انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

میدونی چیه
فااااااااک فاک تو این زندگی... من حمیدو خیلیییییییییی دوس دارم، حتی با همه ی اخلاق بدش که می دونمشون. حتی با همممه ی اخلاقای خاصش و با دونستن همممه ی اینا دوستش دارم. از قلبم. خیلی زیااااد... ولی حتی یه روز دیگه هم نمی تونم تو این خونه زندگی کنم، حتی یه روز دیگه، بخدا نمی تونم...
فااااااااااااااااااک که همه چی انقد سخت و کثیفه، انقد سخت و گه در گه-ه

نظرات 2 + ارسال نظر
حریر سه‌شنبه 21 مهر 1394 ساعت 16:32

یه وقتایی که بد میگذره برام میگم چی میشد خدایا یهو یه دست گنده ی مهربون میومد تو زندگی...از اون جاهای سخت...از بین سختیا،تلخیا و اشکا آدمو بر می داشت میذاشت چندسال دیگه....میذاشت یه سال دیگه،سه سال دیگه....میذاشت جایی که حد اقل اون اوج تلخیه گذشته باشه....حتی اونقد کم توقع میشم تو این مورد که میگم نه این که همه چی اکی شده باشه....ولی دیگه وقتی دست می کشی رو زخمه ازش خون نیاد...درد بگیره حتی...ولی اشک شه از چشم آدم بچکه....ولی بدبختانه فقط زمان کند و درد دار میگذره تا بگذره....چی بگم بهت آخه وقتی تو این همه غصه داری و اینقد قاطع میای میگی دیگه هیچی درست نمیشه....از امید و روزای خوب نگین....چی بگم بهت من؟

اخخخخخخ ارررره دقیقن منم خیلی وختا اینو می گم. یا اصن کاش میشد چند سال جلوترو دید. این سالا می گذشت...هومممم. چه بدونم
مرسی که همینقد از راه دور همیشه حسا و انرژی های خوب رو برام می فرستید، همین کافیمه، مرررسی

الهام سه‌شنبه 21 مهر 1394 ساعت 09:17

دلم میخواست شخصیت هلن بودم تو کتاب دریاچه ی شیشه ای و یه شبه همه چیز رو ول میکردم و میرفتم
امروز صبح اونقدر فشار روم بود که موقع برنج خیس کردن همونجا جلوی سینک ظرفشویی بلند بلند گریه کردم ...
سالهای بعدم رو به یاد اوردم و برای این حجم تنهاییم گریه کردم
سالهاست تو این قفس که مادر پدرم برام انتخاب کردن اسیرم پرستو
دلم جای دیگه بود و جسمم رو دادن به یکی دیگه ...دلمو فراموش کردم و سعی کردم شوهرم رو دوستش داشته باشم
ده سال سعی خودمو کردم ولی نذاشت ...ولی با اخلاق و حرفاش نذاشت که دوستش داشته باشم
برای بهتر شدن این زندگی هرکاری کردم ولی هرچی بیشتر تلاش کردم بیشتر دیده نشدم
و حالا من و شوهرم فقط یه همخونه ایم که تنها نقطه ی مشترکمون وجود پسرمه
اونقدر خسته ام که حتی دیگه نای جنگیدن ندارم
منم و یه سکوت و یه نقاب
من از خونه مادر و پدرم از اون جنگ و دعواها فرار کردم
نمیدونم چرا الان که تو این نقطه ی زندگیم ایستادم و به پشت سر نگاه میکنم با خودم میگم کاش بیشتر تحمل کرده بودم و برای فرار از اون برزخ پا تو این جهنم نمیذاشتم

الهی بمیرم، الهی بمیییییییییییرم
خودتو سرزنش نکن الهام، تو توو اون لحظه تصمیمی رو گرفتی که باید، اون موقع فک می کردی درسترین تصمیمه و انجامش دادی...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.