انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

انگشت اشاره

*پرسید ازم چیکارا می کنی؟

گفتم باشگا می رم، کلاس اکسل می رم، مولانا خوانی می رم...

گفت پس داری گذرون می کنی

با لجبازی گفتم نه، دارم لذت می برم

گفت داری گذرون می کنی...

با حرص گفتم دارم لذت می برم...

لبخند زدو جلو رو فقط نگاه کرد

می دونستم، می دونستم که دارم گذرون می کنم و نمی گذره حتی...


** می دونم ادم گوشت تلخیم و از ده نفر شاید دو نفر ازم خوششون بیاد... می دونم ادم گوشت تلخیم و گله ای ندارم از خودم


*** اون روز تو مترو، دختره اشاره کرد به من و به دوستش گفت: چقد رژش خوش رنگه... دوستش گفت: نه لباش قشنگه... 

ماتیک قرررمز زده بودم... از اینکه به لبام ماتیک قرمز میومد خوشال بودم

نظرات 3 + ارسال نظر
میرا شنبه 18 مهر 1394 ساعت 14:37

منم گوشت تلخم پرستو.

جدی؟؟؟ اصن فک نمی کردم تو این مدلی باشی

یلدا شنبه 18 مهر 1394 ساعت 12:56

کاش میدیدیم همو

من وااااااقعن شرمنده م بخدا، انقد بی حوصله و گه م که در دوس پسرمم نمی چرخم. تو خیلی شرایطی بدیم بخدا... شاید به تایم دیه اکی تر باشم. من واقعن عذر می خوام

zero جمعه 17 مهر 1394 ساعت 19:11

دارم بلاگ قبلیتو میخونم... هووووممممم یاد دوران دانشحوییم افتادم... اهنگا.. پیاده رویا.. کلاس پیچوندنا...
البته تو هممممش طغم استرس و تم دعوا و سررررما بود واسه من..
کاش نوشته ها و بلاگای اون موقعمو نمیترکوندم:(
هیچی ندارم از اون روزام .. ب جز ی مشت عکس ک جرات نگاه کردنشونم ندارم...
خس میکنم باختم همه ی زندگیمو... نه از الان لذتی میبرم نه گذشته ی شادی داشتم.. نه برنامه و امیدی واسه اینده:(
چرا انقدر خاطره های بد موندگارن؟
یکم خوشی میخوام.. یکم امید... یه برنامه درست حسابی...
یه زندگی اروم ...
یه راه درست...
باید واسشون تلاش کنم... ولی قبل همه اینا باید خودمو ریکاور کنم...خودمو درست کنم...
اکی که شدم.. قول میدم هممممه چی رو بکوم از اول درست بسازم...

می دونی من واقعن فک می کنم یه جا باید بلند شی و اون چیز اشتباه رو پاک کنی. و من عمیقن ایمان دارم وقتی چیزای اشتباه و چیزایی که حالمون رو خوب نمی کنن و اضافی ان رو می اندازیم دور، چیزای خوب میان سراغمون... من به این اتفاق ایمان دارم
اون روزا روزای نه خوبی بود نه بدی واسه من... واقعن خیلی تلاش کردم تا اون شرایط گه پسرای الدنگ مزخرف رو از دورم پاک کنم. خیلی طول کشید تا بدیهی ترین تعریفی که از وجود یه ادم میشه تو زندگی داشت رو من به کائنات بفهمونم... هی تجربه کردن، هی از اول شروع کردن. هی شکست خوردن
راستش؟ هیچ وخ دوس ندارم به روزای قبل برگردم و فک می کنم این موضوع خوبیه. من هر بخش زندگیم رو جوری زندگی کردم که همون یه بار کافیه و واقعن لازم نی برگردم عقب و بخوام چیزی رو جوره دیه رفتار کنم. کار دیه کنم براش...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.