
بفرما

zero پنج‌شنبه 23 مهر 1394 ساعت 16:11

هوووم هر جیزی ب موقش اتفاق میفته ... نباید بعضی وقتا گیر داد... بزاریم خودش جلو بره تا راهشو پیدا کنه...
خوشبو جان؟:دی میشه ی عطر خنک خوووووب معرفی کنید؟
اصلا تو این چیزا تخصصی ندارم
زارا گلد خنکه دیگه؟

راستش من خیلی عطر خنک استفاده نمی کنم ینی راستش اصن استفاده نمی کنم، خنک ترین چیزی که زدم فوقش کنزو بوده، خنک و شیرین جز بوهایی که استفاده می کنم نیست، بعد اره زارا گلد مردونه ش که خنکه اما زنونه ش رو دقیق نمی دونم. باز اگه مسیرم به عطر فروشی خورد، حتمن برات بو می کنم و برات می نویسم بوهای خنک خوب رو یا بوهای خوب خنک رو :)
من اعتقاد دارم، به زمان مناسب... بعضی وختا زمان مناسب همون وختیه که تو هی تلاش کنی، تلاش کنی و استمرار رو تلاشه که انگار از یه لوپ دربیای. گاهی وختا ادم تو یه لوپ میفته... لوپ چیزی که نمی خواد و ازش باید بیاد بیرون

Manzar پنج‌شنبه 23 مهر 1394 ساعت 13:04

من روى بوى دهن خیلى روانى گونه برخورد میکنم .. سپس تن و لباس .. یعنى پرستو بخوام توضیح بدم خیلى خجالت میکشم .. ولى حس خوبى بود که دیدم توام آره :))

هاهاهااا بوی دهن؟ هاهاهااا ینی من هر دفعه بخوام برم پیش کسی اول یه ابنبات خوش طعم یا ادامس یا پاستیل می خورم، حتتتتتتمن. ینی انقد حواسم هس که حد نداره...
و تن و لباس هم ایضن دیه... ینی انقد بوی دهن و خوردن چیزی برام بدیهی و طبیعیه که اصن اشاره نکردم :)))))

مهسا پنج‌شنبه 23 مهر 1394 ساعت 09:10

بعد دارم فک میکنم اگه خودم مسا نبودم اولین چیزی که تو ذهنم از این دوستت تداعی میشد شیرینی بود...من بترکم که انقد عاشق شیرینی ام:)

عههههه خدا نکنه خو من بی دوست می مووووونم
هاهاهااا... خدایی مزه داد یا نه اون نون خامه ایا و چای صلواتیا... داد دیه

Seven پنج‌شنبه 23 مهر 1394 ساعت 04:03 http://shades-of-grey.blogsky.com

حالا که در مورد نقطه نوشتی فکر کنم بهتر میتونم اینو برات توضیح بدم
نمی دونم یادته یا نه؛ من هم دقیقا مثل تو بودم
هر دفعه باید نقطه میذاشتم تهش؛ حتی قرار اخر میذاشتم برای خدافظی و این چیزا ، نامه ی اخر ، اهنگ اخر... همه ی عکس ها و تکست ها و ای میل هارو پاک میکردم و ...
بعد فکر میکنی هیچ کدوم اخر داشتن ایا؟ نههههههه، هییییییییییچ کدوووووم
همشون واقعا همشون دوباره مثل گاو سرشونو میکردن توی زندگیم؛ ٦ ماه بعد یا یک سال بعد و حتی ٣ سال بعد!!! و حتی به زور... و صادقانه بگم دیگه باور ندارم که هر کدوم به یه دلیلی بوده، فکر میکنم از یه جایی به بعد فقط داریم داستان رو الکی کش میدیم و قبول نمیکنیم که یه درسی بوده و تموم شده
من هشت سال سعی کردم برای یکنفر نقطه بذارم و نمی شد . تا اینکه فهمیدم این خوده منم که به بودن ش اهمیت و ارزش میدم...اگر همون قدری برام مهم باشه که بقال سره کوچه هست دیگه مهمه هر روز صبح میبینمش ؟ مهمه که هر وقت من و میبینه لبخند میزنه و حال و احوال میکنه ؟
یه جا میرسی به اینکه هیچ کدوم از نقطه های دنیا مهم نیست، تنها کاری که باید بکنی اینه که تکلیفات رو با خودت روشن کنی
نقطه ت اونجا ییه که حتی اگر اون ادم هر روز جلوی چشمت باشه تو به زندگیت جوری آدامه بدی انگار که نیست

من با حرفات کااااااااااملن از ته قلبم موافقم. اما واقعن تا همیییین الان من ته هررر ادمی نقطه گذاشتم. نقطه گذاشتم و اخر هم داشتن واقعن. بعد اونا هم اگه بر می گشتن یه نه دیه می شنیدن و تموم میشد. بعد از ٢سال، بعد از ٤ ماه...هر وخ برمی گشتن مهم نبود، من نقطه م رو گذاشته بودم و تموم شده بود... من با هیولا همون رفتاری رو کردم که با تموم ادمای دیه کردم، و حتی سخت تر. می دونی تو ٦-٧ ماه پیش منو نمی خوندی. من خییییلیییی محکم و سفت و سخت حرف زدم باش. خیلی... و وختی می گم انگار زمان مناسب نرسیده، چون میبینم که من واقعن وا نمی دم. ندادم... شاید زمان باید بره تا به اونجا برسه. برسیم... انقد به فاتحه خوندن این ادم استمرار کردم که هی اتفاق نمیفته، شاید باید بش زمان بدم تا توو یه جای دیه تموم شه قصه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.